جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۸
اتیمولوژی واژۀ دروغ (دروج)
وازۀ دروغ (دروج) مرکب از واژه های اوستایی دَرِو (کج، نا راست) و اوغ (اوج، وَچ، وَج، واج) یا اوخت (گفتار) به نظر می رسد. در مجموع یعنی گفتار نا درست.
سهشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۸
معنی نام محلهٔ میار میار تبریز
نظر به هیئت میر-میر آن یعنی محل بزرگان، اصل آن مه یار-مه یار (محل یاوران بزرگ) بوده است. دو شکل مهاد میهن (مه-ات میهن) و منار میان (منار-میهن، محل بزرگان شایسته) آن نیز در این رابطه هستند:
मानार्ह adj. mAnArha worthy of honour.
یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۸
اتیمولوژی نماز (نَمَچ)
در فرهنگنامه های اوستایی و پهلوی واژهٔ نماز (نَمَچ) را از ریشهٔ نَم (خم شدن و کرنش کردن) گرفته اند، در صورتی که مغان سنت رکوع و سجود نداشته اند. لذا باید نظر را به معنی صورت دیگر این کلمه یعنی همان نامهٔ سنسکریت یعنی دعا کردن و نامیدن معطوف کرد:
नाम ind. nAma pray
नाम ind. nAma called
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۸
چرا دژها و پل های تاقدار باستانی به دختر نامگذاری شده اند؟
به نظر می رسد خود تاق ترکیب توَ-اگ (نیرومند) و تاقدار به معنی دارندۀ سقف گنبدی نیرومند است. بر این اساس نام دختر در این رابطه از ترکیب اجزآء اوستایی و پهلوی دا-اک (نگهدارنده و ساخته) و تَر (مقاوم و شکست دهنده) به دست آمده است. احتمال دارد جزء دوم دختر در پل دختر صورتی از واژه سنسکریتی کَتهَرَ باشد که در فارسی با خطیر عربی مشتبه شده است. در مجموع به شکل دا-ختر یعنی نیرومند ساخته شده:
कठर adj. kaThara hard
لذا خطر به معنی سخت و دشوار معرب از فارسی به نظر می رسد. مطابق لغت نامهٔ دهخدا، خطر: "کار بزرگ پرآفت و دشوار. خطب: حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که به حضرت صله یابد تا این خطر بکرده و بیامده . (تاریخ بیهقی). با خود گفتم: خطری بکنم هرچه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم و بمن هر بلایی رسد. (تاریخ بیهقی). سخت بزرگ حماقتی دانم که از بهر جاه و حطام دنیا کسی خطر ریختن خون مسلمانان کند. (تاریخ بیهقی). این خواجه ... از چهارده سالگی باز... رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی کرد. (تاریخ بیهقی). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت عاقل چگونه از آن سر باز زند و آن را خطرهای بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). و خطرهای بزرگ که بفرمان ارتکاب کرده شناخته. (کلیله ودمنه)."
پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۸
واژهٔ دوا معرّب از فارسی به نظر می رسد
نظر به واژهٔ اوستایی دا-اَوَ که معنی چارهٔ آسیب و زیان را می دهد و اینکه واژهٔ دوا در قاموس قرآن نیامده است، واژهٔ دوا معرب از فارسی است. حتی خود کلمۀ دَوَن (مرض) که با واژۀ دوا مقایسه شده است با واژۀ اوستایی دو (خود رنجه کردن) مرتبط می نماید و معرّب به نظر می رسد. واژهٔ دوا (چارهٔ آسیب و زیان، سلامتی دهنده) غالباً با واژهٔ فارسی دیگر درمان (داروی نگهدارنده) همراه است.
سهشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۸
معنی سیراف
مطابق لغت نامۀ دهخدا: "شیل. (اِ) سدی که در عرض رودخانه برای صید ماهی با چوب سازند. سیراف. (اِخ) شیلاب. شیل آب." بر این پایه خود نام سیراف را میشود محل کانالهای آب معنی کرد. احتمالأ نام سیر دریا نیز به معنی دریای روان در گودی (کانال) است.
सिरा f. sirA vein-like channel or narrow stream of river water
به نظر می رسد واژۀ مرموز شیرآب نیز از این کلمۀ سیر آب/شیلاب (کانال-سدّ آب جاری) گرفته شده باشد.
معنی نام قصبۀ کَزاز و عسلویه
معنی نام قصبۀ کزاز: در اوستایی جزء زاز به صورت زَزِ به معنی بهره و سود است. بر این اساس جزء اول کَ مخفف کاس (گاس) یا کَتَ به معنی جا است. در مجموع یعنی محل سود و بهره.
نام عسَلویه به خاطر اینکه آب خوردنی آن از چاه است می تواند از آو-چال-اویه (محل آب چاه) اخذ شده باشد: چال به معنی چاه در تلفظ عربی سال شده است و آو-سال (آب چاه) بعلاوه پسوند نسبت اویه به عسلویه معرب شده است.
دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۸
معنی نام غزنین
در چهار مقالهٔ نظامی عروضی، صفحۀ ۹۳ از مرغزار غزنین نام برده شده است. بر این پایه نام غزنین می تواند از گهَثنه-یَئون سنسکریتی و اوستایی به معنی محل علفزاری عاید شده باشد. نام گَزنا هم که به مراغه (محل مرغزاری) و گویجه قلعه (دژ محل علفزاری) اطلاق میشده است از همین جزء گهَثنه (علفزار) گرفته شده است.
حماسۀ برزونامه انعکاس جنگاوری وَهبرز از فراتراکا ها (والی های پارس) به نظر می رسد
در برزو نامه برزوی جنگاور پسر سهراب (سرخ) است. وَهبرز نیز جانشین رته-شتری (شهریار سرخ) است که نامش با نام اردشیر مقابله شده است . چون رَکته (سرخ) در سنسکریت که با واژۀ رُز (از ریشۀ *reudh-) در زبانهای اروپایی همریشه می نماید، می توانست در ایران به صورت رَهته (رَته) تلفظ گردد. به نظر می رسد واژهٔ فارسی رَزیدن (رَجیدن) یعنی رنگ کردن (قرمز رنگ کردن) بازمانده رَثه/رَتهٔ باستانی باشد. خود واژهٔ رنگ به صورت رَنج در سنسکریت به معنی سرخ است.
توالی و هم خانوادگی حاکمان غالباً به دلیل پدر فرزندی است. تطابق نام برزوی اساطیر حماسی با اوبورزوس گویای ناگفته ها است. در تاریخ ایران به غیر از نام اوبورزوس و برزویه حکیم کس دیگری برای قیاس با برزوی حماسی پیدا نمیشود که از این میان نام برزویه از خاندان سوخرا (سهراب) هم جالب است. ولی برزویه مربوط به جهان علم است و مربوط به جهان قهرمانان حماسی نیست. نام سوسن رامشگر دشمن برزو به صورت سنسکریتی سوچی-ان (سفیدی) یادآور نام سلوکیان (بسیار سفیدان) دشمنان وهبرز است.
درباره سکه دراخما (درهم) کمیاب از مجموعه سان رایز
(از امیر آلبرت)
به روایت پولیانوس (VII, 39-40)، "وَهبَرز" که چهار درهمی های او شناخته شده هستند و به عنوان اُبرزس در منابع مورخان کلاسیک شناسایی شده است به انتقام کشتن3000 ایرانی، 3000 کاتایکوی / کاتی کی (ساکنین) یا مستعمره نشین نظامی را قتل عام کرده است. گفته می شود این سکه تک درهمی به عنوان یادبود این واقعه ضرب شده و وهبرز یکی از شاهان قدرتمند محلی پارس (فرترکه ها) را در حال کشتن سربازی یونانی-مقدونی نشان می دهد.
از این سکه دو نمونه در دنیا وجود دارد که یکی از آنها در مجموعه سان رایز است. نخستین بار این دو سکه را بیوار در کتاب خود تحت عنوان "شخصیت های مهر در باستان شناسی و ادبیات" معرفی کرد ولی نامی از صاحبان این سکه ها نیاورد.
ویزهوفر ضرب سکه "وَهبَرز" و "ودفرداد اول" را دال بر شورش و عصیان در مقابل اربابان سلوکی می داند و ودفرداد اول را "فرترکه آخر"، جانشین وَهبَرز و شاید فردی می داند که «دمتریوس دوم ـ پادشاه سلوکی ـ برای مقابله با مهرداد اول پادشاه اشکانی در سال ۱۴۰ پیش از میلاد دست یاری به سوی او دراز کرد».
اردشیر پنجم سلسه شاهان پارس، همان اردشیر اول ساسانی (اردشیر بابکان) است.
ضرابخانه این سکه متاسفانه مشخص نیست. برای تمامی سکه های فرترکه ها ضرابخانه ای تا کنون مشخص نشده است. کتیبه آرامی یا به اصطلاح پهلوی اشکانی است. کتیبه سمت چپ و پشت شخص ایستاده بی چون و چرا whwbrz است ولی دو کتیبه دیگر قدری مبهم هستند و خوانش های احتمالی بدین قرار است کلمه سمت راست prsy یعنی "پارس" شاید گویای محل ضرب باشد ولی مبهم است آیا پارس نام شهر است یا یک ایالت؟ و کتیبه پایین کلماتی مخفف prtrk ZY ALHYA خوانش شده است به معنی "فرترکه ی خدا" یا به عبارتی شاید "حاکم خدا" که قدری جای تردید دارد. در مورد تاریخ سکه هم اختلاف نظرهای شدیدی میان سکه شناسان برجسته ای چون مایکل آلرام، دیتریش کلوزه، ویلهلم موزلر و اولیور هوور وجود دارد. آیا "بگداته" شاه نخست است یا "وهبرز" یا "اردشیر اول"؟ پس به ناچار تاریخ دقیقی نمی توان مطرح کرد و باید چنین گفت که ضرب این سکه در نیمه نخست قرن سوم پ. م رخ داده است.
با سپاس از اطلاعات سودمند دکتر مصطفی ده پهلوان، استاد باستان شناسی دانشگاه تهران.
نگاره سکه دراخمای وهبرز
برگرفته از صفحه کانون ایرانشناسی دانشگاه تهران.
یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۸
تصویر هایک؟
احتمال زیاد دارد منظور از تصویر مرد-مرغ تک شاخ سفال کهن ماننایی آذربایجان غربی مربوط به قرن هفتم پیش از میلاد، مشابه نیای اساطیری ارامنه (هایاساها) یعنی هایک نزد ماننایی ها باشد که مرد-مرغ (هاو-ک) به شمار می رفته است. در اوستا ارامنه، سائینی (قوم عقاب) نامیده شده اند.
سهشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۸
معنی و جایگاه رای در فرهنگ ایران کهن
واژۀ رای فارسی (داوری درست) با واژۀ رأی عربی (دیدن) مشتبه شده است
نظر به تبدیل پذیری حرف "ز" اوستایی به وساطت حرف ذ به حرف ی (نظیر راذ: رای) واژۀ اوستایی رَز (رَاذ، داوری درست کردن به) همانست که امروز رای گوییم و در شاهنامه به کرّات آمده است. اصلاً در پهلوی راذ/رای به معانی رای و فهم و هوش و عقل آمده است. ولی کلمۀ رأی در قاموس قرآن به معنی دیدن و دانستن و نگاه کردن است:
رأی:
ديدن. دانستن. نگاه كردن [انعام:76]. يعنى چون شب او را فرا گرفت ستاره اى ديد گفت: اين پروردگار من است. [يوسف:28]. ارباب ادب گفته اند: چون رأى به دو مفعول متعدى شود به معنى علم آيد نحو[سباء:6]. «اَلَّذى اُنزِلَ» مفعول اول و «هُوَ الْحَقَّ» مفعول دوم «يَرَى» است يعنى: آنان كه دانش داده شده اند میدانند آنچه به تو نتزل شده حق است و مثل [كهف:39]. ياء محذوف، مفعول اول و «اَقَلَّ...» مفعول دوم آن است يعنى: اگر مرا از خودت در مال و ولد كمتر مىدانى. و چون با الى متعدى شود معنى نگاه كردن میدهد كه موجب عبرت باشد (مفردات) نحو [بقره:243]. طبرسى فرمده رؤيت در اينجا به معنى علم است ولى بهتر است به معنى نگاه كردن باشد زيرا در آن صورت معناى «اِلَى» درست خواهد بود يعنى: آيا آنان كه هزاران نفر بودند از ديارشان خارج شدند نگاه نكردى؟ منظور نگاه عبرت است گر چه منظور اليهم در وقت نزول آيه نبودند ولى نگاه عبرت با شنيدن اخبار آنها نيز صحيح است على هذا هر كجا كه رأى با الى متعدى باشد معنى نگاه كردن درست است. مگر در بعضى از آيات ***. «أَرَأَيْتَ» جارى مجراى «اخبرنى» آمده و به آن كاف خطاب براى تأكيد ضمير داخل مىشود نحو [اسراء:62] يعنى: به من خبر ده كه از من برترى دادى. طبرسى تصحيح كرده كه اين كاف فقط براى تأكيد خطاب و نيز حرف خطاب است و اسم نيست كه مفعول أرأيت باشد. در اقرب نيز چنين است. همچنين است «أرأيتم و «أرأيتكم» به معنى: خبر دهيد است [يونس:50]، [انعام:47]. رأى چون به باب افعال رود پيوسته دو مفعول خواهد داشت مثل [انفال:43] يعنى اگر آنها را به تو در حال كثرت نشان مىداد البته سست و متفرق می شديد ظاهر آنست كه «كَثيراً» حال است از ضمير «هم». «تَرائى» ديدن يكديگر است نحو [شعراء:61]. چون دو جمع (فرعونيان و ياران موسى) گفتند: ما گرفتار شدگانيم. «رثاء» به كسر اول به معنى تظاهر و نشان دادن به غير است (اقرب) و آن اين است كه كار خوبى انجام دهد و قصدش تظاهر و نشان دادن به مردم باشد نه براى تقرّب به خدا [بقره:264]. صدقات خود را با منّت و اذيت باطل نكنيد مثل آن كسى كه مال خويش براى تظاهر به مردم خرج مىكند كه خرج چنين شخص نيز باطل است. [ماعون:6]. آنان كه تظاهر و ريا مىكنند همچنين است آيه 142 نساء و 47 انفال. رِئْىْ (بر وزن علْمْ): منظر و قيافه [مريم:74]. چه بسيار كسانى پيش از آنها هلاك ساختيم كه اثاث و منظرشان از اينها بهتر بود. * [ماعون:1]. أرأيت در آيه شريفه به معنى اخبرنى نيست بلكه معنى آن چنين است: آيا ديدى و شناختى آن كه را جزا را تكذيب مىكند او كسى است كه يتيم را طرد مىنمايد. * [علق:9-13]. «أرأيت» در هر سه مورد براى افاده تعجب است و تكرار آن براى تأكيد آمده و جواب اذا در آيه اول و جواب هر دو «ان» در آيات بعدى محذوف است و فاعل «كّذب و توّلى» همان نهى كننده است كه در آيه اول مذكور مىباشد يعنى: آيا ديدى آن كس را كه نماز گزار را از نماز نهى میكند حال چنين كسى در پيش خدا چگونه خواهد بود؟! بگو به بينم اگر ناهى مكّذب و رو گردان از حق باشد پيش خدا چه وضعى خواهد داشت؟! هر سه «أرأيت» معناى خبر بده دارند. * [هود:27]. رأى به معنى ديدن و نيز به معنى نظريّه و آن چه به فكر مىرسد آمده است. در اين آيه ظاهراً رأى مشهور كه جمع آن آراء است مراد مىباشد زمخشرى گفته: نصب بادى الرأى براى ظرفيت است و اصل آن «وقت حدوث اول رأيهم» يا «وقت حدوث ظاهر رأيهم» است يعنى مردم به نوح گفتند كه فقط اشخاص پست به تو گرويده اند آن هم در ابتداى رأى و بدون تدّبر و تفكّر. در آيه [نساء:105] گفته اند مراد رأى و نظر است نه تعليم احكام از جانب خدا. در گذشته گفتيم: رأى چون بدو مفعول متعددى شود به معنى علم آيد و ارباب ادب به آن تصريح كردهاند مثلاً جوهرى در صحاح گويد: رأى با چشم به يك مفعول، و رأى به معنى علم بدو مفعول متعددى مىشود. راغب مىگويد: رأى آن گاه كه دو مفعول گيرد معنى علم میدهد. امام در بعضى جاها ملاحظه مىشود با آنكه يك مفعول دارد به معنى علم آمده نظير اين آيه [انبياء:30]. و آيات ديگر از اين قبيل كه زياد است. در اقرب الموارد مىگويد رأى و ديدن اعم است از آن كه با چشم باشد يا با قلب. لذا بايد در اين گونه آيات بگوئيم: ديدن با قلب مراد است كه همان دانستن و درك كردن است و هر جا كه مناسب باشد میتوان آنرا علم يعنى ديدن با قلب معنى كرد و لازم نيست در اين باره در جستجوى دو مفعول باشيم." (قاموس قرآن، تبیان)
اهل رای و امام ایرانی الاصل آن:
ابوحنیفه یا ابوحنیفه النعمان بن ثابت بن زوطا بن مرزبان (۸۰ - ۱۵۰ هجری قمری/۶۹۹-۷۶۷ میلادی) فقیه و متکلم نامدار کوفه و پایهگذار مذهب حنفی از مذاهب چهارگانهٔ اهل سنت و ایرانی الاصل است. اهل سنت او را «امام اعظم» و «سراج الائمه» لقب دادهاند.
ابوحنیفه را یکی از فقهای اصلاحگر میدانند. وی در راه استخراج احکام فقهی روشی غیر از دیگر فقها در پیش گرفت. نقل است که میگفت: «اگر رسولالله در زمان ما میزیست همینها را میگفت که من میگویم». پیروان ابوحنیفه، مذهب و روش او را اهل رأی مینامند زیرا ابوحنیفه قائل به رأی است چنان که بعد از صدور هر فتوایی و حکمی عنوان میکرد «این سخن ما رأی است و بهترین سخنی است که بر آن دست یافتهایم، پس هر که بهتر از سخن ما آورد، او از ما به صواب نزدیکتر است».
شرح و تفسیر واژۀ رای در لغت نامۀ دهخدا:
رای . (اِ) رأی. (ناظم الاطباء). فکر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 16) (مجموعهٔ مترادفات). اندیشه. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (مجموعهٔ مترادفات). در عربی به معنای تدبیر و مقتضای عقل. (برهان). پنداشتی. تأمل. (ناظم الاطباء). نقشه. طرح. (ولف). تدبیر. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخهٔ خطی متعلق به کتابخانهٔ مؤلف) (از شعوری ج 2 ورق 16 ) (از برهان). آنچه پیش دل آید. (از شرفنامهٔ منیری) :
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همه پای تو.
فردوسی .
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم .
فردوسی .
کنون شهر ایران سرای تو است
مرا ره نماینده رای تو است .
فردوسی .
که جز کشتن و خواری و درد و رنج
ز کهتر نهان کردن رای و گنج .
فردوسی .
رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی .
منوچهری.
در خواست [خواجه احمد حسن] تا ایشان [اریارق و غازی] را بتازگی دلگرمی بوده باشد آنگاه رای، رای خداوند است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). امیر گفت :من همه ٔ شغلها بدو خواهم داد، و بر رای و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. (تاریخ بیهقی ). چه رای امام مرحوم القادرباﷲ... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). نامهٔ توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن ... به بلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید و دولت ما با رای و تدبیر وی آراسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... در این آخرها... سستی بر اصالت رای بدان بزرگی ... دست یافت ... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهر دلارای دید.
اسدی .
رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان .
امیرمعزی .
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گردد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد.
کلیله گفت چیست این رای که اندیشیده ای؟ (کلیله و دمنه). رای هر یک برین مقرر که من مصیبم. (کلیله و دمنه ص 174). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه).
ملک را رای تو چون شب را طلوع مشتری
خصم را عزم تو چون مه را بنان مصطفی .
عبدالواسع جبلی .
شهاب رای ترا آسمان فخر مسیر
سحاب جود ترابوستان فضل مسیل .
عبدالواسع جبلی .
از رای تو صیقلی فلک را
هفت آینه در دکان ببینم .
خاقانی .
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
حقی که نه از وفاست بگذار
رایی که نه از وفاست مگزین .
خاقانی .
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای .
نظامی .
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش بجای .
نظامی .
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو.
نظامی .
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج .
نظامی .
گفت جوان رای تو زین غافلست
بی خبری زآنچه مرا در دل است .
نظامی .
روی تو بدید عقل را رای برفت
قدت بچمید و سرو از جای برفت .
کمال الدین اسماعیل .
درآرند بنیاد روئین ز پای
جوانان بنیروی و پیران به رای .
سعدی .
اگر جز تو داند که رای تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست .
سعدی .
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشن تر از رای من .
سعدی .
فکر خود و رای خود، در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی .
حافظ.
چو پیش رایت رایت بدید و سایه نمود
ز چه ز پیروی آفتاب بیزاری .
رفیع الدین لنبانی (از شعوری).
وآنکس که شد متابع رای تو قد نجی
وآنکو خلاف امر تو ورزید قد هلک .
(از مجموعهٔ مترادفات) ؟.
عقد؛ رای و فکر. نجیح؛ مرد رای درست. (منتهی الارب)
-بد رای ؛ بداندیشه . ناصواب اندیش . مقابل نیک رای و نکورای:
بگفت این و رخ سوی جاماسب کرد
که ای شوم بدکیش و بدرای مرد.
فردوسی .
نیک بدرایی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی .
مرد بدرای گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید.
نظامی .
و وزیر او [دارا] بد سیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامهٔ ابن بلخی ص 57).
-پاک رای؛ پاکیزه رای. پاک اندیش. نیک اندیش. که اندیشه ٔ پاک و خوب داشته باشد:
بفرمان پیغمبر پاک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای .
سعدی .
و رجوع به پاکیزه رای شود.
- پاکیزه رای؛ پاک اندیش. نیک اندیش. که اندیشهٔ نیکو دارد:
بپرهیزگاران پاکیزه رای
بباریک بینان مشکل گشای .
نظامی .
چنین شد در آن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای .
نظامی .
……….
اهل رای و امام آن
ابوحنیفه یا ابوحنیفه النعمان بن ثابت بن زوطا بن مرزبان (۸۰ - ۱۵۰ هجری قمری/۶۹۹-۷۶۷ میلادی) فقیه و متکلم نامدار کوفه و پایهگذار مذهب حنفی از مذاهب چهارگانهٔ اهل سنت و ایرانی الاصل است. اهل سنت او را «امام اعظم» و «سراج الائمه» لقب دادهاند.
ابوحنیفه را یکی از فقهای اصلاحگر میدانند. وی در راه استخراج احکام فقهی روشی غیر از دیگر فقها در پیش گرفت. نقل است که میگفت: «اگر رسولالله در زمان ما میزیست همینها را میگفت که من میگویم». پیروان ابوحنیفه، مذهب و روش او را اهل رأی مینامند زیرا ابوحنیفه قائل به رأی است چنان که بعد از صدور هر فتوایی و حکمی عنوان میکرد «این سخن ما رأی است و بهترین سخنی است که بر آن دست یافتهایم، پس هر که بهتر از سخن ما آورد، او از ما به صواب نزدیکتر است».
واژۀ رای فارسی (داوری) با واژۀ رأی عربی (دیدن) مشتبه شده است
نظر به تبدیل پذیری حرف "ز" اوستایی به وساطت حرف ذ به حرف ی (نظیر راذ: رای) واژۀ اوستایی رَز (رَاذ، داوری درست کردن به) همانست که امروز رای گوییم و در شاهنامه به کرّات آمده است. اصلاً در پهلوی راذ/رای به معانی رای و فهم و هوش و عقل آمده است. ولی کلمۀ رأی در قاموس قرآن به معنی دیدن و دانستن و نگاه کردن است:
رأی:
ديدن. دانستن. نگاه كردن [انعام:76]. يعنى چون شب او را فرا گرفت ستاره اى ديد گفت: اين پروردگار من است. [يوسف:28]. ارباب ادب گفته اند: چون رأى به دو مفعول متعدى شود به معنى علم آيد نحو[سباء:6]. «اَلَّذى اُنزِلَ» مفعول اول و «هُوَ الْحَقَّ» مفعول دوم «يَرَى» است يعنى: آنان كه دانش داده شده اند میدانند آنچه به تو نتزل شده حق است و مثل [كهف:39]. ياء محذوف، مفعول اول و «اَقَلَّ...» مفعول دوم آن است يعنى: اگر مرا از خودت در مال و ولد كمتر مىدانى. و چون با الى متعدى شود معنى نگاه كردن میدهد كه موجب عبرت باشد (مفردات) نحو [بقره:243]. طبرسى فرمده رؤيت در اينجا به معنى علم است ولى بهتر است به معنى نگاه كردن باشد زيرا در آن صورت معناى «اِلَى» درست خواهد بود يعنى: آيا آنان كه هزاران نفر بودند از ديارشان خارج شدند نگاه نكردى؟ منظور نگاه عبرت است گر چه منظور اليهم در وقت نزول آيه نبودند ولى نگاه عبرت با شنيدن اخبار آنها نيز صحيح است على هذا هر كجا كه رأى با الى متعدى باشد معنى نگاه كردن درست است. مگر در بعضى از آيات ***. «أَرَأَيْتَ» جارى مجراى «اخبرنى» آمده و به آن كاف خطاب براى تأكيد ضمير داخل مىشود نحو [اسراء:62] يعنى: به من خبر ده كه از من برترى دادى. طبرسى تصحيح كرده كه اين كاف فقط براى تأكيد خطاب و نيز حرف خطاب است و اسم نيست كه مفعول أرأيت باشد. در اقرب نيز چنين است. همچنين است «أرأيتم و «أرأيتكم» به معنى: خبر دهيد است [يونس:50]، [انعام:47]. رأى چون به باب افعال رود پيوسته دو مفعول خواهد داشت مثل [انفال:43] يعنى اگر آنها را به تو در حال كثرت نشان مىداد البته سست و متفرق می شديد ظاهر آنست كه «كَثيراً» حال است از ضمير «هم». «تَرائى» ديدن يكديگر است نحو [شعراء:61]. چون دو جمع (فرعونيان و ياران موسى) گفتند: ما گرفتار شدگانيم. «رثاء» به كسر اول به معنى تظاهر و نشان دادن به غير است (اقرب) و آن اين است كه كار خوبى انجام دهد و قصدش تظاهر و نشان دادن به مردم باشد نه براى تقرّب به خدا [بقره:264]. صدقات خود را با منّت و اذيت باطل نكنيد مثل آن كسى كه مال خويش براى تظاهر به مردم خرج مىكند كه خرج چنين شخص نيز باطل است. [ماعون:6]. آنان كه تظاهر و ريا مىكنند همچنين است آيه 142 نساء و 47 انفال. رِئْىْ (بر وزن علْمْ): منظر و قيافه [مريم:74]. چه بسيار كسانى پيش از آنها هلاك ساختيم كه اثاث و منظرشان از اينها بهتر بود. * [ماعون:1]. أرأيت در آيه شريفه به معنى اخبرنى نيست بلكه معنى آن چنين است: آيا ديدى و شناختى آن كه را جزا را تكذيب مىكند او كسى است كه يتيم را طرد مىنمايد. * [علق:9-13]. «أرأيت» در هر سه مورد براى افاده تعجب است و تكرار آن براى تأكيد آمده و جواب اذا در آيه اول و جواب هر دو «ان» در آيات بعدى محذوف است و فاعل «كّذب و توّلى» همان نهى كننده است كه در آيه اول مذكور مىباشد يعنى: آيا ديدى آن كس را كه نماز گزار را از نماز نهى میكند حال چنين كسى در پيش خدا چگونه خواهد بود؟! بگو به بينم اگر ناهى مكّذب و رو گردان از حق باشد پيش خدا چه وضعى خواهد داشت؟! هر سه «أرأيت» معناى خبر بده دارند. * [هود:27]. رأى به معنى ديدن و نيز به معنى نظريّه و آن چه به فكر مىرسد آمده است. در اين آيه ظاهراً رأى مشهور كه جمع آن آراء است مراد مىباشد زمخشرى گفته: نصب بادى الرأى براى ظرفيت است و اصل آن «وقت حدوث اول رأيهم» يا «وقت حدوث ظاهر رأيهم» است يعنى مردم به نوح گفتند كه فقط اشخاص پست به تو گرويده اند آن هم در ابتداى رأى و بدون تدّبر و تفكّر. در آيه [نساء:105] گفته اند مراد رأى و نظر است نه تعليم احكام از جانب خدا. در گذشته گفتيم: رأى چون بدو مفعول متعددى شود به معنى علم آيد و ارباب ادب به آن تصريح كردهاند مثلاً جوهرى در صحاح گويد: رأى با چشم به يك مفعول، و رأى به معنى علم بدو مفعول متعددى مىشود. راغب مىگويد: رأى آن گاه كه دو مفعول گيرد معنى علم میدهد. امام در بعضى جاها ملاحظه مىشود با آنكه يك مفعول دارد به معنى علم آمده نظير اين آيه [انبياء:30]. و آيات ديگر از اين قبيل كه زياد است. در اقرب الموارد مىگويد رأى و ديدن اعم است از آن كه با چشم باشد يا با قلب. لذا بايد در اين گونه آيات بگوئيم: ديدن با قلب مراد است كه همان دانستن و درك كردن است و هر جا كه مناسب باشد میتوان آنرا علم يعنى ديدن با قلب معنى كرد و لازم نيست در اين باره در جستجوى دو مفعول باشيم.
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۸
ریشهٔ اوستایی واژه های آیشه (جاسوس) و هیز
واژه های اوستائی ایش (جستجو و کاوش) و هیشَس که به معنی کسی که نگاه می کند و یا بررسی می کند، آمده است؛ به وضوح می توانند مآخذ واژه های فارسی آیشه (آیشتنه، جاسوس) و هیز باشند.
اتیمولوژی اَژدر
واژهٔ اژدها را ترکیب کلمهٔ اَژی (مار) و دَها (گزنده) گرفته اند. بر این اساس جزء اول واژهٔ اَژدر را اَژی (مار) آورده اند ولی ظاهراً نظر واحدی سر معنی جزء دوم آن یعنی دَر وجود ندارد. آن را می توان با واژه های اوستایی تَر (سمت، گذر به سوی، شکست دادن)، دَر (دریدن) و درَ dra به معانی نیرومند بودن و یورش بردن و جهیدن (شیبایی) سنجید. اَژدر در معنی مار نیرومند می تواند در اساس مار بوآ باشد که تصاویرش در روی برخی از اشیاء باستانی خوزستان دیده میشود.
جمعه، دی ۲۰، ۱۳۹۸
اتیمولوژی قندوز
بید ستر (بر اندازندهٔ درخت بید) که از گُندِ (خایهٔ) آن داروی سفلیس و غیره تهیه می شده است، نام قندوز (گُند-اوز) یعنی دارای گُند والا و با ارزش را هم بر خود داشته است.
چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۸
معنی نام غار منظر خانۀ الموت قزوین
به نظر می رسد واژۀ منظر در اینجا از تلخیص مان-گَور (مان-جَر، جایگاه واقع در شکاف و گودی) عاید شده است.
دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۸
اتیمولوژی محتمل اکنون و هنگام و هنوز
نظر به واژهٔ پهلوی نون (حالا) جزء اَک در واژهٔ اکنون می تواند از تلخیص اَنگ (نشان، علامت، جزو، عضو) به جود آمده باشد. این جز به صورت هَنگ در ترکیب واژهٔ هنگ- گام (گاهم، گاه) هم دیده میشود. هنوز (اَه-نون-چ) به معنی کماکان بودن در زمان حال است.
یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۸
نامهای باستانی اوستایی سرزمین های شمال غرب فلات ایران
در یشت ۱۳ اوستا از افرادی به نام موژین، رئوژدین، تَنویین و غیره از مناطقی با نامهای موژ، تنویه، سائینی، رئوژدی، انگهوی و اَپَخشیر نام برده شده است که به نظر می رسد این ها نامهای جغرافیایی اوستایی نواحی شمال غرب و غرب فلات ایران بوده اند:
muzha (محل اُجاق آتش) اَران (آگوان، دشت مغان)
तनया f. tanayA daughter (سرزمین دختران) سرزمین آمازونها (گرجستان)
saini (سرزمین ماه و سیمرغ) ارمنستان
raozhdiya (سرزمین مار بزرگ) کردستان
anguhi (سرزمین فرمانروایی) همدان یا پارس
apakhshira (سرزمین "شمشیر داران") لرستان
نام کهن کاشی لُرها (به اکدی کشّو) نیز به صورت کَشایه در سنسکریت به معنی افشره و عصاره است.
اتیمولوژی واژۀ هنگفت
واژۀ هنگُفت خلاصۀ ترکیب واژه های اوستایی و پهلوی هَنگهو (مجموعۀ بسیار) و افد (شگفت آور) به نظر می رسد.
اتیمولوژی مَلاقه و قاشق
به نظر می رسد ملاقه در اساس از کلمۀ ملعقه عربی از ریشۀ لعق یعنی لیسیدن گرفته شده باشد.
به ظاهر به نظر می آید که واژۀ قاشق از ترکیب هندوایرانی کَتَچو[ک] ساخته شده است به معنی پیمانهٔ تکهٔ غذا. کچک مازندرانی (قاشق) هم گواه آن است. ولی ریشۀ ترکی آن را از قاشیماق (خراشیدن) گرفته اند.
कटच्छु f. kaTacchu spoon
همین کتچوک (پیمانهٔ تکهٔ غذا) بوده است که به کچک و کفچه و کمچه و چمچه تبدیل شده است. هیئت قاشق آن از طریق آسیای میانه آمده است.
اتیمولوژی واژهٔ بدونِ
واژهٔ بدونِ تلخیص واژهٔ مرکب فارسی و اوستایی بی-تو-ن (بدون این و آن) به نظر می رسد. ترکیب اوستایی تو-ن [این و آن بعلاوه علامت نسبت اون] نظیر واژۀ مشابه ایدون (ایتون، چنین) است که از ایت اوستایی یعنی این ساخته شده است. خود آلترناتیو بی-ایدون (بی چنین) برای واژهٔ بدونِ بسیار محتمل تر است.
دهخدا واژهٔ بدونِ را فارسی دانسته ولی وارد بحث وجه اشتقاق آن نشده است: بدون. [ ب ِ ن ِ ] (حرف اضافۀ مرکب) ۞ به غیر. به جز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف): بتلاء؛ عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک؛ یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست؛ یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف).
شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۸
معنی محتمل اصطلاح دَری وری
اگر این واژه ها را بازمانده از زبانهای کهن ایران بشماریم، می توان به اوستایی به معنی تاختن (دَرو) و دست اندازی (وَر-ی) گرفت.
جمعه، دی ۱۳، ۱۳۹۸
رستم مقابل افراسیاب تورانی در اصل همان گستهم نوذری (آریارمنه هخامنشی، نیای خاندان داریوش) است
در اوستا پهلوانی که در مقابل افراسیاب عرض اندام می کند و او را در یک شبیخون شبانه شکست و توسط هوم عابد دستگیر می نماید، گستهم نوذری است که نامش به معنی دارای پهلوانی گسترده است. لابد این نام مترادف نام رستم (پهلوان قامت) به شمار آمده است که خود در اصل لقب کرساسپَ (در هم شکنندۀ راهزنان) در اوستا است که در شاهنامه بیشتر تحت نام رستم هفت خوان مازندران متجلی گردیده است. رستم/گرشاسپ هفتخوان مازندران با آترادات پیشوای آماردان قهرمان دورۀ مادها یا همان آذربرزینِ سمت آمل و ساری در آذربرزین نامه یکی است و گستهم نوذری با آریارمنه هخامنشی برادر کوروش دوم (سپهسالار توس نوذری شاهنامه) و هوم عابد با سپیتمه لهراسپ (داماد و ولیعهد آستیاگ و فرمانروای نواحی شمالغربی امپراطوری ماد) و افراسیاب با مادیای اسکیتی کشته شده کنار دریاچه ارومیه و خود کیخسرو با کیاخسار (هوخشتره) مطابقت دارد.
مطابقت سارا (سِراه) دختر آشِر تورات با آموخا (ارنواز، ارنواچ اوستا) دختر آستیاگ (ضّحاک)
سِراه بِت (دختر) آشِر کیست؟
(از افتخار روحی فر)
"داستان او که از این قرار است یکی از نوادگان یعقوب نبی دختری با نام سِراه بت آشر که چوپانی میکرد در اورشلیم به دنبال بره ای به داخل غاری میرود و همینطور دختر چوپان به دنبال بره به راهش ادامه میدهد و سر از منطقه ای در فلاورجان امروزی در اصفهان در می آورد و از همین منطقه هم به آسمان عروج میکند که امروزه آن منطقه در اصفهان به سارا خاتون معروف هست و یهودی نشین هم زیاد دارد.
حالا از آن ور که سِراه (سارا) به داخل غار رفته و گم شده بود پدر مادرش دنبالش میگشتند که پیدایش نمیکنند نزد یقوب میروند که این بلا بر سر ما آمده است و سارا را گم کرده ایم. یعقوب به ایشان میگوید نگران نباشید سارا عمر جاودان یافت. پرسیدند چگونه یعقوب گفت سارا چند روز پیش خبری از یوسف برایم آورد و من به پاسش برایش آرزوی عمر جاودان از پروردگار متعال کردم...
میگویند در عصر صفویان که شاه عباس صفوی خیلی یهودیان اصفهان را اذیت میکرد (اصفهان هم که میدانیم پایتخت صفویان بود)، یکبار دیگر هم سارا در قامت آهو پدیدار شده و خودش را به شاه عباس نشان داده است. قضیه آن هم از این قرار بود که شاه عباس در میدان نقش جهان در حال تماشای چوگان بود که یهو یک آهوی زیبایی در میدان بازی پدیدار میشود. شاه عباس به دنبال آهوی زیبا همانطور می دود تا به دنبال آهو به داخل سردابه ای وارد میشود و یهو درب سنگیِ سردابه بسته میشود و شاه عباس گیر می اُفتد و در این هنگام آهو تبدیل به دختری زیبا که همان سارا بت آشر باشد میشود. و به شاه عباس میگوید اگر بخواهی دست از آزار و اذیت یهودیان برنداری همینجا دفن خواهی شد. شاه عباس قبول میکند از این روی و حتی هزاران متر زمین را در اختیار یهودیان میگذارد که ساکن بشوند و زندگی کنند که امروزه شده همان حوالی فلاورجان."
این اسطورهٔ توراتی-اوستایی بر مبنای معروفیت دختران آستیاگ، آمیتیدا (همسر سپیتمه، بعد ملکه دربار کوروش) و آموخا (همسر بخت النصر) پدید آمده است که همان سنگهواک (شهر نواز) و اَرِنواچ (ارنواز) اوستا و شاهنامه هستند. چون خود نام توراتی سِراه (بانوی سرود) دختر آشِر (خندان) به وضوح یاد آور آموخا (ارنواز، دانای سرود) دختر آستیاگ (ملقب به ضّحاک= خندان) ملکهٔ بابل است که باغهای معلق معروف بابل به نام وی بنا شده بود.
ریشهٔ واژهٔ اَورنگ (تخت پادشاهی)
به نظر می رسد واژهٔ اَورنگ (تخت پادشاهی) بر گرفته از اَبهی-رَنگ سنسکریت و اَئیوی-رَنگ اوستایی یعنی محل بالایی اعلان بوده باشد. جزء اَئیوی به معنی بلندی و بالایی و رَنگ اوستایی به معنی اعلان بلند یعنی در مجموع مترادف منبر عربی (مَ-نبر، محل اعلان بلند) به نظر می رسد.
چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۸
مطابقت عزازیل (اِل نیرومند) با اِل (الله باستانی)
عزازیل (اِل نیرومند) که نزد یهود در ردیف یهوه بوده است، با خدایی باستانی به نام اِل ملقب به اِل رحیم و مهربان و تور-اِل (اِل گاونر) و کاهن همۀ خدایان مطابقت می کند:
در کتاب سِفر لاویان ۱۶ ذکر شده است که کاهن بزرگ در روز دهم تیشری (یوم کیپور) بعد از قربانی کردن از طرف خود و خانواده خود، برای کفاره گناهان مردم قربانی قرار میداد. این قربانی به صورت یک قوچ برای سوزاندن و دو بز بود. این دو بز یکی برای یهوه (نام خدا در یهودیت) و یکی برای عزازیل در نظر گرفته میشد. بزی که برای خدا مقرر شده بود قربانی میگردید؛ ولی بزی که برای عزازیل در نظر گرفته شده بود، ابتدا کاهن بزرگ دست خود را بر روی سر بز میگذاشت و گناهان مردم را اعتراف میکرد. سپس این بز به منطقهای خارج از شهر و به دور از مردم برده میشد و در آنجا رها میگشت.
تصویری از عزازیل نقاشی کولن دی پلانسی فرانسه ۱۸۲۵. عزازیل معمولاً به صورت یک موجود شبیه به بز تصویر میشود.
ریشهٔ واژهٔ سِفته (سُفته)
به نظر می رسد کلمهٔ سِفته یا سُفته از تلخیص واژهٔ سِپُرده به سِپته یا سُپته عاید شده است. علی القاعده حرف ساکن ر در وسط واژهٔ در اثر کثرت تلفظ ساقط شده است.
ریشهٔ واژه های تَبَر و تَبَرزد
واژهٔ تَبَر (تَوَر) مرکب از کلمات اوستایی تَوَ (نیرومند) و بَر (بُرنده) به نظر می رسد.
تَبرزد (تَوَرزَت) در ترکیب اوستایی تَوَ-اَرِزته به معنی نیرومند سفید اشاره به رنگ سفیدِ نبات سفید دارد.
اتیمولوژی واژهٔ شلوار (سَروار، سروال)
این کلمه ایرانی را که به صورت سَرَباره به یونانی و لاتین راه یافته می توان به صورت ترکیب دو واژهٔ اوستایی سَر (دو تکهٔ به هم پیوسته) و وار (وَر، پوشش) در نظر گرفت.
واژهٔ وار (وَر) با wear انگلیسی و واژه های چادر و شال با این کلمات سنسکریت هم ریشه می نمایند:
छद adj. chada covering.
शीलयति verb caus. shilayati { shil } wear.
शील n. shila custom.
اتیمولوژی تَنبَل و تَنبُل
تَنبَل بر گرفته از واژه های اوستایی تَنو (تن) و بَر (نگهداری کردن و پروراندن) است.
ولی تَنبُل (مکر و افسون) ترکیبی از تَن (تنیدن) و بُل (بئیری اوستایی، افزونی و فراوانی) یعنی در مجموع بسیار تله تنیدن به نظر می رسد.
اشتراک در:
پستها (Atom)