پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

ریشه ایرانی واژۀ بَگماز

کلمۀ بگماز به وضوح ریشه ایرانی دارد و مرکب است از بگ (سرور، خدا) و مذ (مِی و آب انگور) یعنی سرور نوشیدنی ها و شِرابها. وجود جزء ماز (در واقع مَذ یعنی شِراب مربوط به زبان ایرانیان ماوراء النهری قدیم) در این نام این تصور را به وجود آورده است که آن شاید پسوند ترکی ماز (حرف نفی) بوده باشد که منتفی است زیرا در این صورت برای جزء اول بگماز یا بگمز (پِکمز در لفظ عثمانی به معنی آب انگور، شیره انگور) فعل مناسبی در زبان ترکی جستجو کرد که حاوی مفهومی منطقی باشد که موجود نیست و بدین ترتیب گفته شده است که ریشه ترکی این کلمه معلوم نشده است. در لغتنامه دهخدا هم با توجه به شکل ظاهری ناشناخته در زبان فارسی آن با کمی تردید این کلمه ترکی انگاشته شده است در حالی کثرت استعمال آن در فرهنگ زبان فارسی کهن و ریشه آشکار ایرانی آن جز این را می گوید. در لغت نامه دهخدا در باب این کلمه چنین توضیحاتی داده شده است:
بگماز. [ب ِ /ب َ] (ترکی ، اِ) به معنی شراب باشد. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیذ بود. (لغت فرس اسدی). شراب. (رشیدی) (اوبهی).
: باده. می
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم
فردوسی

دو هفته بر آن گونه بودند شاد
ز بگماز وز بزم کردند یاد
فردوسی

خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز
فرخی

برافتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتابها
منوچهری

به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای
درهای حدثان و خمهای بگماز
منوچهری

نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست
اسدی

ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز
مسعودسعد

میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ
مسعودسعد

بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز
سوزنی

آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را به او بازدهی
معزی نیشابوری (از حاشیه ٔ برهان)

|| شراب خوردن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). شراب خوری. (ناظم الاطباء). پیاله زدن. (از جهانگیری). باده گساری باده گساردن:
برآمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز
کسایی (از لغت فرس اسدی ) (از صحاح الفرس)

به بگماز بنشست بِمْیان باغ
بخورد و به یاران او شد نفاغ
ابوشکور (از اشعار پراکنده ص 102)

به بگماز بنشست یک روز شاه
همیدون بزرگان ایران سپاه

فردوسی (از لغت فرس اسدی ) (از صحاح الفرس)

به بگماز کوتاه کردند شب
بیاد سپهبد گشاده دو لب
فردوسی

امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار ببستان بگماز
فرخی

هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر
هم اندر بر کله ٔ زرنگار
به بگماز و رامش گرفتند کار
اسدی (از انجمن آرا)

به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هردو مهتر نشاندند پیش
اسدی

نوازان نوازنده در چنگ ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ ، زنگ
اسدی (ص 38)

|| پیاله ٔ شراب. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج): بگماز چند؛ یعنی شراب چند که عبارت از پیاله ٔ چند باشد. (رشیدی):
تو بااین سواران بیا ارجمند
بیارای دل را ببگماز چند
فردوسی

آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو بازدهی
امیرمعزی (از جهانگیری ) (از انجمن آرا)

|| به معنی مهمانی هم آمده است مطلقاً. (برهان ). و بدین معنی ترکی است. «جغتایی 159». (از حاشیه ٔ برهان چ معین). مهمانی و ضیافت. (ناظم الاطباء). عشرت. (حاشیه فرهنگ اسدی ). عیش. سور. بزم. || غم و اندوه. (برهان ). و بدین معنی ترکی است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). غم و اندوه. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری).

هیچ نظری موجود نیست: