یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۰
نام نیک آستیاگ در اوستا و قرآن
در اوستا آخروره (کسی که سخت خو و خشمناک نیست) که پسر کیخسرو (کیاخسار) از فرمانروایان بزرگ ایران به شمار رفته است، مطابق آستیاگ (ایشتی ویکو= ثروتمند، داریوش مادی) است که نامش در خبر موسی خورنی به صورت آژدهاک (ثروتمند) آمده است. واژه های اوستایی ایشتی و اژدیایی به معنی دارا و ثروتمند بودن هستند.
به احتمال قریب به یقین از ذوالکِفل (صاحب نصیب و بهرۀ فراوان) در قرآن، متصف به کسی که عصبانی نمیشود (آخروره) کسی جز آستیاگ نیست. این حدیث در بحارالانوار به نقل از محمد بن عبدالله در صبر و شکیبایی و عدم خشمناکی وی آمده است:
چون عُمر یسع (منجی، در اصل منظور کیاخسار) به پایان رسید، در صدد برآمد کسی را به جانشینی خود منصوب دارد، از این رو مردم را جمع کرد و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم. روزها را روزه بدارد، شبها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش عویدیا (خدمتکار سرور) بن ادریم (عظیم) بود و در نظر مردم خوار میآمد، برخاست و گفت: من این تعهد را میپذیرم. یسع آن جوان را بازگرداند و روز دیگر همان سخن را تکرار کرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذیرفت و یسع او را به جانشینی خود منصوب داشت تا این که از دنیا رفت و خدای تعالی آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوت برگزید. شیطان که از ماجرا مطلع شد، در صدد برآمد تا ذوالکفل را خشمگین سازد و او را بر خلاف تعهدی که کرده بود به خشم وادارد، از این رو به پیروانش گفت: کیست که این مأموریت را انجام دهد؟ یکی از آنها که نامش ابیض بود گفت: من این کار را انجام میدهم. شیطان بدو گفت: نزدش برو، شاید خشمگینش کنی. ذوالکفل شبها نمیخوابید و شب زنده داری میکرد و نیمه روز مقداری میخوابید. ابیض صبر کرد تا چون ذوالکفل به خواب رفت بیامد و فریاد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم (حق مرا از کسی که به من ستم کرده بگیر). ذوالکفل به او گفت: برو و او را نزد من آر. ابیض گفت: من از اینجا نمیروم. ذوالکفل انگشتر مخصوص خود را به او داد و گفت: این انگشتر را بگیر و به نزد آن شخصی که به تو ستم کرده ببر و او را نزد من آر. ابیض آن انگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بیامد و فریاد زد: من مظلوم هستم و طرف من که به من ظلم کرده، به انگشتر توجهی نکرد و به همراه من نیامد. دربان ذوالکفل بدو گفت: بگذار بخوابد که او نه دیروز خوابیده و نه دیشب. ابیض گفت: هرگز نمیگذارم بخوابد، زیرا به من ستم شده و باید حق مرا از ظالم بگیرد. حاجب وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالکفل گفت. ذوالکفل نامهای برای او نوشت و تا مهر خود آن را مهر کرد و به ابیض داد. وی برفت تا چون روز سوم شد، همان وقت یعنی هنگامی که ذوالکفل تازه به خواب رفته بود، بیامد و فریاد زد که شخص ستم کار به هیچیک از اینها وقعی نگذارد پیوسته فریاد زد تا ذوالکفل از بستر خود برخاست و دست ابیض را گرفت و برای دادخواهی از ستم کار به راه افتاد. گرمای آن ساعت به حدی بود که اگر گوشت را در برابر آفتاب میگذاشتند، پخته میشد. مقداری راه رفتند ولی ابیض دید به هیچ ترتیب نمیتواند ذوالکفل را به خشم درآورد و در مأموریت خود شکست خورد، پس دست خود را از دست ذوالکفل بیرون کشید و فرار کرد. خدای تعالی نام او را در قرآن کریم ذکر کرده و داستان او را به پیغمبرش یادآوری میکند تا در برابر آزار مردم صبر کند، چنانکه پیمبران بر بلا صبر کردند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر