در روایات ایرانی داریوش سوم -که مطابق نقش کهنی یونانی لباس موبدی بر تن میکرده است- در نقش جمشیدی (=شاه موبدی) ظاهر میگردد که بعد از فرار طولانی سرانجام در سمت چین (در خراسان) به دست عمال ضحاک ماردوش (در اینجا منظور اسکندر مار دوست) مقتول میگردد. در باب مار دوستی اسکندر و مادرش در کتاب «چنین کنند بزرگان» نوشته ویل کاپی، ترجمه نجف دریا بندری می خوانیم:
"پدر اسکندر، فیلیپ دوم، مقدونی بود. فیلیپ آدم تنگنظری نبود. شراب زیاد مینوشید و هشت تا زن گرفت. اسکندر، چنانکه انتظار میرود، فقط فرزند یکی از این زنها بود. بعد از آنکه در جنگهای میان آتن و اسپارت یونانیان خودشان را ضعیف و فرسوده کردند، فیلیپ به این نتیجه رسید که باید رهبری یونانیان را برعهده بگیرد و آرمانهای یونانی را پیش ببرد. به این جهت به یونان لشکر کشید و یونانیان را تحت فرمان خود درآورد.
البته بزرگترین آرمان یونانیها این بود که خود را از حکومت فیلیپ خلاص کنند؛ اما فیلیپ در شمارش آرمانها جر زد و گفت که این یک آرمان قبول نیست. از آنجا که آدم نباید در شمارش آرمانها جر بزند، فیلیپ عاقبت بهسزای اعمالش رسید؛ یعنی به دست یکی از دوستان یکی از زنهایش، اولیمپیاس، کشته شد هرچند باید اذعان کرد که قتل او ارتباط مستقیمی با مسئله شمارش آرمانهای یونانی نداشت.
اما اولیمپیاس، که از قضا مادر اسکندر هم بود، اخلاقش قدری غیر عادی بود. مثلاً در اتاق خوابش آنقدر مار و افعی مقدس نگه میداشت که فیلیپ پس از مجالس میگساری جرأت نمیکرد به خانه برود. اولیمپیاس به اسکندر گفت که پدر حقیقی او زئوس آمون، یا عامون است، که یک خدای مصری و یونانی بود به شکل مار. معلوم نیست چهطور به این نتیجه رسیده بود. ظاهراً مار در زندگی او نقش مهمی داشته است.
اسکندر این حرف را باور کرد و خیلی هم مفتخر شد؛ چون که شبها تا دیروقت بیدار مینشست و لاف میزد که من مارزادهام. یک بار سیزده نفر مقدونی را اعدام کرد، چون که گفته بودند اسکندر بیخود میگوید، اصلاً مارزاده نیست. البته اگر آن سیزده نفر خوب فکرش را میکردند مسلماً این حرف را نمیزدند. بیشتر اتفاقات بدی که برای آدم پیش میآید بر اثر بیفکری است."
در باره داستان شکست و سرگردانی جمشید در شاهنامه می خوانیم: در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیدهها نهان میداشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
چو صد سالش اندر جهان کس ندید................ ز چشم همه مردمان ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین.................... پدید آمد آن شاه ناپاک دین
چو ضحاکش آورد نا گه به چنگ............... یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر او را به دو نیم کرد.............. . جهان را از او پاک و بی بیم کرد
در اواخر عهد هخامنشی و دوران افول هخامنشی دو خواجه درباری منتفذی صاحب عنوان باگواس به معنی دلخواه خدا (باگ-وس) یا فرستاده خدا (باگو-آس) بوده اند که از این دو یکی از بین برنده اردشیر سوم و فرزندانش و روی کار آورنده داریوش سوم بود و چون می خواست وی را نیز از بین ببرد داریوش سوم پیش دستی کرد و او را به حضور طلبید و جام زهر خورانید. باگواس دیگر دوست محبوب اسکندر شده بود. این می رساند که فساد درباری و الهیات مغان در آن آشفته بازار اواخر هخامنشی به هم رسیده بوده اند. ظاهراً داریوش سوم با استفاده از عنوان مؤبدی توانسته بود نظم و نسق نسبی به امور بدهد که در مقابل حمله اسکندر مقدونی کفاف نکرد. شغل اولیه داریوش سوم آستاند (ایستنده [بر ارابه]) یعنی چاپاری بود که احکام شاه را به ولات و رؤسا و قشون ایالات می رسانید. لقب او را کودومان (کی-دومان یعنی شاه مؤبد نهایی) قید کرده اند.
۱ نظر:
با سلام
وبلاگ ارزشمنی است .
اگر ممکن است آدرس وبلاگ هائی مانند ( وبلاگ مردان پارس ) که برای نقل قول استفده کرده اید ذکر نمائید .
با تشکر
رشید دمهری
ارسال یک نظر