یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۴۰۱

در بارهٔ معمای دقوقی عارف در مثنوی معنوی

وجه اشتراک دقوقی با زرتشت سپیتمان
حکایت هفت شمع و هفت مرد نورانی منسوب به دقوقی در مثنوی یاد آور شمع و آتشهای زرتشت و ملاقات او با هفت امشاسپند در آذربایجان است. در تصویر سپیتاک سپیتمان (زرتشت سپیتمان) در دخمه اش در سکاوند هرسین، کنار آتشدان، شمع بزرگی هم وجود دارد:
مطابقت هفت امشاسپند ایرانی با هفت آپکالّو بابلی (مردان دانا)
अंश m. aMsha part, group of men
span (to be wise)-da/ta (to protect)
مطابق منابع بودایی، بودا ده (یا هفت) ریشی را نام می برد، آنها را «حکیم اولیه» و سازندگان آیات باستانی می نامد که در عصر او جمع آوری و خوانده شده اند، و در میان این ده یا هفت ریشی، کساپا (املای پالی کاشیاپا در سنسکریت) است. او یکی از سپتاریشی ها (هفت شعاع نور)، هفت حکیم باستانی ریگودا است.
بودا (بیدار) لقب هندی سپیتاک سپیتمان (گائوماته بردیه، حاکم دربیکان بلخ و دره سند) بوده و با دقوقی مترادف است. بنابراین مولانا نام و نشان دقوقی را از زادگاه خود بلخ به قونیه آورده است:
बुद्ध adj. buddha awake
ऋषि m. RSi ray of light
بنا به ارنست هرتسفلد و هاروی کرافت، زرتشت سپیتمان و گوتمه بودا در وجود سپیتاک سپیتمان (گائوماته بردیه) به هم می رسند.
هفت امشاسپند ایرانی یاوران خردمند خدای دانا، اهورامزدا به شمار می آیند. متقابلاً هفت آپکالّو (مردان دانا) در بابل خردمندان در حلقهٔ یاوری خدای دریا و خرد، اِئا بوده اند.
بر این پایه می توان گفت اسطورهٔ دقوقی (منسوب به بیداری و دانایی و فریاد کمک) در گفتار مولانا ریشه در فرهنگ بابلی و ایرانی و هندی کهن داشته و بعید است مولانا آن را به عبدالمنعم دقوقی عارف معاصر خود نسبت داده باشد:
حکایت دقوقی و کراماتش
(از سایت دیدار جان)
دقوقی، عارفی بلند مرتبه و با کمال بود و پیوسته در سیر و سفر، کم می شد که دو روز را در یک محل سر کند. در تقوی و وارستگی، گوی سبقت از همگان ربوده بود و در اظهار نظر، صائب بود و راست رأی. امّا با این همه، در جستجویِ اولیای خاصِ خدا بود و در این طریق، طلبی آتشین داشت. از این رو سالیانی چند در پهنۀ زمین می گشت تا به مطلوبِ خود رسد. و حتی گاه می شد که برهنه پا و جامه دران قدم بر خارستان ها و سنگلاخ ها می نهاد و با گرمی تام و اشتیاقِ تمام همه جا را می جُست. باشد که اولیای خاصِ خدا نقابِ غیبت از رخسار برگیرند و بدو رُخ بنمایند. سرانجام پس از سال ها تحملِ رنج و مشقّت و سختی و مرارت به ساحلی می رسد و با منظره ای بس شگفت انگیز روبرو می شود. در اینجا بهتر است ماجرا را از زبانِ خودِ تو بشنویم. ناگهان از دور بر کرانۀ دریا هفت شمعِ فروزان دیدم که انواری بس حیرت آور داشت. شعلۀ آن شمع ها به اوجِ افلاک سَر می کشید. با حیرت تمام، پیشِ خود گفتم: این شمع ها دیگر چیست ؟ سرچشمۀ پرتوِ آنها کجاست؟ چرا مردم، این درخشش فوق العاده را نمی بینند؟ در همین حال دیدم که آن هفت شمع، به یک شمع مبدّل شد و روشنایی آن نیز افزون تر، دوباره دیدم که آن یک شمع، هفت شمع شد. و ناگهان هفت شمع به هفت مردِ نورانی درآمد که نورشان به اوجِ آسمان سر برمی آورد. حیرتم افزون و افزونتر شد. اندکی پیش رفتم، وقتی درست دقّت کردم. با منظرۀ عجیب تری روبرو شدم، دیدم که هر یک از آن مردان به صورت تک درختی نمایان شدند. هفت درختِ گشَن و انبوه در پیشِ روی من بود با شاخه های پُر برگ و آکنده از میوه های شاداب، با تعجّبِ تمام از خود می پرسیدم. چرا هر روز هزاران تن از مردمان از کنارِ این درختان می گذرند و آنها را مشاهده نمی کنند؟ باز جلوتر رفتم و دیدم که آن هفت درخت به یک درخت مبدّل شد و آنگاه دوباره دیدم که آن درختان صف کشیده اند و یکی شان جلوتر از همه ایستاده، گویی که می خواستند نمازِ جماعت بر پا دارند. عجیب تر اینکه آن درختان، قیام و رکوع و سجود نیز داشتند. طولی نکشید که آن هفت درخت به هفت مرد مبدّل شد. آنها دورِ هم مجمعی تشکیل دادند. از تحیّر چشمانم را می مالیدم و به دقت می نگریستم تا بدانم که آن هفت مردِ بزرگ کیانند؟ نزدیکتر رفتم و به آنها سلام کردم. جوابِ سلامم را دادند و مرا به نام صدا کردند. مبهوت ماندم که اینان مرا از کجا می شناسند و نامم را چگونه می دانند؟ در همین فکر بودم که آنها گویی اندیشۀ قلبی ام را خواندند و در پاسخم گفتند: چرا تعجب می کنی؟ مگر نمی دانی که عارفانِ روشن بین، ضمیرِ اشخاص را می خوانند و از اسرار و رموزِ عالَم آگاهند؟ سپس به من گفتند که دوست داریم که با تو نمازی به جماعت اقامه کنیم و تو به امامت ایستی و من قبول کردم.
نماز جماعت در کرانۀ دریا آغاز شد . در اثنای نماز، چشمِ دقوقی به پهنۀ متلاطمِ دریا افتاد و دید که یک کشتی در ورطۀ امواج گرفتار آمده. تندباد نیز امواجی کوه آسا پدید آورده و بر هم می کوبد و همچون بُومِ شُوم، بانگِ مرگ و نیستی برمی کشد. ساکنان کشتی در این هنگامۀ هولناک، روحیه خود را به کُلّی باخته بودند. فریاد و شیون شان به عرش می رسید. به راستی که قیامتی برپا شده بود. دقوقی که در اثنای نماز، شاهدِ این منظره رقّت بار بود دلش به رحم آمد و از صمیمِ دل برای نجاتِ بلا زدگان لب به دعا گشود و با زاری و تضرّع از درگاهِ الهی استدعا کرد که آنان را از آن ورطۀ مهیب نجات دهد . دعای دقوقی، مقبول افتاد و آن کشتی، به سلامت به ساحل رسید و نمازِ آنان نیز در همان زمان پایان یافت.
در این حال آن هفت نفر آهسته به نجوا پرداختند و از یکدیگر می پرسیدند: این چه کسی بود که در کارِ خدا فضولی کرد؟ هر یک از آنها گفت: من که چنین دعایی نکرده ام. بالاخره یکی از آن میان گفت: این دعا کارِ دقوقی است.
دقوقی می گوید: همینکه سرم را به عقب برگرداندم تا ببینم آنها چه می گویند، دیدم هیچکس پشتِ سرم نیست و گویی جملگی شان به آسمان رفته بودند و اینک سال هاست که من در آرزوی یافتن آنان به سر می برم و هنوز این فراق به وصال، نپیوسته است.
حکایت دقوقی از مفصل ترین حکایات مثنوی است که حدوداََ چهارصد بیت را به خود اختصاص داده است. امّا این دقوقی کیست؟ و مولانا این شخصیت را از کجا یافته و قهرمان حکایت خود کرده است؟
بطورِ کلی در کُتبِ تراجم و رجال، سه تن به نامِ دقوقی به چشم می خورد. دو تن از آنان به اوائل و اواسط قرن هشتم هجری تعلّق دارند و بدیهی است که نمی توانند موردِ اشاره مولانا باشند. می ماند یک دقوقی که از نظرِ زمانی تناسبِ کاملی با زمان مولانا دارد آن هم به نام ابوعبدالمنعم بن محمد بن محمد بن ابی المُضادِ دَقوقی است و به احتمالِ قوی مولانا در این حکایت به او نظر داشته است.
مرحوم استاد فروزانفر در بارۀ اینکه دقوقی موردِ نظرِ مولانا کیست می نویسد: با فحص و تتّبعِ بسیار در بارۀ دقوقی و اینکه او چه کسی است و در کدام عصر بوده است، اطلاع صحیح و دقیقی بدست نیاورده و حکایت مذکور را نیز در هیچ موضعی نیافته ام اِلّا آنچه علامه استاد مرحوم محمد قزوینی در نامه یی که از پاریس نوشته اند (مأخذِ قصص و تمثیلاتِ مثنوی، ص 107 تا 110). سپس استاد نامه نسبتاََ مفصلِ علامه را عیناََ نقل می کند که مضمون آن اینست: به احتمالِ قوی دقوقی موردِ نظرِ مولانا، عبدالمنعم بن محمد بن محمد بن ابی المضاد دقوقی است که در سال 640 هجری قمری در قید حیات بوده و در حَماة ( شهری در مغرب سوریه) اقامت داشته است. یعنی محلِ اقامت او در نزدیکی آسیای صغیر و شهر قونیه (اقامتگاه مولانا) بوده است. از اینرو به احتمالِ قوی، همو مقصودِ مولانا بوده است. البته این سخن بدان معنی نیست که عین وقایع و مشاهدات و مکاشفات که مولانا در این حکایت به دقوقی نسبت می دهد واقعاََ از او باشد، چرا که شیوه مولانا در نقلِ حکایات اینست که از حکایتی ساده که شاید در کتب گذشتگان نیز آمده با نبوغِ حیرت آور خود، چنان تصویری از آن می سازد که انصافاََ افهام و عقول را مات می کند. او همچون نقاشِ ماهری است که به قولِ مسعودِ سعد: عنقا ندیده، صورت عنقا کند همی. ولیکن جا دارد سؤال شود که چرا مولانا قهرمانِ داستان خود را از مشاهیر و عرفا و معاریفِ صوفیه نظیر بایزید، جُنید و حلاج برنگزیده است؟ پاسخ اینست که اگر این حکایت اسرار آمیز را به یکی از مشاهیر عرفا نسبت می داد. خُرده گیران ظاهر بین، زبان به طعنِ او می گشودند و می گفتند: بایزید و جنید و حلاج، کجا چنین مکاشفاتی داشته اند؟ اصلاََ این مطالب و ماجراها در کدام مأخذ و در کدام صفحه آمده است؟ و امثالِ این موشکافی های بوالفضولانه. از این رو مولانا گشته و گشته و به قولِ معروف از میانِ همۀ پیغمبران، جرجیس را انتخاب کرده تا خرده گیران متصلّب، فرصتی نیارند و زبان به طعن و تَسخُر او نگشایند. چرا که دقوقی در زمرۀ مَجاهیل و خاملانی است که شرح حالی از او در هیچیک از مأخذ و تذکره ها نیامده است. استاد فروزانفر، صحتِ قولِ علامه قزوینی را محتمل می داند و می گوید: ممکن است مولانا در مسافرتی که جهتِ تکمیل علومِ ظاهره به حلب و شام (629 تا 638) کرده با دقوقی مذکور ملاقات نموده باشد.
می توان گفت که دقوقی، کسی نیست جز خودِ مولانا و هموست که مکاشفات و واقعیاتِ روحانی خود را از زبانِ دقوقی بیان کرده است و این شیوه بیانی در مثنوی، امری معهود و محمود است. مولانا در این حکایتِ تمثیلی و پُر راز و رمز اهم مباحث عرفان و تصوف از قبیلِ وحدت وجود، اتحادِ نوری اولیاء، تجسّدِ روح در قوالب مثالی و اَبدانِ هَوَر قلیایی، ظهور حق در کسوتِ خلق به نحوِ تجلّی، و مکاشفات و واقعات و غیره را با کلامی فخیم و ماهرانه به نظم کشیده است . فهمِ بسیاری از ابیات این فصل از مثنوی واقعاََ دشوار و بلکه ممتنع است. ***

هیچ نظری موجود نیست: