جمعه، دی ۱۰، ۱۴۰۰
نام سه شاه-مغ شرقی روایات مسیحی برگرفته از نام پیشدادیان (نخستین قانونگذاران) هستند
سر انجام در مورد سه ماه بدین نظر رسیده ام که آنها همان سه فرمانروای پیشدادی (در معنی پیشتر هدیه دهنده) هستند:
ترانۀ گنوسی مروارید حلقه واسط اسطورۀ پارالاتها (پیشدادیان) و سه شاه-مغ روایات مسیحی به نظر می رسد:
شاهزاده ای اشکانی به نام توماس (مترادف جمشید، همزاد درخشان) برای کسب مروارید یا جامۀ نور (فرّ ایزدی) از سوی پدر به مصر فرستاده میشود ولی او در آنجا با مصریان همدم و همنشین میشود و مأموریت خود را فراموش می کند تا اینکه پدرش توسط پیک آسمانی وی را از غفلت بیدار می کند. در جمشیدنامه های عامیانه ایرانی هم جمشید مأموریت مشابهی دارد. ظاهراً ارتباطی بین این داستان و آمدن سه شاهزاده-مغ شرقی برای دیدن کودک خدایگانی صاحب فرّ (عیسی مسیح) وجود دارد. جالب است نام یکی از این مغ-شاهزاده ها بالتاسار آمده که به صورت ایرانی پرتو سارَ معنی سرور پارتهای اشکانی را می دهد. معانی سامی ملخیور، گسپار و بالتسار در زبانهای سامی به ترتیب شاه شهر، بسیار نیرومند و خدا شاهی داده است، آمده است. به نظر می رسد این سه تن شاه-مغ در اساس همان سه برادر پیشدادی (پارالات) یعنی هوشنگ (پادشاه سرزمین خوب، لیپوکسائیس)، تهمورث (پهلوان سرزمین ارابه، آرپوکسائیس) و جمشید (کولاکسائیس، پادشاه قبابل) باشند که این سومی در اساطیر اسکیتی که هرودوت نقل کرده با تصرف ابزار طلایی خدایگانی آسمانی به پادشاهی آریائیان سکایی-ایرانی میرسد.
در اساطیر ایرانی یک جمشید خداگونه بوده که مطابق هادس است و یک جمشید پیشدادی صاحب جام بوده که مطابق کولاکسائیس/اسکولاو/اسکیث (جام شاه) شاه اساطیری سکائیان و ایرانیان است. در شاهنامه این دو جمشید یکی شده اند.
اتیمولوژی محتمل واژۀ معرّب ابلق
अपर adj. apara (apa-) additional
राग m. rAga color
رنگ لاک. [ رَ ] (اِ مرکب) هر جوهری که بدان رنگ کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). color
مطابق دهخدا: ابلک. [اَ ل َ] (ص، اِ) به گفتۀ لغت نامه نویسان فارسی، اصل کلمۀ ابلق عرب و به همان معنی است و شاهد ذیل را نیز از سیف اسفرنگ می آورند:
تا سوی او نکشد دولت تو بیش کمان
خصم شاد است بدلجوئی تیر ناوک
گر بداند که بدور تو دورنگی عیب است
صبح صادق نکند ادهم شب را ابلک.
ابلوک را نیز مرادف آن شمرده اند. واﷲ اعلم.
پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۴۰۰
ریشۀ محتمل واژه های قلعه و قُلّه و کلات
در شمار واژه های فارسی معرّب کلمات قلعه و قلّه را آورده اند که در قاموس لغات قرآنی به کار نرفته اند.
واژۀ قلعه، معرّب از مصدر واژۀ اوستایی گَرَ (سفت نگهداشتن، گَلَ) به نظر می رسد.
واژۀ اوستایی گئیرَ/گئیری (گُرَ به روسی) به معنی ستیغ و کوه مأخذ واژۀ قُلّه است. علی القاعده «ئی» به «اُ» و «ر» به «ل» تبدیل شده است.
از سوی دیگر واژه های کُله و کُلّه در سنسکریت و ژرمنی به معنی بلندی و تپه هستند:
कूल n. kUla (kulla) heap, height
واژۀ کلات بر گرفته از این واژه ها به نظر می آید:
कल्य adj. kalya strong
अट्ट indecl. aTTa high
अट्ट m. aTTa tower
ارتباط نام خدای رومی ژانوس با آغاز سال میلادی
نام ایزد رومی ژانوس را که ماه آغاز سال میلادی یعنی ژانویه (جنواری) به نام وی است، متصف و موسوم به خدای آغازین و خدای دروازه گرفته اند:
जान n. jAna origin
जेन्य adj. jenya of noble origin
*genə-, also *gen-, Proto-Indo-European root meaning "give birth, beget," with derivatives referring to procreation and familial and tribal groups.
It is the hypothetical source of/evidence for its existence is provided by: Sanskrit janati "begets, bears," janah "offspring, child, person," janman- "birth, origin," jatah "born;"
معنی کارن و قباد
به نظر می رسد نام کارن (استدلال کننده) و قباد (تاجبخش) به عنوان پسران کاوه (در مقام ارشک) در اساس اشاره به دو گروه اشرافی سلسلۀ اشکانی یعنی کارنی پهلو و سورنی پهلو دارند که در انتخاب پادشاهان اشکانی دخالت داشته اند:
कारण n. kAraNa reasoning
शूरण adj.sUraNa high-spirited
गोप m. gopa (kuva) king
दत्ते {दा} verb 3 datte {dA} give
چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۴۰۰
اتیمولوژی پارادیس
معنی اوستایی و سنسکریتی پارادیس یعنی بهشت، عالی ترین منطقۀ نصیب شده است. معنی وهیشتَ (بهشت) نیز همین مفهوم جزء اول آن (عالی ترین) است:
पर adj. para highest
देश m. desa province
देश m. desa portion
در پیش اقوام سامی بهشت در معنی جنّت (محل لذت جاودانی) آن جهانی شده است:
Jah: the everlasting, Hanna-t: full of grace
نام ماه اردیبهشت (اشاوهیشتَ) به اوستایی و سنسکریت به معنی بهترین سود و لذت و فراوانی است:
अर्थ m. artha profit
आशय m. Ashaya property
आशय m. Ashaya pleasure
سهشنبه، دی ۰۷، ۱۴۰۰
معنی عنوان اوستایی فرنگرسین (افراسیاب)
یوستی، عنوان فرَنگرسین (افراسیاب) متعلق به مادیای اسکیتی را- که در کنار دریاچۀ چیچست (ارومیه) به دست کیاخسار (کیخسرو) کشته شد- به معنی بسیار به هراس اندازنده گرفته است. ولی در فرهنگ لغات سغدی آن به صورت فرَنغرسین معنی بسیار خشمگین را می دهد. در خود لغات اوستایی آن به صورت فرَنغریسین به مفهوم بسیار داناست که معنی نام اصلی وی یعنی مادیا (دانا) می باشد.
دو گانگی زبان قدیم سغد- تاجیکستان
از عهد کوشانیان به بعد در سغد- تاجیکستان دو زبان رایج بوده است: آنچه به عنوان زبان سغدی مطرح است و در ترکستان چین هم رایج بوده است و به عنوان زبان سغدی جمع آوری شده است و آن مربوط به تایوئه چیها (تخاران، یوئه چی های بزرگ) یا همان تایوئه چیک ها (تاجیکان) بوده است و دیگری زبان دری که مربوط به دروپیکیان/ دربیکان اتحادیه قبایل پارس (سکائیان برگ هئومه) است که زبان بومی کهن آنجا بوده و سرانجام هم بر زبان مهاجران تائوئه چی غلبه پیدا کرده است.
نام تاجیک را غالبآّ به تازی (عرب)، به تات (کادوسی) ربط داده اند ولی پیش از آمدن اعراب، تایوئه چیک ها (تخارها) یکی از دو قوم عمدۀ تاجیکستان و افغانستان بوده اند.
مطابقت هپتالان با خلج ها (غلزایی ها)
نظر به اینکه در تبر طلایی آیینی بلخ هپتالان (هفت ایل ها، هفتوادها) با سمبل گراز نشان داده شده اند، لذا آنان مطابق با خُلجها (غلزایی ها، منسوبین به گراز) هستند:
कोल m. kola hog
قوم خُلج یا قوم خَلَچ یا قوم خُلچ یا قوم خُولج شعبهای از یک قوم قدیمی ترک هستند که در سالهای ۵۵۵ میلادی تحت عنوان خولِس نامیده میشدند. این زمان قبل از ظهور ترکان و اضمحلال حکومت هپتالیان در غرب آلتایی بود. خلجها به عنوان طرفداران وفادار حکمران ترکان غربی به نزد فرستادهٔ روم آمدند. اصطخری محل اقامت خلجها را در ناحیهٔ خلجستان استان قم، قسمتی از ناحیه استان مرکزی شهرستان آشتیان و تفرش و شهرستان صفاشهر در شمال فارس ذکر کردهاست. امروزه خلجها در افغانستان و ایران ساکن هستند. بعضی از دانشمندان براین باورند خلجها در اصل از سکاها ایرانی تبار آسیای میانه ساکن قرقیزستان که منشا آنها از استپ های روسیه است می باشند که زبانشان در اثر سلطه ترکان تغییر یافته باشد. مارکووات معتقد است خلج ها بازمانگان اقوام هندواروپایی آسیای میانه هستند که بدلیل چیرگی ترکان بر آنان زبانشان تغییر یافته است، همچنین خوارزمی خلج ها اعقاب هپتالان معرفی می نماید. و برخی با توجه به چهره خلجها ترک بودن آنها را رد می کنند.
مینورسکی خلج ها را با غلزاییها (غرچه ها) مطابق می داند.
دوشنبه، دی ۰۶، ۱۴۰۰
هستۀ کیهانی در فرهنگ هند
در فلسفۀ هندوان تخم کیهانی و واقعیت نهایی (برهما) یاد آور انفجار عظیم (بیگ بنگ) در هستۀ کیهانی مادۀ تاریک است:
تخم جهانی یا تخم کیهانی (به انگلیسی: world egg or cosmic egg) یک موضوع اسطورهای میباشد که در افسانههای آفرینش بسیاری از فرهنگها و تمدنهای باستانی و مدرن یافت میشود. بهطورکلی شکستن این تخم باعث به وجود آمدن جهان هستی شدهاست.
نخستین ایدههای «کیهان تخم مرغی شکل» از برخی از کتابهای مقدس سنسکریت برداشت شدهاست. واژه سنسکریت برهم آندا (Brahmanda) مرکب است از برهم (Brahm) معنای کیهان یا واقعیت نهایی گسترده و آندا (anda) که معنای تخم مرغ میدهد.
معنی نام شهر کش ماوراء النهر
نظر به نام بعدی آن یعنی شهر سبز، واژۀ کش در اینجا شکلی از واژۀ گیلانی کاس (سبز) به نظر می رسد.
یکشنبه، دی ۰۵، ۱۴۰۰
عنوان سئوشیانت استوت ارته (ستوده به پاکی) از نام و نشان کورش پارسی گرفته شده است
چون ستوده به پاکی معنی آفریدون پارسی (لقب کوروش) است. یهودیان که عنوان مسیح (منجی) به کوروش داده بوده اند، در این رابطه عناوین یهودا (ستوده، احمد، محمد) و یهودای اسخریوطی (ستودۀ دروغین) را در فرهنگ خویش برای معلم انقلابی یهود، یهودای جلیلی و مخاصم وی به کار برده اند.
خود نام فریتون (فریدون) را به اوستایی به سه معنی مختلف ستوده (فریتی-ون, آفریدون)، منسوب به دوست منش (فری-ایتون، هخامنشی) و منسوب به رود سیلابی (فرائیتی-ون، کوروش) گرفت که به معنی آخری مترادف نام اوستایی کوروش یعنی ثراتئونه (مربوط به رود سیلابی= کوروش) است.
احتمال کلبه نشین (چادر نمدی نشین) بودن معنی نام کازاخها (قزاقها)
ممکن است نام کازاخ با کلمۀ سغدی کازاخ به معنی کلبه (چادر نمدی کهن ایشان) مرتبط باشد. نام روستای چادرنشین قزاق لی (دارای قزاق) هم در تأیید آن است:
قزاق لی. [ق َ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس واقع در 14 هزارگزی باختر گنبد و شمال رودخانۀ گرگان. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل مالاریایی است. سکنۀ آن 330 تن. آب آن از روخانۀ گرگان و محصول آن غلات دیمی، حبوبات، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. مردم این ده چادرنشین هستند و تغییر مکان میدهند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اتیمولوژی غذا
غذا و خوردنی در سنسکریت به صورت گهاسه و کهادیه (خادیه) است. در اوستایی خَد به معنی کندن [غذا] آمده است:
घास m. ghAsa food
घस m. ghasa meat
खाद्य adj. khAdya eatable
खादन n. khAdana eating
खादति {खाद्} verb 1 khAdati {khAd} eat
खादित {खाद्} ppp. khAdita {khAd} eaten
شنبه، دی ۰۴، ۱۴۰۰
معنی کُشمیهن (کُشماهن)
این شهر یا قصبۀ بزرگ که با مرو و خوارزم مرتبط بوده است می تواند به معنی دارای کوشک بزرگ (کوشک-مهن) باشد. جزء کُش/کوش (کوشک) در نام قصبۀ سمنانی کوشمغان (کوشک دارای خندق دفاعی) هم به کار رفته است.
جمعه، دی ۰۳، ۱۴۰۰
معنی نام اُسروشنه (ستروشنه) و سُغد
از مقایسۀ دو هیئت اُسروشنه و ستروشنه نام این ایالت بدین نتیجه می رسیم که اصل این نام در زبانهای قدیم ایرانی واسترو-شنه بوده است یعنی محل چراگاهی که ویژگی این ایالت ماوراء النهر بوده است. حتی خود نام سُغد نیز به معنی محل علفزارهای خوب به نظر می رسد:
सुवति {सू} verb suvati {sU} produce
सु su good, well
घास m. ghAsa meadow or pasture grass
نامهای اوستایی سُغد یعنی گَوَ و ثاتَئیرو نیز معنی علفزار میدهند:
गव्य n. gavya pasture land
در اوستا استپهای جنوب سیبری و جنگلهای روسیه (سرزمین بیشه ها) با نامهای وُئوروجَرِشتی (علفزارهای گسترده) و وُئورو بَرِشتی (بیشه های گسترده) یاد شده اند.
پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۴۰۰
در مورد صور مختلف نام کاوه (گابی، جابی)
در منبع مافروخی ارتباط درفش کاویانی با آل گودرز (اشکانیان) قابل توجه است: ارشک که به خاطر نظر تجاوز حاکم یونانی به برادرش تیرداد قیام می کند. که معادل همان سخن کاوۀ آهنگر شاهنامه است: «به فرزند من دست بردن چرا؟»
و نامهای ارشک و کاوه در معنی مؤبد به هم میرسند و عنوان آهنگر (اَیَن-گر) کاوه نیز می تواند از همان آئین-گر اخذ شده باشد:
अर्चक m. archaka priest,
कव्य adj. kavya sacrificial priest.
गव f. gava speech
जप m. japa muttered prayer
چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۴۰۰
در بارۀ نام شب یلدا
در مورد شب یلدای مصریان باستان که آن را دوازده روز جشن می گرفته اند می دانسته اند که شب یلدا تقسیم سال به کوتاه ترین روز و بلندترین شب سال است و این به اوستایی میشده است یار (سال)- دا (تقسیم) و هیئت پهلوی و سکایی آن طبق قاعدۀ قابل تبدیل بودن حرف ر به ل میشد یَل-دا. یَل (سال) که به صورت ییل از سکاها به ترکان رسیده است و یار اوستایی با year انگلیسی و ییل ترکی هم ریشه است. خود اعراب و آسوریها شبی به نام یلدا ندارند، ایرانیها آن را بدیشان منتسب می کنند. انتساب شب یلدا به تولد خورشید شکست ناپذیر (ایزد مهر) در عهد حکومت رومیها صورت گرفته است و یلدای سامی (تولد) جایی برای توجیه پیدا کرده است. چنانکه گفته شد در پیش خود ملل سامی عنوان شب یلدا مصطلح نیست و آن نظیر انتساب واژۀ دوگلو (دو حبه) به دوغولوی ترکی (منسوب به زادن) است که ایرانیها اصرار دارند ترکی است ولی در ترکی دوقلو مصطلح نیست، بلکه ائکیز (دو تایی) گفته میشود.
در مجموع و به طور خلاصه مصریهای باستان یلدا را به تولد هیچ خدایی ربط نمی داده اند و آن را صرفاَ به معنی تقسیم سال می گرفته اند و این تقسیم سال به پهلوی میشد یل-دا. در شب یلدا هم صحبت از هیچ خدایی و تولد آن نیست ولی همه می دانند که به تقسیم سال و به حداکثر شب رسیده اند. سنت رومی انتساب شب یلدا به ایزد شکست ناپذیر (مهر) در خود ایران جایگاهی در فرهنگ و ادبیات قدیم پیدا نکرده است.
و شب چله اشاره به کشیدگی و درازی شب یلدا است:
चिर adj. chira (chila) long [time]
معنی نامهای شهر بابُل و آمُل مازندران
معنی نامهای شهر بابُل:
نظر به اینکه شهر بابل در استان مازندران در اقلیم معتدل و مرطوب قرار دارد و از آنجایی که این شهر در اکثر روزهای سال دارای رطوبت ۱۰۰-۹۹ درصد می باشد و نیز با توجه به نام عربی مامطیرِ و نیز بار فروش (به اوستایی و سنسکریت به معنی پُر رطوبت) متعلق به شهر بابل، نام این شهر مازندران و رود آن باوُل به معنی محل مرطوب به نظر می رسند:
مُمْطِر : - ماطِر
- wet
bar: to have
प्रुषायति {प्रुष्} verb 9 prushAyati {prush, paresh} become wet
भवति {भू} verb 1 bhavati {bhU} become
ओल्ल adj. olla wet
نام شهر آمُل در یک کتیبۀ آشوری:
نام شهر آمُل به زبان سنسکریت به معنی گرانبها و عالی یاد آور نام مزنی اوستا در هیئت مَئِذَنه (به معنی محل خوشی) است:
अमूल्य adj. amUlya precious
अमूल्य adj. amUlya priceless
अमूल्य adj. amUlya invaluable
अमूल्य adj. amUlya excellent
माद m. mAda delight. passion
شعر فردوسی دربارۀ مازندران نیز گواه بهشتی به شمار رفتن مازندران است:
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
چنانکه درویش علی کولاییان محقق مازندرانی دریافته است زبان قدیم مازندران با زبانهای سنسکریت و اسکیتی نزدیکی داشته و بر خلاف مادی و پارسی کهن که فاقد حرف ل بوده اند، حاوی حرف ل بوده است.
برخی بدون در نظر گرفتن قدمت باستانی نام شهر آمُل و با فرض غلط نبودن حرف ل در زبانهای ایرانی کهن (در واقع زبانهای هندوایرانی کهن) آن را بر گرفته از نام قوم آمارد به شمار آورده اند. در صورتی که چنانکه پیراشک محقق چک یک سؤال از هاتف آشوری را راجع به لشکرکشی به مقصد شهر آمُل در آن سوی آندیا (حوضۀ سفلای رود قیزیل اوزن) را خوانده و تفسیر کرده است: "از هاتف آشوری سؤال گردیده است آیا لشکری به سرکردگی رئیس رئیسان شانابوشو (گندروَ) در آغاز حکومت آشوربانیپال برای مذاکرات صلح با خشثریتی (کیکاوس) به زیر حصار شهر آمُل بفرستند؟". آشوریان نتیجه این لشکرکشی را که شکست بوده است به عمد کتمان کرده اند ولی چنانکه دیاکونوف سرانجام اذعان می دارد جنگ آشور با خشثریتی به استقلال و پیروزی مادها ختم شده است.
خشثریتی (کیکاوس) وحشت زده از پیش اسرحدون از بالای البرز به شهر آمُل پناه برده بود. اسرحدون عصبانی مرکز وی کارکاشی (کاشان) و حوالی آن را آتش زده، بر گشت ولی جانشین وی آشوربانیپال، شانابوشو را در تعقیب وی به این راه دور فرستاد و نتیجه اش شکست آشوریان شد. کتابهای پهلوی و شاهنامه نیز میگویند که کیکاوس با عقابانش از کوه ارزیفیه (عقاب، کرکس کاشان) به بالای البرز رفت و از آنجا در شهر آمل فرود آمد و به محاصره دیوان دژ بهمن (آشوریان شهر نینوا) افتاد و رستم هفتخوان مازندران (گرشاسب اوستا، آترادات پیشوای آماردان/ آذربرزین قهرمان عهد مادها) وی را نجات داد و ایران برای نخستین بار در تاریخ متحد و مستقل شد.
نامهای سامی- توراتی نینوا و آشّور (ضحّاک) هم تصادفاٌ با آمل و مازندران (مَئِذنه) ایرانی به هم می رسیده اند:
Nineveh [N] [T] [E] [S]
handsome; agreeable
Ashur [N] [S]
who is happy
مطابقت نام گَندروَ (دیوسفید) با شانابوشو
گندَ در سنسکریت به معنی رئیس است و رَئوَ در اوستایی به معنی شکوهمند و درخشان. این دو در مجموع یاد آور لقب رئیس رئیسان آشوری شانابوشو هستند که برای تسلیم خشثریتی فرمانروای ماد به شهر آمول لشکر کشید. ولی آشوریان به عمد نتیجه لشکرکشی را مکتوم گذاشته اند. از آنجایی که ماد بعد از آن مستقل شده است، معلوم میشود شکست سختی نصیب آشوریان (دیوان مهاجم به مازندران) شده و ماد مستقل گردیده است.
معنی نام روستاهای وردیج و واریش تهران
نام وردیج را می توان منسوب به ورد (گلسرخ) و واریش را به معنی بیشه (وَرِشَ) گرفت.
سهشنبه، آذر ۳۰، ۱۴۰۰
معنی نامهای شهر بابُل مازندران
نظر به اینکه شهر بابل در استان مازندران در اقلیم معتدل و مرطوب قرار دارد و از آنجایی که این شهر در اکثر روزهای سال دارای رطوبت ۱۰۰-۹۹ درصد می باشد و نیز با توجه به نام عربی مامطیرِ و نیز بار فروش (به اوستایی و سنسکریت به معنی پُر رطوبت) متعلق به شهر بابل، نام این شهر مازندران و رود آن باوُل به معنی محل مرطوب به نظر می رسند:
مُمْطِر : - ماطِر
- wet
bar: to have
प्रुषायति {प्रुष्} verb 9 prushAyati {prush, paresh} become wet
भवति {भू} verb 1 bhavati {bhU} become
ओल्ल adj. olla wet
معنی نام شهر اسبیجاب ماوراءالنهر
نظر به نام کنونی سیرام (دارای رود نیرومند) این شهر، نام اسبیجاب را به صورت سپیذ آپ می توان به معنی دارای رود نیرومند در نظر گرفت:
सिरा f. sirA water
आम m.n. Ama passing hard and unhealthy excretions
स्फीत adj. sphita much, powerful
आपया f. ApayA river, water
نام رودخانۀ سفیدرود هم با توجه به نام باستانی قیزیل بوندا (غژر-بوندا، رود تند روان باشنده)، قیزیل اوزن کنونی (غژرو- ذِنَ، رود تند روان) به همین معنی رود تند و نیرومند بوده است:
शीघ्र adj. zighra (ghzhru) fast
धेना f. dhenA river
معنی نام اورگنج (گرگانج)
این شهر که پایتخت خوارزم بوده است نامش در وندیداد در رابطه با خننته (خیوه)، وَهرکانه (محل بهره و ثروت) آمده است. بنابراین جزء گنج آن به معنی ثروت و جزء اول آن هم به معنی گسترده و فراوان ( اورو در اوستایی و گورو در سنسکریت) بوده است:
गुरु m. guru (uru) great, large
دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۴۰۰
معنی بلاساغون
نام شهر بلاساغون ماوراء النهر کهن -که با بالقاسون مغولی (شهر مستحکم) مقایسه شده- با توجه به نامهای ترکی آن قر-بالیغ (شهر بزرگ) و غو-بالیغ (شهر خوب) به معنی شهر بسیار با فضیلت به نظر می رسد:
बल n. m. bala strength
सगुण adj. saguNa virtuous
सगुण adj. saguNa qualified
معنی نام بونجیکث
نظر به نام پنج کنت شهر بونجیکث، نام بونجیکث می تواند به معنی شهر چند قسمتی باشد:
भूना ind. bhUnA plentifully, ज्या f. jyA earth
kath: city
یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۴۰۰
معنی محتمل نام خنن ثئیتی پری
نام خنن ثئیتی پری را که مطابق فرگرد اول وندیداد در سرزمین وئه کرته (سرزمین بادخیز، سیستان) به گرشاسب پیوسته بود، می توان به معنی پری پوشاننده یا زهکشی کنندۀ آب (الهۀ زابلستان) معنی کرد:
खनन n. khanana digging into the earth
तयते {तय्} verb 1 tayate {tay} protect
و نام زابل به معنی جای کانالهای آب پوشیده به نظر می رسد:
ज्या f. jyA (zAv) earth
बोलयति {बुल्} verb bolayati {bul} plunge into and emerge again
مطابقت شهر خننتۀ اوستا با خیوه
شهر خننته که در وندیداد در سمت گرگانج خوارزم شهر شهوت و خوشی به شمار رفته است، مطابق شهر خیوه (شهر لذت) به نظر می رسد:
ख n. kha city
नन्द m. nanda happiness
ख n. kha city
अवस् n. avas (avah) pleasure
شنبه، آذر ۲۷، ۱۴۰۰
معنی خیبر (مزار شریف)
نام کهن مزار شریف یعنی خیبر به معنی شهر دارای معبد به نظر می رسد:
ख n. kha city
वीहार m. vihAra (bahara) temple
معبد خیبر با آتشکدۀ ونابک بلخ در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران مطابقت دارد که ساخته سپنتداته (مخلوق معظم و مقدس) به شمار رفته است:
वन n. vana abode
भग m.f. bhaga majesty
ریشۀ محتمل مُروا (فال خوب) و مُرغوا (فال بد)
احتمال دارد مُروا و مُرغوا از کلمات اوستایی وُئورو-اَوا (بسیار موافق یاری) و وُئورو-غَ-اَوا (بسیار مخالف یاری) اخذ شده باشند. دکتر معین غَو را به معنی تهدید نیز آورده است.
اگر تفأل از سنت ساسانی پرواز پرندگان بوده است باید تمایزی بین مَروا و مَرغوا باشد. در این صورت اولی به معنی مرغ یاری، دومی به معنی مرغ ضد یاری است.
جمعه، آذر ۲۶، ۱۴۰۰
معنی نام ماد و پارس
معانی ماد و مغ در زبانهای هندوایرانی و اکدی-آسوری از این قرار است:
نامهای ماد، مُغ، ساگارتی، بودی و گوران در زبانهای هندوایرانی مترادف هم به معنی دانا و استاد بوده اند:
मेधा f. medhA wisdom
मग m. maga priest, eloquent
मग m. maga magician
चङ्ग adj. caGga understanding, eloquent
बोधि adj. bodhi wise
गुरु m. guru spiritual teacher
गुरु m. guru teacher
در شاهنامه موبدان (سروران مغ) متصف به بخردان (با خردان) هستند:
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان
برخی در هندواروپایی بودن نامهای ماد و مغ تردید کرده اند. این نامها در زبان اکدی و آشوری به معنی مردم انجمنی و مجتمع است که نظر به انجمنی خوانده شدن مغان بدین معانی نیز درک میشده اند:
mâdu [ḪI.A:] (vb. a/i)
G. to become many, numerous;
mūgu
[Army]
a contingent, a squdron, a brigade, a regiment.
به نظر می رسد واژۀ هندوایرانی معادل اینها نیز ساگارتی بوده است. چه نام کنونی ایشان یعنی گوران (در معنی حلقۀ لشکر) نیز با کلمۀ گروه همخوانی دارد:
सङ्घ m. saGgha association
ऋति f. Rti protection
نامهای بوسیان و آریزانتیان در شمار اتحادیۀ قبایل ماد، متعلق به مادها و پارسهای حکومتی بوده اند:
هرودوت در آغاز نام اتحادیۀ قبایل ماد نام بوسیان (ثروتمندان) را ذکر کرده است که نظر به نامهای پادشاهان مادی فرائورت (فرورتیش، صاحب ثروت بسیار) و آستیاگ (ایشتیویگو، ثروتمند) پدید آمده بوده است.
هرودوت در ردیف چهارم اتحادیۀ قبایل ماد از آریزانتیان (قبیلۀ پارسا و دیندار, نجیب) یاد کرده که یاد آور نام آرتیان (درستکاران، پارسایان، نجبا) است که هرودوت برای پارسها ذکر کرده است. و این یعنی نام پارس با واژۀ پارسا (پایندۀ رسایی و نجابت) مرتبط بوده است و زیبا و رسا و کامل و اصلی (سرئو، سئورو، هئورو) معنی نام سَرو سمبل پارسها است:
बुस n. busa wealth
अर्य adj. arya true, noble
आर्थ adj. Artha respectable
आर्थ adj. Artha noble
आर्थ adj. Artha honourable
पृशनी f. pRsani gentle
اعضاء اتحادیۀ قبایل ماد:
بوسیان (ثروتمندان، قبیلۀ حکومتی ماد)، پارتاکانیان (مردم اصفهان و کاشان)، ستروخاتیان (کلاهخود بلندان، سکاییان کردستان)، آریزانتیان (پارسهای حکومتی)، بودیان (دانایان، ساگارتیان، گورانها) که حاکم لولوبیان (کلهرها) و کوتیان (لک ها) بوده اند، مغان (مادهای بین ری و دریاچۀ ارومیه).
اعضاء اتحادیۀ قبایل پارس:
ساکنین باستانی خراسان و نواحی مجاور شمالی و شرق و غرب آن:
بنا به هرودوت چهار طایفهٔ چادرنشین اتحادیۀ قبایل پارس عبارتند از: دائیها (داهه ها)، مردها (آماردان)، دروپیکها (دربیکان، دری ها)، ساگارتیها (مردم دانا و انجمنی، مغها).
این مردمان در کنار مردم شهر و روستانشین پانتالیان (مردم پارت، خراسان) در شمار اتحادیه قبایل پارس ساکنین خراسان و نواحی مجاور آن را از شمال و شرق و غرب تشکیل می داده اند.
به غیر از پانتالیان (مردم سرزمین راه، پارت)، بقیۀ قبایل شهر و روستانشین اتحادیۀ قبایل پارس عبارت بودند: پاسارگادیان (شبانکاره), مارافیان (مردم مراتع، لرها)، ماسپیان (دارندگان سگان بزرگ، مردم ناحیۀ ایلام و کوتیان)، دروسیان (مردم درنگیانه، سیستان) و گرمانیان (کرمانیان).
در اوستا مغان ماد به رقابت با پارس و پارسها، آذربایجان را ایرانویج یعنی ایران اصلی معرفی کرده اند:
معنی مار رَئوئیذیتۀ رود دائیتی فرگرد اول وندیداد در رابطه با ایرانویج اوستا:
نظر به اینکه رود دائیتی ایرانویج (رود پُر بهره) مطابق رود پُر از ماهی و مار و خرچنگ سابق موردی چای کوه سهند است، لذا از میان ترجمه های مار رَئوئیذیته یعنی مار آبی، مار رودخانه ای بزرگ، مار سرخ یا اژدها؛ معنی مار آبی برای آن مناسب می افتد. مطابق کتب پهلوی رود دَرِجه (در دره روان، رود مغانجیق) شاخۀ رود دائیتی (موردی چای) از کوه سهند سرچشمه میگیرد و کنار آن در نزدیکی غار گرگان، دژ هراک، آتشکدۀ آذرگشنسب قدیمی، خانۀ پوروشسپ پدر زرتشت سپیتمان واقع بود.
برخی ایرانویج وندیداد را با خوارزم مطابقت می دهند ولی خوارزم در فرگرد اول وندیداد خود جداگانه با شهرهای خننته (خیوه) و گرگان (گرگانج) مشخص شده است.
ایرانویج (ایران اصلی) فرگرد اول وندیداد متصف به سرزمین شادی است که این اوصاف را نیز به رقابت از نامهای وَرنه (سرزمین خوشی، عیلام و پارس) و وَرهشی (دژ شادی، مرودشت) به ایرانویج اوستا (آذربایجان) داده اند:
«خوشی ناحیۀ ایرانویج به حدّی است که اورمزد میگوید اگر سرزمینهای دیگر را آسایش بخش هم نمیآفریدم، هر آینه مردم به ایرانویج میرفتند و جایی خالی در آنجا برای سکونت باقی نماند.»
معنی ماد و مغ در زبانهای هندوایرانی و اکدی-آسوری
نامهای ماد و مُغ و ساگارتی و گوران در زبانهای هندوایرانی مترادف هم به معنی دانا و استاد بوده اند:
मेधा f. medhA wisdom
मग m. maga priest, eloquent
मग m. maga magician
चङ्ग adj. caGga understanding, eloquent
गुरु m. guru spiritual teacher
गुरु m. guru teacher
برخی در هندواروپایی بودن نامهای ماد و مغ تردید کرده اند. این نامها در زبان اکدی و آشوری به معنی مردم انجمنی و مجتمع است که نظر به انجمنی خوانده شدن مغان بدین معانی نیز درک میشده اند:
mâdu [ḪI.A:] (vb. a/i)
G. to become many, numerous;
mūgu
[Army]
a contingent, a squdron, a brigade, a regiment.
به نظر می رسد واژۀ هندوایرانی معادل اینها نیز ساگارتی بوده است. چه نام کنونی ایشان یعنی گوران (در معنی حلقۀ لشکر) نیز با کلمۀ گروه همخوانی دارد:
सङ्घ m. saGgha association
ऋति f. Rti protection
پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۰
مطابقت نام رود رَنگهای اوستا با دجله (تیگریس)
نام رود رَنگها در اوستا و سنسکریت مترادف تیگریس (دجله) به معنی رود تیز و سیلابی می باشد:
रङ्घस् n. rangha[s] velocity
रङ्घस् n. rangha[s] speed
रङ्घस् n. rangha[s] haste
نام مردم سرچشمه یا کنار رود رَنگها، تئوژیه (تئو-ژیه) آمده است که می توان آن را به معنی منسوبین به دارندۀ مار نیرومند (منسوبین به اَژی دهاک/مردوک دارندۀ سمبل مار موشهوشو) شمرد و مراد از آن را مردم بابل دانست:
तवस् n. tava[s] strength
शय m. zaya snake
توصیف زمستان دیو دادۀ آن مربوط به شمال بین النهرین، از جمله زاموآ (سرزمین زمستانی) است.
چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۴۰۰
معنی مار رَئوئیذیتۀ فرگرد اول وندیداد در رابطه با ایرانویج
نظر به اینکه رود دائیتی (پُر بهره) مطابق رود پُر از ماهی و مار و خرچنگ سابق موردی چای کوه سهند است، لذا از میان ترجمه های مار رَئوئیذیته یعنی مار آبی، مار رودخانه ای بزرگ، مار سرخ یا اژدها؛ معنی مار آبی برای آن مناسب می افتد. مطابق کتب پهلوی رود دَرِجه (در دره روان، رود مغانجیق) شاخۀ رود دائیتی (موردی چای) از کوه سهند سرچشمه میگیرد و کنار آن در نزدیکی غار گرگان، دژ هراک، آتشکدۀ آذرگشنسب قدیمی، خانۀ پوروشسپ پدر زرتشت سپیتمان واقع بود.
برخی ایرانویج وندیداد را با خوارزم مطابقت می دهند ولی خوارزم در فرگرد اول وندیداد خود جداگانه با شهرهای خننته (خیوه) و گرگان (گرگانج) مشخص شده است.
سهشنبه، آذر ۲۳، ۱۴۰۰
ایرانویج، سرزمین اصلی شادی
به نظر نمی رسد که نامهای پهله، ماد، پرهشی (پارسی) و ایرا (آریا) جملگی به طور تصادفی در سنسکریت به معنی لذت و شادی باشند. چون ایرانویج (ایران اصلی) فرگرد اول وندیداد متصف به سرزمین شادی است:
«خوشی ناحیۀ ایرانویج به حدّی است که اورمزد میگوید اگر سرزمینهای دیگر را آسایش بخش هم نمیآفریدم، هر آینه مردم به ایرانویج میرفتند و جایی خالی در آنجا برای سکونت باقی نماند.»
फल n. phala enjoyment
मदा f. madA enjoyment
parhshi (pars):
पर adj. para following
हास्य m. hAsya happiness, laughing
इरा f. irA enjoyment
آریا به معنی نجیب و اصیل با ایرا (اوستایی ایرَ) به معنی لذت و شادی و خوشبختی می توانند دو منشأ جداگانه داشته باشند:
आर्य adj. Arya noble
دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۴۰۰
معنی ساسان
نام ساسان به معنی منسوب به بزکوهی در تاج شاپور سوم و بهرام اول ساسانی انعکاس یافته است، همان قوچ وحشی/بزکوهی آئینی که حامی اردشیر بابکان به شمار رفته است:
शश m. sasa antelope
ریچارد فرای و دیگران هم از جنبۀ خدایگانی ساسان در نزد سکاها و هندوان سخن رانده اند. به قول شاهنامه ساسان و ساسانیان از سمت هند دو باره به ایران بر گشتند. منابع چینی و رومی نیز ساسانیان را به سکاییان دربیکی/دری به سکا-راکه های (سکاییان/پارسیان گرامی دارنده قوچ وحشی) ربط داده اند که به هندوستان رفته بودند (علی اکبر مظاهری، جادۀ ابریشم ۱و۲). نام طایفۀ بازرنگی پارس که قبیله نیای مادری اردشیر شمرده شده است. یعنی منسوب به بازرنگ. اگر جزء رنگ آن را به معنی بزکوهی بگیریم جزء باز آن را هم می توان با پاس (نگهبانی) سنجید. یعنی بر این اساس بازرنگی یعنی قبیلۀ منسوب به بزکوهی نگهبانی کننده. نام ساسان هم در نوشته ای به معنی ایزد نگهبانی کننده آمده است: بر طبق نوشته های جناب تورج دریایی، فیلیپ ژینیو نیز معتقد است ساسان احتمالا در سراسر آسیا در حکم ایزد نگهبان مشهور بوده و او را برای دفع جادو به یاری می خواندند.
مؤید این نظر مهری است که بخشی از آنرا چنین خوانده اند: ((ساسان، همان ساسانی که ایزد است و نگهبان)).
جمعه، آذر ۱۹، ۱۴۰۰
معنی نام شهر خیوه و خیاو
شهرهای سمت خیوه به خندق و باروی آنها و خیاو به آب و پوستین دوزی آن معروف بوده است. نام آنها نیز می تواند در رابطه با این ویژگیهای آنها باشد. نام شهر خننتۀ اوستا نیز که یاد آور خیوه است به معنی شهر دارای خندق دفاعی کناری به نظر می رسد:
खनन n. khanana digging into the earth
तायते {ताय्} verb 1 tAyate {tAy} protect
खा adj. khA: ditch
avi: covered
نام خیاو را با خی در خیک (مَشک) سنجیده اند، آن می تواند به معنی محل تهیۀ موزه (چکمه) یا محل چشمۀ آب باشد، چون حمدالله مستوفی از موزه دوزی (کفاشی و پوستین دوزی) و چوخاگری شهر خیاو خبر داده است.
ولی نظر به اینکه شهر خیاو با قصبۀ آغبلاغ (سفید چشمه) کنار رود خیاو مطابقت می نماید، لذا نام خیاو به معنی شهر چشمۀ آب (خی- یو) گرفته میشده است. شهر وراوی (محل گذر آب، پیشکین) با خیاو در نام رود خیاو به هم می رسیده اند. مستوفی در رابطه با پیشکین و خیاو از اناد و تکلفه هم یاد نموده است که با قصبات انار و صاحب دیوان همخوانی دارند:
खा f. khA fountain
yu: abode
اتیمولوژی خیابان
خیابان می تواند به معنی راه منطقه باشد:
ख n. kha field
उपाय m. upAya[n] way
مطابق لغت نامۀ دهخدا:
خیابان. (اِ) گلزار. (ناظم الاطباء). || چمن. (یادداشت مؤلف). || رسته ای که در باغ می سازند برای عبور و مرور و کنارهای آنرا گل کاری می کنند. (از ناظم الاطباء). راهی که در میان صحن چمنها باشد. (آنندراج). روشی که در باغها می سازند و در میان آن راه دارند. راه ساخته و بیشتر در میان دو صف درختان باغ. (یادداشت مؤلف). گذرگاهها که میان باغچه ها و درختها به طول و عرض باغ ترتیب دهند در برابر یکدیگر. (از انجمن آرای ناصری):
یکی باغ مانندۀ آسمان
خیابان آن چون ره کهکشان.
(از انجمن آرای ناصری).
دل من باغبان عشق و تنهایی گلستانش
ازل دروازۀ باغ و ابد حد خیابانش.
(از انجمن آرای ناصری).
معنی نام کَویر
نام کویر می تواند به معنی منطقۀ ویران و متروکه (کهه-ویرَ سنسکریت) باشد:
ख n. kha field
विरह m. viraha desertion
پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۴۰۰
معنی باد شُرطه
باد شُرطه در بیت حافظ را به درستی در اصل لغتی سنسکریت به معنی باد موافق جهت پنداشته اند. معنی عربی شُرطه (عسس) برای آن مناسب نمی افتد:
«کشتی شکستگانیم ای باد شُرطه بر خیز/ باشد که باز بینم دیدار آشنا را»
सूरत adj. sUrata well disposed towards
چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۴۰۰
مطابقت هومبان عیلامی با زروان و هوم
زروان به عنوان خدای زمان و آسمان و مرتبط با مار و پدر اهورامزدا و اهریمن او را با هومبان عیلامی با سمبل مار و مرتبط با ناخونته (خدای روشنایی) و اینشوشیناک (خدای تاریکی) قابل قیاس می گرداند.
هومبان یا خومبان خداوند عیلامی آسمان است. جزء "هومبا" در فرهنگ لغات سومری به معنی رستنی ها و "با" به معنی مسئولیت داشتن (خدای فرمانروا) است. زروان در معانی پیر و سرسبز با آن مطابق میگردد. بنابراین هومبان در نقش هومبابا به معنی خدای اژدهاوش بزرگ رستنیهای عیلامیان بوده است. او معادل خدای سومریِ آن «آنو» است. چندین پادشاه ایلامی، که عمدتاً از دورهٔ نوایلامی بودند، به افتخار هومبان نامگذاری شده بودند. در اسطورهٔ میانرودان، هومان بهعنوان هوواوا/ هومبابا، نگهبان جنگل سدر در حماسهٔ گیلگمش تلقی شدهاست. بااینحال، این تحول باید جداگانه از خدا هومبان، خدای ایلامی، باشد.
او با اِنلیل، خدای میانرودی، مرتبط است. وی همسر الهه پینکیر و کریریشا بودهاست.
در مجموع معلوم میشود که هومبان (خدای سرور) در باورهای ایرانیان به دو هیئت متفاوت هوم سرور و زروان منعکس شده است. جنبۀ بالداری زروان به آنزو (سیمرغ دانای آسمان بومیان فلات ایران) شبیه است.
سهشنبه، آذر ۱۶، ۱۴۰۰
سوبینا نام اردبیل در نقشه های بطلمیوسی
در نقشه های بطلمیوسی در شمال شرقی آذربایجان شهری به نام سوبینا cubina (زیبا و با شکوه) دیده میشود که به نظر می رسد همان اردبیل (شهر مقدس) باشد:
शोभिन् adj. sobhin splendorous
शोभिन् adj. sobhin splendid
शोभिन् adj. sobhin resplendent with
शोभिन् adj. sobhin brilliant
शोभिन् adj. sobhin beautiful
शोभिन् adj. sobhin beautified by
आर्थ adj. Artha respectable
आर्थ adj. Artha noble
आर्थ adj. Artha honourable
पल्ली f. palli city
نام اردبیل در کتاب پهلوی شهرستانهای ایران به صورت آمل (عالی و با شکوه) به عنوان زادگاه زرتشت به شمار رفته است:
अमूल्य adj. amUlya excellent
نام اردبیل در کتیبه رازلیق سراب آرگیشتی دوم پادشاه اورارتویی هم به صورت روتومانی (رَئوَت مانی) ذکر شده که باز به همین معنی خانۀ و شهر با شکوه است.
نام چشمۀ سرئین اردبیل هم به صورت اوستایی سرئه-یون به معنی چشمۀ زیبا است:
srao: beautiful
योनि m.f. yoni fountain
دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۴۰۰
مطابقت نام منطقۀ گیزیل بوندا با قیزیل اوزن
دیاکونوف گمان کرده است گیزیل بوندا از نام رشته کوه آنجا یعنی قافلانکوه گرفته شده است؛ ولی مسلّم به نظر می رسد آن از نام باستانی رودخانۀ قیزیل اوزن آنجا اخذ گردیده است. چون دو نام گیزیلمطابق دیاکونوف نام منطقۀ باستانی گیزیل بوندا از نام رشته کوه آنجا یعنی قافلانکوه گرفته شده است؛ گرچه از سوی دیگر محتمل به نظر می رسد آن از نام باستانی رودخانۀ قیزیل اوزن آنجا اخذ گردیده باشد. چون دو نام گیزیل بوندا و قیزیل اوزن در هیئات اوستایی و سنسکریتی غَژَرو- بونتَ و غژرو- ذِن به ترتیب به معنی «رود روان باشنده» و «رود روان» هستند. در آنها علی القاعده حرف «ل» به جای حرف «ر» آمده است.
ولی اگر نظر دیاکونوف مبنی بر مطابقت گیزیل بوندا با قافلانتی (قافلانکوه) را قبول کنیم نام رشته کوه قافلانتی (قافلانکوه، کپی لانتی) به معنی کوه منسوب به محل میمونها و نام رود قیزیل اوزن آنجا به معنی رود منسوب به محل میمونها یا بابونها به نظر می رسد:
कीश m. kiza ape
कपि m. kapi ape
بنابراین نام بطلمیوسی رود قیزیل اوزن یعنی رود کمبوزیس در واقع کپی-زی-س به معنی رود محل زندگی میمونها یا بابونها بوده است.
یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۴۰۰
معنی هندوایرانی پادان آرام
نام پادان آرام در زبان آرامی به معنی دشت آرامیها است ولی آن در زبانهای هندوایرانی مغان کلدانی به معنی گشتن در باغ تأسیس شده بوده است. به نظر می رسد که آن بدین معنی مورد استفاده تورات نویسان در باب باغ عدن (فردوس) قرار گرفته است:
पदन adj. padana who or what goes or moves
आराम m. ArAma garden establishment
आराम m. ArAma place of pleasure
अदन n. adana act of eating
Eden [N] [E] [S]
pleasure; delight
पर adj. para highest
तोशते {तुश्} verb 1 tosate {tus} be satisfied or pleased with
ریشۀ واژۀ جفنگ
واژۀ جفنگ با واژۀ پهلوی زِفان (نادرست، بیهوده) مرتبط به نظر می رسد. آن هم با جَپ، زَف اوستایی یعنی دهن دره.
جمعه، آذر ۱۲، ۱۴۰۰
گرایش شیعه گری ایرانی فردوسی
هرمزان در سال ۶۴۴ میلادی به دلیل گمان عبیدالله بن عمر به قتل پدرش توسط او از پشت سر در کنار خانۀ حسین بن علی کشته میشود. پسر عمر، همچنین با سنگدلی همسر و فرزند خردسال را نیز میکشد علی بن ابی طالب به خاطر این کار فرزند عمر قسم میخورد تا انتقام وی را بگیرد و در نبرد صفین انتقام هرمزان را میگیرد و فرزند عمر را میکشد. و علی خدا را شکر کرد که انتقام خون ناحق ریخته شده هرمزان را گرفت.
کشته شدن هرمزان در کنار خانۀ حسین بن علی و اصرار امام علی بر انتقام هرمزان و اینکه شهربانو در هنگام اسارتش گفته بود «هرمزان روسیاه باد»، نشانگر آن هستند که هرمزان پدر شهربانو بوده است و فردوسی به حلقۀ شیعیان ایرانی دور امام علی سلمان فارسی و هرمزان گرایش داشته است. این باور او را از زرتشتیگری دور میکرده است.
بی جهت نیست که سنّی ها، شیعه گری را با ایرانیگری- زرتشتیگری مرتبط می دانند.
به نظر می رسد عنوان سبحان (باهوش، زیرک) که برای پدر شهربانو به کار رفته است لقب هرمزان تیزهوش بوده است. عنوان شیرویه یا منسوب به شیرویۀ پدر شهربانو نیز مربوط به هرمزان (دایی شیرویه) به نظر می رسد. چنانکه مجلسی یاد آور شده است «کشته شدن یزد گرد سوم در زمان عثمان روی داده است و بعید است دختر وی قبل از این تاریخ اسیر شده باشد.» لذا معلوم میشود، هرمزان را که با تاج و خانواده اش به مدینه، پیش عمر اسیر برده بودند، با یزدگرد جایگزین نموده اند.
शोभन adj. sobhana (span) smart
دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۰
معانی نامهای قره باغ
بنا به استرابون، سکاها در ارمنستان بهترین سرزمین ها را تصرف کردند و به نام خویش سکاشنه (سرزمین زیستن سکاییان) خواندند. دیاکونوف معتقد است که این سکاها همان سکاییان تیزخود خبر هرودوت بوده اند که اینان مطابق بونترکان و خایلندورکان منابع کهن ارامنه می باشند:
भूना ind. bhUnA plentifully, heigh
त्राण n. trANa (tarka) helmet
खर adj. khara (khayla[n]) sharp-edged
त्राण n. trANa (tarka) helmet
نامهای آرتساخ، سودی، سیساکان، سیونیک و حتی قره باغ (در معنی خره باک، دارای موجود تیز دندان = سگ) به معنی محل سکاها (سکا-شنه خبر استرابون) می باشند:
आर्थ adj. Artha advantageous, profit
sak (saka)
श्वा f. svA dog, धाय adj. dhAya possessing
shi: property, earth
sak (saka)
sionik: sion (dog, sak)-ik (ratio extension)
श्वान m. svAna dog
खर adj. khara sharp-edged
भग m.f. bhaga prosperity, property
saka shayana: sakaeyans´ place
معنی نام شهر تون (فردوس)
با توجه به کارگاههای بافندگی فراوان شهر تون در قدیم، نام آن از واژۀ تنیدن گرفته شده است:
तनुते {तन्} verb tanute {tan} weave
ناصرخسرو قبادیانی، در سدهٔ پنجم هجری، خبر از وجود چهارصد کارگاه زیلوبافی در شهر تون دادهاست:
«شهر تون شهر بزرگ بودهاست اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهادهاست و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغهای بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بودهاست که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرایها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد.»
یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۰
معنی نام ولایت و شهر توس
نام باستانی توس منابع یونانی و در نقشه های بطلمیوسی جدید گاهی سووس/سوفس (محل چشمه سودمند) آورده شده است که این از نام چشمه سوز/سو (سو-اوس، چشمه سودمند) و کوه آن، توس (توَ- اوس= محل چشمۀ نیرومند) در ولایت آنجا اخذ شده بوده است. نام توس نوذری اوستا و شاهنامه (کوروش نیای کوروش تاریخی) هم می تواند به همین معنی چشمۀ نیرومند باشد. چون نام کوروش به بلوچی به معنی مرد سیلاب مانند (مترادف ثراتئونۀ اوستا) است و آستیاگ در رؤیایش کوروش بزرگ را به سان سیلاب جهانگیر دیده است:
तवस् adj. tava[s] strong
सु adj. su good
उत्स m. u[t]sa fountain
تا قرن پنجم هجری نام منطقۀ طوس به شهر نوغان (محل چشمۀ خوب) اطلاق میشده است، بعد تابران (محل نیرومند) را مرکز ولایت توس می دانسته اند:
नय adj. naya right, good
खा f. khA[na] fountain
در نقشۀ بطلمیوسی روم, سال ۱۴۹۰ میلادی، نام شهری در شمال میسیا (نیشابور) به صورت سوفثَ suphtha یاد شده است که می توان به معنی محل دارای راه خوب منظور نمود و مطابق رادکان (در هیئت راس-کان، محل راه) گرفت و آن بدین معنی ارتباطی با نام سرزمین پارت/پرتو ( جایگاه راه و گذرگاه) پیدا می کند:
सुपथ m.n. supatha good road
نام توس در منابع کهن عهد اعراب:
حدودالعالم
در کتاب «حدودالعالم» از شهر توس یاد شدهاست: صاحب حدود العالم ولایت توس را توصیف کرده و مینویسد:
«توس ناحیتی است و اندر وی شهرکهاست چون توران، نوقان، بروغون، رایکان، بنوازه و اندر میان کوههاست و اندر کوههای وی معدن پیروزه و معدن مس و سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ خان و شلواربند و جوراب خیزد، و به نوقان مرقد مبارک علی بن موسی الرضاست و آن جا مردمان به زیارت شوند و هم آن جا گور هارون الرشید است و از وی دیگ سنگی خیزد».
نزهةالقلوب
در کتاب «نزهةالقلوب» از توس چنین یاد شدهاست:
«چند شهری است اندر ایران مرتفعتر از همه بهتر و سازندهتر از خوشی آب و هوا گنجهٔ پر گنج در اران، صفاهان در عراق در خراسان، مرو و توس در روم باشد اقسرا.
توس از اقلیم چهارم، طولش از جزایر خالدات «صب لب» و عرض از خط استوا «لز». جمشید پیشدادی آن را ساخت، بعد از خرابیش، توس نوذر آن را تجدید عمارتش کرده و به نام خود منسوب گردانید و از مزار علی بن موسی در دیه (ده) سناباد به چهار فرسنگی توس است و قبر هارون الرشید، خلیفهٔ عباسی در مشهد آن حضرت است و مشهد توس از مشاهیر مزارات است و آن موضع اکنون شهر چه شده و از مشهد تا زاوهٔ سنجان پانزده فرسنگ است… و در جانب قبلی توس دروازهای است که سههزار ولی ابوبکر نام در مزارات این دروازه رودبار آسودهاند و در جانب شرقی او قبر محمد غزالی و احمد غزالی و مزار فردوسی و معشوق توسی هم آنجا است. مردم توس، نیکو سیرت و پاک اعتقاد و غریب دوست باشند و از میوههای آنجا انگور و انجیر و بسیار شیرین باشد و در حوالی توس مرغزاری است آن را مرغزار رایکان گویند. گروهی از بزرگان چون جابر ابن حیان، پدر شیمی، فردوسی، خواجه نظامالملک، محمد ابن اسلم، محمد غزالی، خواجه نصیرالدین توسی از آنجا باشند.»
معجمالبلدان
یاقوت حموی در نیمه اول قرن هفتم هجری از توس چنین یاد کرده:
«توس شهری است در خراسان که فاصله میان آن و نیشابور ده فرسخ میباشد و مشتمل است بر دو شهر (طابران و نوقان)، نوقان یکی از آن دو شهر است که دارالملک توس را تشکیل میدادهاست و برای این دو شهر بیشتر از هزار قریه هست و طوس در زمان عثمان بن عفان فتح شده و در این شهر است قبر علی بن موسی الرضا و قبر هارون الرشید».
مسعر ابن مهلهل
از شهر توس در کتاب «مسعر ابن مهلهل» چنین یاد شدهاست: «توس چهار شهر است که دو شهر آن بزرگ و دو کوچک اند و در آن آثار بناهای اسلامی مهمی وجود دارد، همچنین خانهٔ حمید ابن قحطبه در آن شهر است که مساحت آن یک میل در یک میل است و آرامگاه علی بن موسی الرضا و قبر هارون در برخی از بوستانهای آن خانهاست و میان توس و نیشابور قصر با شکوه عظیمی است که آن را بنیانی بس استوار است و من به بلندی دیوارها و استواری بنیان آن قصری ندیدهام و در داخل آن کاخ مقصورههایی است که زیبایی آنها مایهٔ حیرت و شگفتی است.
همچنین در درون قصر مزبور نوعی عمارت طولانی و دراز و رواقها و گنجینهها و خلوتخانههاست. من از چگونگی آن کاخ پرسیدم و دیدم مردم شهر به اجماع معتقدند که بنای مزبور یادگار یکی از تبابعهاست که از یمن به قصد تسخیر کشور چین حرکت کردهاست و چون بدین جایگاه رسیدهاست بر آن شدهاست که حرمسرا و گنجینهها و ذخایر خود را در محلی بگذارد و خود سبکتر به سیر خود ادامه دهد بدین منظور این کاخ را بنیان نهاده و نهر بزرگی در آن جاری ساختهاست که آثار آن نمودار است، آنگاه گنجها و ذخایر و حرمسرای خود را در آنجا گذارده و خود به چین رهسپار شده و پس از رسیدن به مقصود خود بدین جایگاه بازگشتهاست و آنگاه برخی از ذخایری را که در کاخ به ودیعت سپردهاست با خود به یمن برده و بسیاری از آنها را هم در همان کاخ باقی گذاردهاست ولی جایگاه گنجها و ذخایر مزبور را از نظرها نهان ساخته و صفات مواضع آنها را با آنها نوشتهاست و در زیر خاک مدفون ساختهاست و این وضع بر این کیفیت همچنان باقی بودهاست، کاروانها و مسافران بدان کاخ فرود میآمدهاند و از ذخایر و گنجینههای نهفته در آن به هیچ رو آگاه نبودهاند تا سرانجام این راز آشکار میشود و اسعد ابن ابییعفر، صاحب کحلان در روزگار ما این گنجینهها را بیرون میآورد، چه وی از صفات گنجینهها آگاه میشود و بیدرنگ گروهی را برای بیرون آوردن آنها بدان سوی گسیل میدارد و آنها گنجینهها را به یمن نزد وی میبرند.»
معنی نام باژ منطقۀ توس:
افتخار ناحیۀ طوس به فردوسی طوسی بزرگ است که به نظر می رسد عنوان فردوسی خود را از روستای زادگاهش خویش، باژ (باغ یا باغ-ژه) در منطقۀ توس گرفته است:
از آنجاییکه عنوان فردوسی را می توان به معنی منسوب به باغ بهشتی گرفت و نام باژ را هم می توان علی القاعده تلخیص یافته باغ-ژه (باغ مطلوب در پهلوی) به شمار آورد. لذا ابوالقاسم فردوسی، عنوان فردوسی را مترادف با باژی برای تخلص خود انتخاب نموده بوده است: در تبدیل باغ-ژه به باژ می توان تصور کرد حرف غِ ساکن در وسط نام مرکب ساقط شده یا علی القاعده به ژِ تبدیل شده و در ژِ بعدی ادغام گشته است. نمونۀ تبدیل غ به ژ در لغت نامۀ دهخدا: استاغیرا=استاژیرا. در غرب خود فردوس (پردیس) را لغتی سنسکریت/ایرانی به معنی جایگاه عالی گرفته اند. مرکب از پرَ بسیار و دیشیه به معنی ناحیه و منطقۀ عالی که در فرهنگ لغات سنسکریت موجود هستند. لابد هیئت دیش سنسکریت ارتباطی هم با واژۀ دشت فارسی دارد. پرَ به معنی برتر در اوستا نیز به کار رفته است. این وجه اشتقاق سنسکریتی و ایرانی اخیر با فردوس در معنی بهترین جای در بهشت، همخوانی اساسی دارد.
بر این اساس خود واژۀ بهشت (بهترین) با فردوس (بهترین جایگاه) مترادف است:
पर adj. para highest
देश्य adj. deshya excellent in its kind
देश m. desha province
از سوی دیگر باغ (باگ پهلوی) و وَئِذَ اوستایی (پاژ، باژ) مترادف با هم در معنی سود و بهره و باغ به هم میرسند.
در تاریخنگاریی که نظامی عروضی سمرقندی انجام دادهاست به این موضوع اشاره شدهاست که: «ابوالقاسم فردوسی از دهقانان توس بود و از دیهی (دهی) که آن دیه (روستا) را پاژ خوانند و از ناحیت (ناحیه) تابران (توس) است؛ آن ده، بزرگ است و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه (روستا)، شوکتی تمام داشت.»
वाट m. vATa (pAdha, pAzha) garden
معنی نام سُودیهای اران
سُوده (به سنسکریت گرامی دارندگان سگان) در خبر استرابون می تواند همان کاسپیان قفقاز (گرامی دارندگان سگان) در خبر دیگر مورخان یونانی و رومی باشد. نام سودابه که در رابطه با فرود سیاوش (فرائورت که در گنجه اران کشته شده) است، می تواند اشاره به این مردم باشد.
در این رابطه اگر کاتوزیان و نسودیان شاهنامه را همان کادوسیان (گرامی دارندگان سگان نیرومند) و کاسپیان قفقاز بگیریم، نام نسودی به معنی نیکو دارندگان سگان خواهد بود:
नय adj. naya prope
श्वा f. svA dog
धाय adj. dhAya possessing
معنی نامهای قدیم تربت حیدریه و بایک
نام قدیم تربت حیدریه یعنی زاوه به معنی محل زعفران به نظر می رسد. تربت حیدریه (شهر زاوه) و قصبۀ زاوۀ آن از قدیم به زعفرانشان معروف هستند: نام بطلمیوسی شهر کهن آن نواحی تستاچه (دارای محصول رنگ کننده) اشاره به محصول روناس ولایت خواف/رُخ به مرکزیت بیشک (محل با صلابت، بایک کنونی) دارد که در نزهة القلوب محل تهیۀ روناس ذکر شده است:
जवा f. javA saffron
तष्ट adj. tashTa produced
छाया f. chAyA color
भीषा ind. bhishA through fear of
रेक m. reka (ruka) fear
भय n. bhaya(ka) fear
جمعه، آذر ۰۵، ۱۴۰۰
ریشۀ واژۀ گروپ (گروه)
احتمالاً گروپ بلوچی (گروه) از ترکیب واژه های زیر عاید شده است:
गोल n.f. gola circle
उपाय m. upAya joining in or accompanying
چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۴۰۰
خَلسۀ کاهنان و پیامبران
خَلسه:
خَلسه حالت خاصی از آگاهی که بدن در وضعیت آرامش یا تنآرامی (ریلکسیشن) بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقین پذیری انسان افزایش مییابد.
این حالت توأم با احساس وانهادگی، رهایی و آرامش خاصی است که با فعال شدن اعصاب پاراسمپاتیک و نرمال کردن کنشهای بیولوژیکی که دارای یک آستانه است و با تمرکز و تلقین ناخودآگاه هم میتواند همراه باشد.
خلسه در حالتهای تنآرامی، هیپنوتیزمی، مراقبه، مدیتیشن، نیایش و ورزشهایی با تمرکز ذهن و تجارب روحی متعالی عرفانی و… همراه است. این خلسه متعارف را خلسه مثبت میگویند که همراه با آرامش، نفسهای عمیق و شمرده و ضربان قلب آرام است.
حالت ترانس خلسه منفی میباشد که با تحریک شدید اعصاب بخصوص اعصاب سمپاتیک و انقباض عضلانی و اضطراب همراه هست. مواردی چون حالتهای افیونی و رقصهای تند دراویش و دانشهای مدرن ترانس وجود دارد. ترانس همراه با اضطراب، تنفس سطحی و تند، ضربان قلب تند و سریع، خشک شدن دهان، بعضاً سیخ شدن موهای پوست و انقباض مثانه همراه میباشد.
در هر دو حالت خلسه فاصله از -آگاهی- وجود دارد. در خلسه فراهوشیاری و در ترانس اختلال در خودآگاهی است. خلسه مثبت بسیار مفید بوده، با تکنیکهای متافیزیک نیز قابل حصول است و استفادههای فراوان دارد. خلسه منفی بسیار مضر بوده بهصورت ارادی توسط شخص یا در بیشتر موارد بهصورت ناخواسته توسط دیگران برای شخص ایجاد میشود و آسیبهای فراوان بهدنبال دارد.
شبها وقتی انسان میخوابد حالت انتقالی که از بیداری به خواب دارد و صبحها که از خواب به بیداری دارد حالت نیمهخودآگاهی از خلسه یا نیمه خلسه طبیعی است.
حالتهای نیمه خلسه
تجارب و حالتهای نیمه خلسه:
در حال استراحت
حالات خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت
لحظاتی قبل از این که به خواب بروید.
بلافاصله بعد از بیدار شدن.
تفریح و قرار گرفتن در مکانهایی قابل توجه
در موقع بیماری، حوادث
)در حال عبادت یا فعالیت هنری یا مواجه شدن با آثار هنری (خصوصاً گوش دادن به موسیقی آرام بخش مورد علاقه
انواع خلسه
طبیعی
در رؤیا، رؤیای شفاف، سرخوشی مفرط، وجد، سایکوز، تجربه خروج از بدن، آینده بینی، بینازیستی حالت خلسه ممکن است رخ دهد.
فعالیت جسمی و ذهنی
خلسه میتواند بر اثر ورزشهای سنگین یا یوگا و مدیتیشن نیز تجربه شود.
عرفانی
در عرفان [عملی] اسلامی حالت جذبه یا خلسه وجود دارد و خلسه لطیفهای است که بر اثر انصراف از نشئهٔ طبیعت (حاصل رهایی انسان از من محدود و رسیدن به من حقیقی[۱]) به سالک روی میآورد و در این حالت تمثلات روحانی آنسوئی برای نفس مستعد حاصل میگردد.[۲]
در صوفیسم نیز ممکن است حالات عرفانی و خلسه تجربه شود.
ماده سایکو اکتیو
وضعیت خلسه میتواند بر اثر مصرف سایکو اکتیوها و بهخصوص انواع روانگردان ایجاد شود، مانند: الاسدی، دیامتی، اکستازی، کانابیس، کتامین، قارچ سیلوسایبین، کاکتوس پیوت.
معنی نام نیشابور
سبئوس مورخ ارمنی ابر شهر را کنار نیشابور ذکر کرده است لذا اَبَر شهر (شهر عالی) مطابق قصبۀ ریوند (با شکوه) کنار نیشابور است که این دو در سکه های ساسانی-عرب و نوشته های بطلمیوس به صورت اپرشه (محل عالی) و میسیا (محل استراحت) یاد شده اند. لذا نیشابور و اَبَر شهر (اَپَرشه، جایگاه عالی) پیشتر از ساسانیان هم وجود داشته اند. بنا بر این در اساس انتساب نیشابور به شاپورهای ساسانی درست نیست. نامهای پرتو نیسایه در خبر پلینی (دارای نیسای پرتوان یا نیسای سرزمین راه) و سمنگور نیسایه (دارای نیسای کامل) در خبر یاقوت حموی که متعلق به نیشابور (نیسابور) هستند، نشان میدهند که آن در اصل نیسا- بوئیری (دارای محل پُر استراحتگاه، دارای کاروانسرای پر مسافر) بوده است. نی-سای به قول استاد پورداود به معنی محل پایین آسودن (محل دارای استراحتگاه) نام شهرهای باستانی چندی از جمله نهاوند (نیهاوند= نیساوند) بوده است. به نظر می رسد شکل نیشاپور آن را به تأسّی از نام شاپور ساسانی از هیئت اوستایی نیسا- بوئیری پدید آورده و رسمیت داده اند:
शय्या f. shayyA bed, place
समङ्ग adj. samanga complete
هیئت دندی شاپور شهر نیشابور هم که درمنابع عهد اسلامی یاد شده مترادف با معنی متداول نیشابور به معنی شهر زیبای ساختۀ شاپور(همراهی کنندۀ شهروندان) است:
नयति {नी} verb nayati {ni} bring [into any state or condition]
सपौर adj. sapaura accompanied by citizens
दान्त m. dAnta giving, giver
सपौर adj. sapaura accompanied by citizens
दण्ड m. daNDa fine
सपौर adj. sapaura accompanied by citizens
نام نیشابور در نقشه های بطلمیوسی به شکل میسیا آمده است که می توان آن را به شکل اوستایی میثیا به معنی محل دارای اقامتگاه و استراحتگاه، از واژۀ میث (اقامت کردن) گرفت. واژۀ میهمان نیز بر گرفته از این کلمه به نظر می رسد. در آغاز کتاب تاریخ نیشابور تألیف ابوعبدالله حاکم شیرازی نیز نیشابور و نیسا ضمن روایتی مطابقت یافته اند. و نام ابرشهر در سکه های عهد ساسانی-اعراب به صورت اپرشه آمده است که مترادف با ریوند به معنی جایگاه عالی می باشد.
سهشنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۰
مطابقت کیرتیارا با کونارا در اقلیم کردستان
در منابع آشوری در ناحیۀ لولوبی نشین زاموآ (میان کردستان ایران و عراق) از ناحیۀ کیرتیارا و مرکز آن دژ لاربوسا و دژ مستحکم دور لولومه (دژ لولوبیها) یاد شده است. کیرتیارا- لاربوسا مطابق خود شهر کونارا و ویرانه شهر لولوبی مکشوفه در سمت کونارا مطابق دور لولومه به نظر می رسد.
کیرتیارا و کونارا مترادف هم به معنی محل سخت گذر به نظر می آیند.
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۴۰۰
معنی نامهای دو قوم سکایی بزرگ اران (گرگر و کاسپی)
Saka-sana:location of the Scythians (Sakas, Gargars)
गर्गरी f. Gargari (Scyth, water-jar)
نقشه های گرافیکی از رود کر در قفقاز جنوبی، کاسپی ها ساکنین شمال یا جنوب رود کر بودند. سکاهای اران پرستندۀ الهۀ آتش اجاق خانوادگی تابیتی (آذر) بوده اند و نامهای اران (آر-ان)، آگوان (آگ-وان) و آلوانی (آلوو-وان) با نام این الهۀ گرگر ها (اسکیتان) مرتبط به نظر می رسند.
اگر نام بیاتهای قفقاز را بَی ایت (گرامی دارندگان سگان) در نظر بگیریم، آن مترادف نام کاسپی های مازندران و گیلان خواهد بود. بنا به خبر پلینی مردم آلبانیای قفقاز (کاسپیان) سگ را گرامی می داشته اند و سوغاتشان به اسکندر دو سگ بزرگ جنگی بوده است که هر یک شیر را مغلوب می نموده اند.
بر این اساس به نظر میرسد نام قشقایی از کا- سگایی (گرامی دارندۀ سگان) گرفته شده و آن هیئت دیگر نام کا-سپی (گرامی دارندۀ سگ) و ترجمۀ نام بیاتهای قفقاز (بَی-ایت ها) بوده است.
یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۰
معنی نام موجودات اساطیری ورگوش (برگوش) و ورچشم (بر چشم)
این موجودات اساطیری متصف به پر پشم و پهن گوش و بزرگ چشم که در کتب پهلوی و کتابهای نویسندگان عهد اسلامی یاد شده اند در اساس منظور اورانگوتان [انسان جنگلی] پهن صورت (شبیه پهن گوش) و میمونهای کوچک و گوشتخوار بزرگ چشم جنوب شرق آسیا بوده اند. ور (بر) در اینجا خلاصه شدۀ واژۀ اوستایی وُئورو (گسترده و بزرگ) به نظر می رسد.
بر روی هوا گلیم گوشان بینی
دلها ز نوای مرغ، جوشان بینی.
منوچهری
معنی توس باغه، قورباغه و چرچان باغه در آذری
در آذری به لاکپشت و غورباغه و خرچنگ به ترتیب توس باغه (باکویی تیس باغه)، غور باغه و چِیچان باغه (باکویی چرچان باغه) می گوییم. باید معانی ملموسی داشته باشند:
باغه می تواند باگَ اوستایی به معنی دارایی باشد. به ویژه در مورد توس-باغه (تاس باغه، دارای کاسه) مناسب می افتد. قورباغه (غورباغه) می تواند به معنی دارای صدای غرنده باشد. چرچان باغه هم به معنی دارای چنگ برنده. با تشکر از دوستمان مهدی فاطمی.
مطابقت پرهشی با پارس و مرودشت
جناب عبدالمجید ارفعی در گفتارش اشاره کرده است که جمشید می تواند پادشاهی پارسی پیش از هخامنشیان باشد. در تأیید این نظر گفتنی است بسیار دورتر از هخامنشیان در پارس (پرهشی، مرهشی= نام مرودشت در نقشه های بطلمیوسی) پادشاهی به نام ابالگاماش (شاه همزاد، جمشید) می زیسته که از ریموش (مار افعی، اَژی دهاک) پادشاه بابل شکست سختی خورده بود. به نظر می رسد که خود واژۀ پارس از نام باستانی پرهشی (شادی بخش) اخذ شده باشد. می دانیم که در وندیداد و کتیبه های هخامنشی روی شادی و شادمانی ایران - پارس تأکید شده است.
برگردان سرود بنیادین جهانبینی خانواده داریوش هخامنشی به فارسی این است:
۱. بَغ بزرگ است اهوره مزدا
۲. همین که بزرگترین خدا نام دارد
۳. همین که این زمین ما را داد
۴. همین که آن آسمان ما را داد
۵. همین که مردمان ما را داد
۶. همین که شادی ما را داد
۷. و برای مردم همان را (شادی را) داد.
بر این پایه نامهای پارس و پرهشی مترادف هم بر گرفته از این واژه ها هستند:
पाति {पा} verb pAti {pA} follow
हर्ष m. harsha happiness
पर adj. para following
हास्य m. hAsya happiness, laughing
در سایت ایران بوم سورنا فیروزی در نقد آرا و نظریات دکتر کامیار عبدی، در مقالۀ «معمای آریائیها»، گرچه به سهو جای پرهشی را در شمال شرقی عیلام می پندارد ولی به ارتباط مبهمی بین نام پارس و پرهشی معتقد است:
"مورد بعدی سرزمین «مرحشی» یا «پرحشی» است. ایشان (دکتر کامیار عبدی) میان «پرحشی» و «پارس» هیچگونه پیوند و پیوستگی قائل نمیشود.
جدای از اینکه دوباره هیچ بازگشتی (:ارجاعی) برای ادعای زبان شناسانهی نویسنده دیده نشده، مشکل دیگر پنداشتنِ جایگاه «پرحشی» یا «مرحشی» در خاورِ «شوش» و «انشان» (واقع در پارس) است. در صورتی که کتیبهها جایگاه این سرزمین را در شمال باختر فلات ایران نشانی میدهند.
نخست واژهی این نام را در ریختهاو بننامه (:رفرنسهای) گوناگون ببینیم. «پرهشی Parashi- Parhashi»(درخشانی، 1383: ج3 314-299) و گویههای دیگر چون «پرحشوم«Parahshum (کرتیس 1389: 50). «براهشه«Barahshe (بهمنش 1369: 57. کامرون 1365: 26)، «باراخشه «Barakhsh (نقل در نگهبان1372: 529). «مرهشی«Marhashi (کامرون 1365: 22. پاتس 1390: 220) و «ورهشی «Warhashi (هینتس 1388: 61). آن چه دیده میشود. ریختهای گوناگون خطشناسان و پژوهشگران از چگونگی خوانش نشانههای میخی اکِدی بوده است. یکی تشخیص داده این علامت «ه» خوانده شود، دیگری «ح» و آن یکی «خ». و آن علامت «پ» خوانده شود یا «ب». و یا «آ» خوانده شود یا «اَ». به طور کلی، هنگامی یک نام خاص در زبانی دیگر تلفظ میشود."
نامهای ورنۀ اوستا (پارس، عیلام) و شهر شوش عیلام نیز به معنی محل شادی بوده اند.
جمعه، آبان ۲۸، ۱۴۰۰
در رابطه با واژۀ خله (پارو) و خلبان
خد فارسی به معنی چوب و پارو در سنسکریت خات-رَ (کهاترَ) آمده است:
खात्र n. khAtra shovel
بنابراین تبدیل خَد به خَله بعید به نظر می رسد. خَله می تواند از معنی سنسکریتی چوب زرد با شکوه اخذ شده باشد:
कालेय n. kAleya (khala) yellow fragrant wood
نام و نشان کهن برخی شهرها و نواحی کهن شرق مازندران
حمدالله مستوفی در نزهة القلوب کنار شهرها و نواحی مهم غرب مازندران از این نواحی یاد می کند که به نظر میرسد جملگی در شرق مازندران واقع شده اند: شهرآباد (که جایش نزدیک شبه جزیرۀ میانکاله یاد شده)، روغد (رئو-کت، محل با شکوه)، ورموسنان (محل غرقابی، آشوراده) و سیاه رستاق به ترتیب مطابق امیر آباد بهشهر، اشرف (بهشهر)، میانکاله و تمیشه (بیشۀ سیاه) هستند.
پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۴۰۰
معنی نام شهر تولم گیلان
نام این شهر به معنی محل دارای رمۀ نیرومند (تو-رمه) به نظر می رسد:
حمدالله مستوفی در قرن هشتم هجری از تولم به نام شهری متوسط که محصول عمدۀ آن غلات، پنبه و مرکبات بوده است، یاد کرده است.
نام کنونی این شهر مرجقل (محل گله ها) گویای همان معنی محل پر رمۀ آن است.
مطابق لغت نامۀ دهخدا: «مرج. [ م َ ] (اِ) مرز. (اوبهی) (جهانگیری). زمین. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). رجوع به معنی بعدی شود. || مرز. زمین کشت زار. (رشیدی) (انجمن آرا). زمینی را گویند که کنارهای آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند. (برهان قاطع). چراگاه. مرغزار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری). معرب مَرغ است. مَرغ. چمن. (یادداشت مؤلف). جائی که دواب در آن چرا کنند. (از اقرب الموارد):
از برای این قدر ای خام ریش
آتش افکندی در این مرج حشیش.
مولوی.
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما در این دعوت امین و محسنیم.
مولوی.»
نام شهرهای قدیمی نیسر و کرجیان در گیلان یادآور قصبات ناوسر لنگرود و کوره جان ماسال می باشند.
چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۴۰۰
معنی رود و شهر آستارا (استراب) و هشتپر
نامهای آستاره و ویستاره در زبانهای هندو ایرانی به معنی گسترده و بزرگ و نیرومند بوده اند. به نظر می رسد در اساس از معنی گستردگی این نام، فراخی رود آستارا بوده است:
आस्तार m. AstAra spreading
विस्तार m. vistAra spreading
نام شهر اسپهبد (حاکم نشین) خبر حمدالله مستوفی که برخی آن را با آستارا مقایسه کرده اند، مطابق شهر حاکم نشین قدیمی غرب گیلان یعنی شهر هشتپر است که نامش به صورت اوستایی هست پاتر معنی مسکن سرور حاکم را می دهد.
معنی واژۀ اسلاوی ماکسامت که در ایران تصحیف به ماسکامت شده است
در زبانهای اسلاو واژه ای به صورت ماكسامت به معنی حداکثر است و منظور زیادی آن کالا در بازار است نه بنجولی آن کالا. جنسهای دورۀ تزاری نامرغوب نبوده اند. اگر انگلیسی بود مد (مت) اول می آمد:
Made in Moscow
و ساخت مسکو به روسی:
Сделано в Москве
Sdelano v Moskve
سهشنبه، آبان ۲۵، ۱۴۰۰
معنی نامهای استرآباد (گرگان)
نامهای استرآباد و زادراکرت این شهر به صور ستَرَ-آپات و زاودرا- کرت به معنی محل گسترده و ستبر و نیرومند به نظر می رسند:
بر این اساس از آستاوریان (ستاوریان، مردم محل نیرومند) که استرابون در بین اناریان (تپوریان) و هیرکانیان یاد کرده همین مردم ناحیۀ استرآباد مراد بوده اند.
گفته شده است شهر گرگان و مناطق اطراف آن به دلیل آب و هوای مرطوب و پر بارش، مهد چشمه ها و تالابها و رود های بسیاری می باشد و مسکن مردمانی بسیار بوده است.
دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۰
محل بندر و جزیره آبسکون
گفته میشود روستای خواجه نفس (محل اصلی پشت ناوها) مکان بندر آبسکون (محل پشت آب) و جزیره آشوراده (جزیرۀ غرقابی) محل جزیرۀ آبسکون بوده است.
یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۴۰۰
مطابقت شهر باستانی گوش با کردکوی (محل چوپانان)
نام شهر باستانی گوش را که پایتخت پیشدادیان به شمار رفته است، می توان مترادف کردکوی گرفت:
घोष m. ghosha station of herdsmen
ز آمل گذر سوی تمیشه کرد/نشست اندران نامور بیشه کرد
کجا در جهان گوش خوانی همی/جز این نیز نامش ندانی همی
نام تمیشه در سمت کردکوی (گوش) سمت گرگان را در معنی محل بیشۀ سیاه در آمل بیشه شیما (سیاه) گویند:
श्याम adj. shyAma dark blue
نام اوستایی پادشاه اساطیری کیانی مازندران یعنی کاوُس (کی اوس، پادشاه نیرومند) بر گرفته از کلمه اوس (نیرومند) یا چشمه، چون نام اصلی و تاریخی وی خشثریته (نیرومند) و مقر اصلی وی سرزمین پارتوکا (کنار چشمه، ناحیۀ کاشان) است. او به یاری آترادات پیشوای آماردان، سپاهیان آشوری به رهبری رئیس رئیسان شانابوشو را در زیر حصار شهر آمل شکست داده بود.
شنبه، آبان ۲۲، ۱۴۰۰
معنی نام نماز زرتشتی اَهونه وَئیری
این نام به معنی اشتیاق فرا خواندن خدا (حیّ علی الصلاة) به نظر می رسد:
आह्वान n. AhvAna invocation of a deity
vairi: desire, wish
نماز اهونه وئیری:
همانگونه که سردار دنیوی، (فرمانروا، شاه) به ارادهٔ خود (فرمانروایی میکند) به همان گونه نیز یک رد یا رهبر روحانی در پرتو راستی و پاکی نیرومند است. بخشش اندیشهٔ نیک بهرهٔ کسی است که کار را به نام و به خواست مزدا انجام دهد. نیروی خدایی و کشور اهورایی از آن کسی است که درویشان را دستگیری کند.
نام دیگر این نماز یعنی یَتا اهو وئیریو را می توان اشتیاق شتافتن به سوی سروری (حیّ علی الفلاح) گرفت.
نام نماز اَشِم وُهو (راستی بهترین نیکی است) با حیّ علی خیر العمل و گواهی دادن به پیامبری زرتشت در نمازهای زرتشتی (باور دارم به دین مزدا پرستی که آورده زرتشت است) با اشهد انَّ محمّد رسول اللّه همخوانی دارد.
سهشنبه، آبان ۱۸، ۱۴۰۰
معنی مُلا و آخوند
به نظر می رسد آخوند و مُلا از سنسکریت زبانان بودایی ختنی است و با سغدیان و ترکان و مغولان به ایران آمده اند: در سمت ختن حرف «آ» نشانۀ کثرت و سروری و خوند (هوند) به معنی مرد حکیم بوده است[در آمدی به زبان ختنی، مهشید میر فخرایی]. علی اکبر مظاهری واژۀ آخوند را در جلد اول کتاب جادۀ ابریشم در زبان مغولی به معنی پیر دیر گرفته است که نشانگر منشأ دینی ختنی آن است .واژۀ آخوند را می توان در سنسکریت به صورت آهو[ن]ته به معنی نیایشگر و دعا کننده گرفت:
अहुत m. ahu[n]ta prayer, invoked
[A]khvanta: singer, evocative
مُلا نیز به سنسکریت به معنی مرجع است و در فرهنگ بودایی مصطلح بوده است:
मूल n. mUla source
मूल n. mUla root
मूल n. mUla origin
मूल n. mUla base
मूल adj. mUla original
مولانا به معنی مرجع اخلاق و رفتار و مرجع سرور و مولوی به معنی مرجع بوده است
:
नय m. naya ethics [law]
नय m. naya behaviour
नय m. naya principle
नाय m. nAya leader
व -va (-vi) possession
مطابق اسلام کوئیست نت، "مولانا: این واژه، یک ترکیب اضافی است (یعنی به صورت مضاف و مضاف الیه است). این اصطلاح را بیشتر برای افراد فاضل و بزرگمرتبه به کار میبرند. رتبه مولانا، از مولوی بالاتر است: لغت نامه دهخدا. ابن بطوطه میگوید: در کاروان ما یک حاجی هندی بود. به این دلیل که او قرآن را حفظ بود و نوشتن را به خوبی میدانست، به او مولانا میگفتند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و واژۀ «مولوی»، در بخشهای شرقی ایران و نیز کشورهای شرق ایران، مورد استفاده قرار میگیرد. این اصطلاح، برای کسانی که در علوم دینی، به درجات بالا رسیدهاند، استفاده میشود: گفته شده که در دار العلوم دیوبند هند این طور رتبهبندی انجام شده: ۱- مولوی عالم، تقریباً معادل لیسانس. ۲- مولوی فاضل، معادل فوق لیسانس. ۳- مولوی کامل، معادل دکترا."
اگر واژۀ مُلّا بر گرفته از مولای عربی بود در میان اعراب هم مصطلح می بود و سابقه اش به پیش از مغولان می رسید که چنین نیست. ایرانیان و همسایگان در گفتن مولا مشکل نداشته اند که مولایم و مولا علی را تصحیف کرده و مُلّایم و مُلّا علی تلفظ نمایند. آلترناتیو شرقی را که صورت و معنی نزدیکتر دارد، ندیده اند.
بر این اساس به نظر می رسد مغولان و ترکان به خواجه نصیرالدین حاضر جواب، ملانصیرالدین می گفته اند: ملانصیرالدین (ملانصرالدین) عالم معروف شوخ طبعی بوده است که پیرایه های فکاهی بر او بسته اند. الاغ معروفش هم در اساس هولاکو (به معنی مغولی منسوب به اسب) بوده است. نام هلاکو را در طنز با هلاغ (اُلاغ) جایگزین نموده اند. چون در زبان کُردی هول- [اکو] به کرۀ الاغ و اسب گفته شده است.
واژه های مولا و مولوی و ملّا در قرآن به کار نرفته اند، واژۀ ولی که با اینها ربط داده شده است در قاموس قرآن تبیان چنین توضیح داده است:
وَلْى
(بروزن فلس) نزديك و قرب. چنانكه در صحاح و مصباح و قاموس گفته است گويند: «تَباعَدْنا بَعْدَوَلْىٍ» پس از نزديكى دور شديم. راغب مىگويد: وَلاء توالى آن است كه دوچيز چنان باشند كه ميانشان چيزديگرى نباشد و بطور استعاره به نزديكى وَلاء و تَوالى گويند خواه در مكان باشد يا صداقت يا نصرت يا اعتقاد. * [توبه:123]. اى اهل ايمان با كفاريكه در ديار به شما نزديك اند بجنگيد. ظهور آيه آن است كه مسلمانان بايد اول به جهاد كفار نزديك بشتابند بعد به جهاد كفار ديگر بروند و آن در صورت عملى بودن سبب گسترش و عالمگير بودن اسلام است. تَوْلِيَة: اگر با «عن» باشد به معنى اعراض و اگر با «الى» باشد به معنى روكردن و اگر با دو حرف مذكور متعدى به مفعول ثانى باشد به معنى برگرداندن و متوجه كردن آيد. و در صورت تعدى به دو مفعول به معنى سرپرست كردن و غيره آيد اينك شواهدى از آيات : [لقمان:7]. چون آيات ما بر او خوانده شود از آنها بحالت تكبر اعراض كند گويى كه آنها را نشنيده است، تقديرش «وَلَّى عَنْها» است [احقاف:29]. چون خواندن قرآن تمام شد رو كردند و برگشتند به سوى قوم خويش براى انذار. [بقره:142]. سفيهان از مردم گويند چه چيز آنها را از قبله شان كه در آن بودند برگردانيد. [فتح:22]. آن تقدير «لَوَلَّوااِلَيْكُمْالْاَدْبارَ» است يعنى اگر كفار با شما مىجنگيدند حتما به شما پشت مىكردند و مى گريختند. * [انعام:129]. و همينطور بعضى از ظالمان را در اثر اعمالشان به بعض ديگر ولى امر و سرپرست قرار مى دهيم. *** تَوَ ّلى: از باب تفعل به معنى اعراض و دوست اخذ كردن و سرپرست آيدمثل [آل عمران:82]. هركه پس از اخذ ميثاق، از قبول حق اعراض كند آنها فاسقانند. [حج:4]. بر شيطان حتمى است هر كه او را دوست بدارد اضلالش مىكند. [مائده:51]. هر كه از شما آنها را دوست اخذ كند از آنهاست. * [محمّد:23]. ظاهرا تولى در آيه به معنى اعراض است يعنى آيا اميد است از شما در صورت اعراض از امر خدا و امر جهاد، اينكه در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد. يعنى در صورت اعراض از جهادو ماندن در شهر جز اين نخواهيدكرد. به قولى مراد از آن حكومت و سرپرستى است يعنى شايد شما اگر به حكومت رسيديد... در آيه [بقره:205]. ظاهرا مراد حكومت و سرپرستى است و احتمال دارد كه به معنى اعراض باشد. * [نساء:115]. يعنى: هر كه بعد از روشن شدن هدايت با رسول خدا مخالفت كند و از غير طريق مؤمنين پيروى نمايد تا از حق اعراض مىكند به اعراض وادارش مىكنيم و او را به جهنم وارد مىنماييم، آن بدجايگاهى است ظاهرا آيه در مضمون [توبه:127]. است. ولى: سرپرست و اداره كننده امر. و نيز به معنى دوست و يارى كننده و غيره آيد. طبرسى در ذيل [بقره:257]. فرموده: ولّى از «ولى»است به معنى نزديكى بدون فاصله و او كسى است كه به تدبير امور ازديگرى احق و سزاوارتر است. به رئيس قوم والى گويند كه به تدبير و امر ونهى امور نزديك و مباشر است. به آقا مولى گويند كه به امر بنده سرپرستى و مباشرت مىكند به بنده مولى گويند كه با اطاعت مباشر امر مولى است و از آن است ولى يتيم كه مباشر مال يتيم و اداره اوست. در مصباح از ابن فارس نقل كرده: هر كه كار كسى را اداره كند ولى آن كار است. [بقره:257]. خدا يار كسانى است كه ايمان آوردهاند، آنها را از تاريكيها به سوى نور ايمان خارج مىكند. [بقره:107]. شما را جز خدا سرپرست ويارى نيست. از نصير روشن مىشود كه «وَلِىّ» به معنى متولى امر است [بقره:282]. يا اگر نمىتواند مطلب را املال كند و توضيح دهد ولى او املاء نمايد. جمع ولى اولياء است به معانى فوق كه گفته شد [انفال:72]. آنانكه در نزد خود جا دارند و يارى كردند آنها بعضى اولياء بعضى اند [آل عمران:28]. مؤمنان كافران را در جاى برادران مؤمن خود دوست و يار نگيرند. *** * [مائده:55]. يعنى سرپرست و مدير شما فقط خدا و رسول و آنانندكه نماز مىخوانند و درحال ركوع زكوة مىدهند قيد «وَهُمْ راكِعُونَ» «اَلذَّينَ يُقيمُونَ...» را مقيد كرده است يعنى هر نمازگزار و زكوة بده ولى شما نيست بلكه نمازگزارانيكه زكوة را در حال ركوع مىدهند. از طرف ديگر بايد آيه راجع به يك قضيه واقع شده باشد وگرنه هر كس مىتواند در حال ركوع احسانى بكند و بگويد ولى مسلمين هستم. وانگهى بايد مراد از «وَلِيُّكُمْ» مدير امور و سرپرست باشد وگرنه همه نمازخوانان و زكوة دهندگان يار و دوست مسلمانان اند و احتياج به قيد «وَهُمْ راكِعُونَ» ندارد. از اينجا است كه اهل انصاف از خود آيه خواهند دانست كه آن عموم نيست بلكه حكايت از يك واقعه خصوصى دارد و لفظ «اِنَّما» ولايت غيرخدا و رسول «وَالّذينَ...» را نفى مىكند زيرا «اِنَّما» نص در تخصيص است. در مجمع البيان نقل فرموده: روزى عبدالله بن عباس در كنار زمزم نشسته و به لفظ «قالَ رَسُولُ اللهِ «صلى الله عليه واله» به مردم حديث مىخواند. مردى كه روى خود را پوشيده بود در آنجا حاضر شد هر چه ابن عباس مىگفت «قالَ رَسُولُ اللهِ» مىگفت آن مرد نيز مىگفت. ابن عباس گفت: تو را به خدا تو كيستى؟ مرد صورت خويش را باز كرد و گفت: مردم هر كه مرا شناخته هيچ و گرنه خودم را معرفى مىكنم، من جندب بن جناده بدرى ابوذرغفارى هستم، با اين دو گوشم از رسول خدا شنيدم وگرنه كر شوند و با اين دو چشم ديدم و گرنه كور باشند مىفرمود:«عَلِىٌ قائِدُ الْبَرَرَةِ وَ قاتِلُ الْكَفَرَةِ وَمَنْصُورٌ مَنْ نَصَرَهُ وَ مَخْذُولٌ مَنْ خَذَلَهُ». بدانيد روزى با رسول خدا«صلى الله عليه واله» نماز ظهر خواندم سائلى در مسجد چيزى خواست به او چيزى ندادند، دست به آسمان برداشت كه خدايا گواه باش من در مسجد رسول خدا اظهار حاجت كردم كسى چيزى به من نداد، على «عليه السلام» آنوقت در ركوع نماز بود با انگشت كوچك دست راست كه به ان انگشتر مىكرد به سائل اشاره نمود، سائل آن را از انگشت على «عليه السلام» گرفت، رسول خدا «صلى الله عليه وآله» در نماز اين عمل را ميديد، چون از نماز فارغ شد سر به آسمان كرد و گفت:« رَبِ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِرْ لى أَمْرى... وَ اجْعَلْ لى وَزيراً مِنْ أَهْلى هارُونَ أَخى أُشْدَدْ بِهِ أَزْرى وَ أَشْرِكهُ فى اَمْرى» در جوابش قرآن ناطق نازل فرمودى كه:«سَنَشُدٌ عَضُدَكَ بِأَخيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلايَصِلُونَ اِلَيْكُما» خدايا منهم برگزيده و پيامبر تو محمد، سينه مرا فراخ گردان. كارم راآسان كن. براى من وزيرى و يارى از اهل من معين كن على برادرم را، با او مرا تقويت فرما. ابوذر گويد: بخدا قسم رسول خدا«صلى الله عليه واله» سخن خويش را تمام نكرد تا جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد بخوان. فرمود چه بخوانم؟ گفت بخوان: «اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا...» سپس طبرسى فرموده: اين خبر را ثعلبى با اين سند به عينه نقل كرده و ابوبكر رازى در كتاب احكام القرآن نه نقل مغربى و رمانى و طبرسى روايت كردهاند: اين آيه در حق على «عليه السلام» نازل شد آنگاه كه در حال ركوع انگشتر خويش را به سائل بخشيد. مجاهد و سدى نيز چنين گفتهاند و آن ازامام باقر و امام صادق عليهماالسلام و جميع علماء اهل بيت عليهماالسلام نقل شده است. نگارنده گويد: علامه امينى رحمه الله در جلد دوم الغدير ص 53-52 آن را از تفسير ثعلبى، تفسيرطبرى، اسباب النزول واحدى، تفسيرفخر رازى، تفسيرخازن، تفسيرنيشابورى، فصول المهمه ابن صباغ، صواعق ابن حجر، نورالابصار شبلنجى و ده دوازده كتاب ديگر كه همه از كتب مشهور اهل سنت اند نقل كرده است طالبان تفصيل به آنجا رجوع كنند و در المراجعات مراجعه چهلم مرحوم شرف الدين عاملى آن را بطور تفصيل از منابع اصيل نقل كرده و عبدالمجيد سليم رئيس الازهر در مقابل آن اسناد خاضع شده است. اطلاق جمع بر مفرد اگر گويند: در اينصورت چرا لفظ «وَالَّذينَ آمَنُوا...» به لفظ جمع آمده لازم بود «وَالَّذى آمَنَ وَ أَقامَ الصَّلوةَ وَ آتَى الزَّكوةَ وَ هُوَ راكِعٌ» آيد كه مفرد و منطبق بر امام «عليه السلام» باشد؟ گوييم: طبرسى در مجمع فرموده: اين آيه از واضحترين دلائل بر صحت امامت بلافصل على «عليه السلام» است وچون ثابت شود كه لفظ «وَلِيُّكُم» افاده مىكند كسى را كه مدير امور و واجب الاطاعة است و ثابت شود كه مراد از اَلَّذين آمَنُوا على «عليه السلام»است، نص بر امامت آن حضرت ثابت مى شود. رجوع به لغت ثابت مىكند كه ولى به معنى سرپرست و مديرامور است لفظ «اِنَّما» در مفيد اختصاص است ولذا نمىشود ولى را به معنى دوستى در دين و محبت حمل كرد زيرا آن در باره همه مومنان است چنانكه فرموده: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ» و از طرف ديگر عامه وخاصه نقل كردهاند كه آيه در باره على «عليه السلام» نازل شد آنگاه كه خاتم خويش را در ركوع صدقه داد. تا فرموده كسى نمىتواند بگويد لفظ «اَلَّذينَ آمَنُوا» جمع است وبر مفرد اطلاق نمىشود زيرا اهل لغت گاهى از مفرد براى تعظيم و تفخيم به لفظ جمع تعبير مىآورند واين در كلامشان مشهورتر از آن است كه احتياج به استدلال داشته باشد. زمخشرى در كشاف پس از تصديق به اينكه آيه در باره على «عليه السلام» نازل شده، گويد اَلَّذين آمَنُوا به لفظ جمع آمده با آنكه مراد يكفرد است تا اينكه مردم به اين كار ترغيب شوند و به ثوابى مانند ثواب آن برسند و تا روشن شود كه بايد عادت مومنان بر كسب نيكوكارى تا آن حد باشد كه كار نيك را تاتمام شدن نماز به تأخير نياندازند. در المراجعات: مراجعه چهل و دوم درجواب اين اشكال فرموده: عرب به جهتى از مفرد به لفظ جمع تعبير مىآورد شاهد آن قول خداوند است در سوره [آل عمران:173]. مراد از «اَلنّاسُ» در «قالَ لَهُمُ النَّاسُ» به اجماع مفسران و محدثان و اهل تاريخ نعيم بن مسعود اشجعى است كه ابوسفيان ده شتر بوى داد تا مسلمانان را از مشركان بترساند و متزلزل كند و كردو گفت:« اِنَ النَّاسَ قَدْجَنَعُوالَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ» اهل مكه بر عليه شما لشكريان جمع كردهاند بترسيد، در نتيجه بسيارى از مسلمانان ترسيدند و به جنگ بيرون نشدند و رسول خدا «صلى الله عليه واله» فقط با هفتادنفر خارج شدند. در اطلاق لفظ ناس بر مفرد نكته شريفى است زيرا مدح آن هفتادنفر در صورتى كاملتر است كه لفظ ناس آيد از آنكه گفته شود يكنفر خبرداد يعنى از خبر دادن چندين نفر هم از ايمان و پيروى پيغمبر برنمى گردند. ايضا آيه [مائده:11]. مراد از «قَوْم» يك نفر بود بنام غورث و به قولى عمربن جحاش از يهود بنى نضير كه شمشير كشيد و خواست رسول خدا«صلى الله عليه واله» را بزند خداوند او را منع كرد حكايتش را محدثان ،مفسران و اهل تاريخ نقل كردهاند، ابن هشام در جزء 3 سيره خود در غزوه ذات الرقاع آن را آورده است. خدا لفظ جمع را در آيه بر مفرد اطلاق فرموده به جهت تعظيم نعمتش بر مسلمانان در سلامت و زنده ماندن پيامبرشان «صلى الله عليه واله» از شر دشمن. و در آيه مباهله لفظ ابناء و نساء و انفس با آنكه حقيقت در عموم اند بر حسنين و فاطمه و على عليهم السلام اطلاق گرديده چنانكه همه گفتهاند و اين اطلاق براى تعظيم آنهاست. شرف الدين رحمه الله پس از نقل آيات، قول طبرسى و زمخشرى را كه در بالا نقل كرديم نقل فرموده و در پايان وجه ديگرى گفته كه خلاصهاش اين است: اگر آيه به لفظ مفرد مىآمد ديگر مجالى نمىماند كه دشمنان على و بنى هاشم و منافقان و اهل حسد فكر مردم را آشفته كنند و بدين جهت خطرى بر اسلام متوجهمى شد يعنى يا آيه را از قرآن حذف مىكردند و يا رسول خدا را در اين باره متهم مىنمودند كه نعوذبالله با خواهش نفس خود سخن گفته و آن لطمهاى بر اصل دين مىشد (از نگارنده). ولى آيه به لفظ جمع آمده به آنكه مفرد مراد بود سپس نصوص پى درپى آمدند و ولايت آنحضرت آفتابى گرديد. *** مولى: سرپرست. مالك عبد. صديق. غلام. [انفال:40]. بدانيد خدا تدبير كننده امور شماست بهتر مدير و بهتر يار است. [نحل:76]. يكى از آن دو لال مادر زاد است، به چيزى قادر نيست و بر آقاى خود بار و سنگينى است. * [دخان:41]. روزيكه دوستى از دوستى چيزى را كفايت نمىكند. وجه اطلاق مولى بر اين معانى در لفظ «ولى» از مجمع نقل گرديد كه بر انسان نزديك و اولى اند و مباشرت امر مىكنند به چند آيه توجه كنيد: * [حديد:15]. مولى شايد در اينجا به معنى دوست و رفيق باشدمانند «اَصْحابُ النَّار» كه به معنى ياران آتش است با ملاحظه اين آيه روشن مىشود كه بدكاران رفيق آتش و آتش رفيق آنهاست و آيه چنانكه گفتهاند براى تهكم است، شايد مولى به معنى متولى امر باشد يعنى كارگردان و مدبر امر شما آتش است. و شايد به معنى اولى (سزاوارتر) باشد كه از معانى مولى است و از تفسير قمى نقل شده است. * [مريم:5]. در مجمع فرموده: عموزاده را مولى گويند كه در نسب به انسان نزديك است مراد از موالى در آيه عموها و عموزادهها اند چنانكه از حضرت باقر«عليه السلام» منقول است: يعنى من از عموها و عموزادهها پس از خودم مىترسم و زنم نازا است بمن فرزندى عنايت فرما. * [نساء:33]. در مجمع فرموده از جمله معانى مولى ورثه است كه اولى واحق است به ميراث ميت (ظاهرا آن در اثر نزديكى است) يعنى براى هر آنچه پدران و مادران و خويشان ترك كردهاند وارثانى قرار دادهايم. آيه ربطى به عصبه ندارد چنانكه در «ورث - ارث» گذشت و آن خلاصه آيات ارث مىباشد. در مجمع ذيل آيه فوق و آيه «وَاِنى خِفْتُ الْمَوالِىَ» تصريح كرده كه اولى (سزاوارتر) يكى از معانى مولى است ممكن است موالى در آيه بدان معنى باشد يعنى براى تركه پدران و مادران واقرباء سزاوارترها قرار دادهايم كه از ديگران در بردن ارث سزاوارترند. *** اولى: نزديكتر. سزاوارتر. [آل عمران:68]. نزديكترين مردم به ابراهيم آنانند كه از وى پيروى كردند و اين پيامبر و پيروان اوست. [احزاب:6]. به حكم اين آيه پيغمبر«صلى الله عليه واله» نسبت به مومنان از نفس خودشان نزديكتر و سزاوارتر است وزنان او و مادران مؤمنين اند، محترم اند و نكاحشان بعد از پيامبر بر مومنان حرام مىباشد. پس مقام پيغمبر و اهميت وجود پيغمبر بر مسلمانان از نفس خويش بالاتر است و اگر در كارى از كارها اعم از خير ياشر امر دائر باشد ميان پيغمبر و نفس مومن، پيغمبر ارجح و بالاتر است. آيه مطلق است و اولويت آن حضرت را از هر جهت مىرساند. [احزاب:6]. گويند با اين آيه ارث بردن غير اولى الارحام كه در اوائل هجرت بود نسخ شده است يعنى اقربا بعضى به بعضى در ارث بردن از مومنان و مهاجران سزاوارترند. *** وَلاية: (به فتح اول) [كهف:44]. ولاية را در آيه با كسر و فتح واو خواندهاند، راغب گويد: ولايت به كسر واو به معنى نصرت و به فتح واو به معنى تولى امر است و به قولى هردو يكى و حقيقتش تولى امر است قاموس نيز در اول هر دو را يكى گرفته است در صحاح از ابن سكيت نقل كرده ولايت به كسر واو به معنى تسلط و به فتح و كسر واو به معنى نصرت و يارى است. نگارنده گويد: ظاهر آن است كه هر دو به معنى قرابت است چنانكه در اقرب الموارد گفته و مطابق با معناى اولى است و مراد از آن در آيه تسلط و تدبير است. آيه بعد از آياتى آمده كه راجع به مباحثه، يك مشرك و مؤمن است كه بالاخره اميد مشرك مبدل به يأس شده و محصوليكه در مقابل خدا به آن دل بسته بود از بين مىرود و تسلط خدا و اينكه همه چيز با تدبير خدا است روشن مىشود يعنى: آنجا تسلط و تدبير حق براى خداست او بهتر است از حيث ثواب و عاقبت نه آنچه مشرك به آن اميدوار بود. * [انفال:72]. اين آيه ولايت و قرابت و آثار آن را كه ميان مهاجران و انصار بود از كسانيكه ايمان آورده و هجرت نكرده بودند نفى مىكند مگر ولايت نصرت را در ذيل آيه فرموده «وَاِنِ اسْتَنْصَرُو كُمْ فِى الّدينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ» پس مراد از ولايت ،ولايت ارث و ولايت امان دادن و غيره است.
دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۴۰۰
اتیمولوژی دستور (دارندۀ قانون و دستور) و دستان (لقب زال، دانا)
در فرهنگ واژه های اوستایی احسان بهرامی واژۀ دَستَ به مصدر اوستایی دا (انجام دادن، دانستن) ارجاع داده شده است، بنابراین عضو دست به معنی انجام دهنده و دستور به معنی دانای انجام کار خواهد بود که با این واژه های سنسکریت مطابق به نظر می رسند:
शास्ति f. zAsti order
शिष्ट m. ziSTa courtier
शिष्ट m. ziSTa counsellor
शिष्ट m. ziSTa chief
शिष्ट adj. ziSTa wise
शिष्ट adj. ziSTa superior
शिष्ट adj. ziSTa residual
शिष्ट adj. ziSTa ordered
शिष्ट adj. ziSTa learned
یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۴۰۰
The name Georgia
The name Georgia and Amazonia in Indo-Iranian languages mean the land of beautiful women:
Gorj in Kurdish and gorch-ak in Azari mean nice woman. Gurj is derived from Avestan varecha (nice).
आम adj. Ama fine, जनि f. jani woman.
गौर gaura adj. beautiful. गौर gaura adj. white. गौर gaura adj. brilliant. जाया jAyA f. woman. गय gaya m. family.
Georgeous: from French gorgias "elegant, fashionable," a word of unknown origin;
شنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۰
معنی محتمل شهر هیتیتی ویلوشا (ایلیاد، تروا)
این نام می تواند به معنی شهر دلپذیر باشد:
विलास m. vilAsa luxury
τερπνός: luxury
elation: satisfaction
گرگان سرزمین گراز یا گرگ یا بهره؟
هر دو واژۀ وَراهه (گراز)، وریکه (گرگ) می توانستند، منشأ نام گرگان باشند؛ ولی دو گواه اهریمنی بودن گرگ و هیئت هیرکانه (منسوب به گراز) ظاهراً در تأیید معنی محل گراز آن هستند:
वराह m. varAha wild boar
वृक m. vRka wolf
किरि m. khiri (hira) boar
ولی اگر نام باستانی رود گرگان یعنی سرارور را به صورت سرئیرور در نظر بگیریم آن به معنی رود زیبا خواهد بود و نامهای قدیم شهر و ناحیۀ گرگان قدیم (گنبد کاووس) یعنی وهرکانه و هیرکانه محل بهره و ثروت معنی خواهند داد.
بر اساس ترجمۀ نام رود سرارور (زیبا) نام شهر گرگان قدیم (جُرجان) کنار آن از کلمۀ گُرج کُردی و گُرچک آذری به معنی زیبا گرفته شده است. نام گرجی ها، آمازونهای باستانی (زنان زیبا) و اساطیری هم به معنی زیبا است. هیئت پهلوی وَرژن (ورژان، جُرژان)ِ گرجستان هم به اوستایی به صورت وَرِچان معنی سرزمین با شکوه و درخشان و زیبا را می دهد. واژۀ وَرِچ صورت اصلی واژۀ گُرج (زیبا) به نظر می رسد:
आम adj. Ama fine, जनि f. jani woman.
गौर gaura adj. beautiful. गौर gaura adj. white. गौर gaura adj. brilliant. जाया jAyA f. woman. गय gaya m. family.
Georgeous: from French gorgias "elegant, fashionable," a word of unknown origin;
اتیمولوژی چشمه
به ظاهر واژۀ چشمه (چشمگ پهلوی) ربطی با واژۀ چشم دارد و ایرانیان نظیر اعراب چشمه را به قیاس از چشم (عین) گرفته اند؛ ولی اگر جزء شمۀ آن را به معنی اوستایی آن آشامیدن و آشامیدنی بگیریم، جزء اول آن یعنی «چَ» (افزایش یابنده) هم، تلخیص چاه (چات اوستایی) خواهد بود:
चय m. chaya amount by which each term increases
معنی نام سُلغُریان و ارتباط محتمل آن با نام سئورومات
نام سُلغُریان (اتابکان فارس) را با نام ایل سالور (شمشیرزن) مرتبط می دانند. بر این اساس نام سُلغُریان تلخیص نام مرکب سالور گور (ایل شمشیرزن) به نظر می رسد.
در این رابطه نام سئورومات ها معضلی است: با توجه به نام آمازون (تمام سلاح)ِ ایشان، آن را می توان شمشیرزن، همچنین تیرانداز، جوشن پوش و مارپرست معنی کرد. معنی شمشیر آن را می توان از واژۀ سورَ در اوستایی یعنی شمشیر گرفت که در سنسکریت به صورت شیرَ آمده است. بنابر این شمشیر یعنی سورَ (شیرَ)ِ آبدیده؛ این واژۀ اوستایی می توانست به صورت سئورَ در آید که به معنی دستۀ خنجر و شمشیر آمده است و می تواند طبق قاعدۀ تبدیل حرف «و» به «م» و نیز «ر» به «ل» به صورت سامور و سالور در آید. نام سالور (سئورو-وَر= دارای شمشیر) در جهت معنی شمشیرزن سئورومات است.
sword (n.)
Old English sweord, swyrd (West Saxon), sword (Northumbrian) "sword," from Proto-Germanic *swerdam (source also of Old Saxon, Old Frisian swerd, Old Norse sverð, Swedish svärd, Middle Dutch swaert, Dutch zwaard, Old High German swert, German Schwert "a sword"), related to Old High German sweran "to hurt," from *swertha-, literally "the cutting weapon," from PIE root *swer- (3) "to cut, pierce."
मति f. mati prescience
معنی نام چیش پیش
نام چیش پیش در معنی « کشندۀ اشرار» با نام شاهنامه ای گرشاسب (کرسا- سپَ، در هم شکنندۀ ستمگران) در شمار پیشدادیان شاهنامه، همخوانی دارد:
Chash (छष्).—1 U. (chaṣati-te) To hurt, injure, kill.
पीयु m. piyu (pisha) injurious
با توجه به واژۀ اوستایی پِشَ (جنگیدن و گلاویز شدن) واژه های پَشه و پَشنگ نیز به معنی آسیب رسان و گلاویز شونده به نظر می رسند.
دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۴۰۰
اتیمولوژی نام بدخشان
نام بدخشان را از کلمۀ پاتخش-ان (یعنی منسوب به فرمانروا) گرفته اند، نظر به مطابقت شهر فیض اباد (آبادی کرسی حکومتی) با شهر بدخشان باستانی، آن بدین معنی درک میشده است:
पीठ n. pITha seat
ولی با توجه به معادن لعل و لاجورد معروف آنجا نام بدخشان می توانست مرکب از پَت (سرور)، اخش (اخشیگ، عنصر) و ان (علامت نسبت) نیز درک گردد. در مجموع یعنی محل عنصر سرور (لعل و لاجورد).
نام شهر خاروغ آن به معنی دارندۀ رود سیلابی سترگ است:
खर adj. khara rough
ओघ m. ogha flood
بر این اساس شهر خاروغ با شهر کلاوقان (کل آو گان، محل آب سترگ) در عهد اعراب مطابق است. نام شهر کشم باستانی آنجا به صورت کت-زم (جایگاه سرور) با همان شهر مشهد (مس-شت، جایگاه بزرگ و سرور) در آن سمت همخوانی دارد.
یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۴۰۰
معنی گیزین کیسی (گودین تپه) و قزوین
به نظر می رسد نام باستانی گودین تپه یعنی گیزین کیسی که به همراه بیت ایشتار (کنگاور) و نیشا (نهاوند) یاد شده به معنی محل نگهبانی نیرومند بوده است:
गूढ {गुह्} adj. ppp. gUDha {guh} covered
क्षय m. kshaya abode, strong
نام گیزین کیسی به ظاهر شباهتی با نام قزوین دارد، ولی با توجه به روایت کهنی که كشوین را به پهلوی به معنی کنج نگریستن گرفته است، هیئت کشوین/گَئیث وین نام قزوین به معنی محل دیده بانی درخشان با نامهای کهن راژیا (محل دارای کنگرۀ دیده بانی) و ارساس (ارِذَ- اس، محل دارای کنگره های تیراندازی) منسوب بدان، همخوانی دارد. نام اردپای منسوب به قزوین را هم میشود به صورت اَرِذَ (گوشه)- پا (پاییدن) به معنی محل دارای کنگره های نگهبانی گرفت. حتی حدیث ابواب جنه قزوین هم می تواند اشاره به کنگره های مخفیگاهی نگهبانی آن باشد.
از دروازه تانائیس (محل کنگره های متوالی نیرومند) در خبر خارس میتیلنی هم که در سمت غرب ولایت رغه (ری) قرار داشته، می تواند همان شهر قزوین اراده شده باشد.
بنابراین قزوین می تواند در کتیبه های آشوری همان دژی باشد که در آن سو با نام آندیرپاتیانو یعنی محل نگهبانی نیرومند ذکر شده است:
अण्डीर m. aNDIra strong
Patiano: the place of the fortress
جمعه، آبان ۰۷، ۱۴۰۰
مطابقت جمشید و هیمدال
جمشید همزاد درخشان با هیمدال (درخشان کنندۀ جهان، ایزد سفید) و ایلمارینن اسکاندیناوی و فنلاند و ایلیامورمت اسلاوها و اشوین های هندوان (نگهبانان پل آسمانی) مشابهت دارد که جملگی با جهان زیرین و یا نگهبانی پل آسمانی و پل آخرت مرتبط هستند.
سهشنبه، آبان ۰۴، ۱۴۰۰
معنی هشتجین و هشترود (هِشتَری) و هشتگرد
به نظر میرسد هشتجین در اصل ایشته جین یا هِشته جین یعنی جای به پایین گذاشتن خواسته و بازار بوده است، چون در عهد مادها در آن سمت شهرک معتبری به نام پان زیش (جایگاه خرید و فروش) قرار داشته است.
بر این پایه نام هشترود یا هِشتَری را می توان به صور اوستایی هِشته رَئوت و هِشته رَئه به معنی دارای بازار با شکوه گرفت. چون مرکز هشترود یعنی سراسکند (محل چادرها) مطابق شهر کولسره (سرای دامداران) باستانی در بین مراغه و میانه است که طبق کتاب مراغۀ یونس مروارید، مطابق جغرافی نویسان قرن چهارم هجری، یکی از مراکز مهم آذربایجان بود و در آن، در بازار سر هر ماه قمری گاهی صد هزار تا یک میلیون رأس گوسفند معامله میشد.
نام هشتگرد سمت کرج را هم نظر به مطابقت گنگ دژ سیاوش (دژ گرداگرد سیاوش، گنجۀ اران) با سیاوخش گرد، می توان به معنی محل بازار گرداگرد و محصور گرفت.
راجع وجه تسمیۀ هشتگرد چنین آورده اند:
میر جلال الدین محدث ارموی (احیاگر میراث مکتوب شیعی) در این باره نوشته است: «هشتورد یا هشتجرد همان هشتگرد فعلی است.» منتجب الدین نیز در کتاب الفهرست، از شخصیت فخر آور هشتجردی به عنوان یک چهره شیعی و فاضل یاد کرده و می نویسد که او دیندار و فاضل بوده است. عبدالجلیل قزوینی در جای دیگری هم از «دهخدای فخرآور هشتوردی و پسرش جمال الدین عبدالصمد غازی شهید» یاد کرده اما راجع به چگونگی شهادت او مطلبی نگفته است. این اسناد تاریخی ضمن بیان وجه تسمیۀ هشتگرد به زیست گروهی از شیعیان اثناء عشری در قرن ششم هجری در آن محل تصریح کرده اند که در متون تاریخی از آن به عنوان «هشتورد» یا «هشتجرد» نام برده شده است. وَرد و وَرتیتن پهلوی همان گَرد و گَردیدن است.
نام روستای مُره جین خلخال
نام روستای مُره جین خلخال بسیار قدیمی و به معنی جایگاه احاطه شده [با کوه و جنگل] و سخت گذر است:
روستای مُره جین نزدیک خلخال و در دامنه های کوه آق داغ یا سفید کوه قرار دارد، منطقه مرتفع کوهستانی جنگلی هست. مردم بدان نواحی کوچیدند برای اینکه مخفی باشند و از هجوم ها برکنار بمانند:
मुर n. mura surrounding
मुर n. mura encompassing
मूरadj. mUra impetuous
jin: place
دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۴۰۰
ریشه های محتمل واژۀ نگین
احتمال دارد نگین در اصل واژۀ سومری باشد:
Nigin/Surround(to)
در زبانهای هندوایرانی می توانست به معنی «به پایین کار گذاشته شده [در انگشتر]» باشد:
ni: down
घिण्णते {घिण्ण्} verb ghiNNate {ghiNN} take
شنبه، آبان ۰۱، ۱۴۰۰
سوورا و اشترای جمشیدی اوستا شیپور و خنجر بوده اند
م- هدایتی سوورا را کرنا، معادل صور (شیپور، [گاودُم، در اساس گائو-دُوان: آواز پراننده]) در نام صور اسرافیل (شیپور بندۀ منوّر خدا) گرفته است:
स्वर m. svara musical note
स्वार m. svAra sound
ولی م-هدایتی در مورد دومی، اشترا (خنجر، شمشیر) به بیراهه رفته و آن را نیز نوعی بوق و کرنا گمان کرده است. در حالی خدای شیپور روز قیامت مردمان قدیم اسکاندیناوی هیمدال (درخشان کنندۀ دنیا، معادل جمشید، همزاد درخشان) نیز سلاحش شمشیر است. در اینکه هیمدال از نُه مادر دریایی زاییده شده است، یاد آور خدای با بوق دمندۀ بادهای دریاها تریتون یونانیان است که نامش به معنی از سومی یا به تفسیری، پدید آمده از سه تن است. جم در نزد کنعانیان ایزد جوان دریا بوده است. هیمدال نیز نظیر جمشید پدید آورندۀ طبقات اجتماعی به شمار رفته است.
مطابق اساطیر هندوایرانی ثراتئونه (ترائی تنه، از سه تن، خدای آبها، ائای نیمه انسان نیمه ماهی)، اژدهای سه سر (آپسو) را کشت که می توانست به کشته و مغلوب شدن سپیتمه جم و آژدهاک (آستیاگ) توسط کوروش (ثراتئونه، مرد سیلاب مانند) تفسیر گردد.
در فرهنگ لغات اوستایی احسان بهرامی اشترا به معنی خنجر آمده است. معنی سنسکریتی سیخک (در اساس سوراخ کننده) برای اشترا در مورد سلاح های اشرافی و شاهانه عهد باستان یعنی شمشیر و خنجر هم مناسب می افتد:
खन adj. khana digging
jara (gara): doing
تحقیقات دیگران در این باب چنین است (وبلاگ کرسی آزاد اندیشی):
البته در ترجمۀ روایت اوستایی فرگرد دوم وندیداد در مورد جمشید و سوورا و اشترای وی در مورد عصا و شمشير و همچنین نگین یا گاودم اختلاف وجود دارد. برخی هديۀ خداوند را عصا و برخی شمشير می دانند؛ زمانی كه فردوسی در شاهنامه جمشيد را «خداوند شمشير و گاه و نگين» می خواند محتمل است که اشاره ای به اين شمشیر یا انگشتری داشت باشد.
اصل اوستایی این دو کلمه ی مورد اختلاف یکی"اشترا" (Aštrā) است که به عصا، چوب دستی، شمشیر و یا تازیانه ترجمه شده است و دو دیگر سوورا (Suwrā) که به نگین، انگشتری و نفیر ترجمه شده است. بارتولومه آن را تیر زرّین، دارمستتر مهر زرّین، لومِل حلقۀ زرّین و بیلی هم آن را سیخک یا چوبی برای راندن چارپایان معرفی می کند. (کریستن سن، 1377 :302). مرحوم دکتر تفضلی در مقاله ای به نام "سوورای جمشید و سوورای ضحاک" به بیان این اختلاف نظرها پرداخته اند و نهایتاً اشترا را به معنای تازیانه و سوورا را به معنی گاودم یا همان شیپور ذکر کرده اند. ایشان معتقدند که کلمۀ سوورا در متون پهلوی به "سوراک اومند" یعنی سوراخ دار برگردانده شده است؛ یعنی صفت جای موصوف را گرفته و به جای شیپور سوراخ دار فقط صفت سوراخ دار ذکر شده است. در این خصوص ایشان به ذکر روایتی از کتاب نهم دینکرد می پردازد که اتفاقاً با موضوع ما در این مقاله ارتباط مستقیم دارد زیرا علاوه بر این که شاهد مثالی است برای کلمه ی سوورا در معنای گاودم، معلوم هم می کند که علاوه بر جمشید، ضحاک هم دارای شیپوری بوده است و یا به عبارتی ضحاک پس از مغلوب ساختن جمشید گاودم اسرارآمیز او را هم تصاحب کرده و البته بر خلاف جمشید از آن در راه نادرست بهره می گیرد.
در کتاب مذکور (دینکرد) که بر اساس متون اوستایی تدوین شده درباره ی ضحاک چنین آمده است: "این نیز که چون به او آگاهی می رسید که به نظر می رسدکه کسی زن و خواستۀ شایسته ای دارد، وی (ضحّاک) او را با"سوراک اومند زرین" (به سوی خود) در می- کشید، آن بنده را محکوم می کرد، به جای پنهانی، به لانۀ (خویش) می آمد."(تفضلی ، 2535 :4)
در همین خصوص روایتی در کتاب "البدء و التاریخ" مقدسی ذکر شده است که در واکاوی عنصر اسطوره ای گاودم جمشید و مکالمه ی آن با عناصر مشابه شایان ذکر است: "و گفته اند که وی (ضحاک) فرمانروای هفت اقلیم بود و در همان جایی که نشسته بود هفت مشاره ساخته بود، برای هر اقلیمی مشاره ای و آن عبارت بود از دمی زرین و هرگاه می خواست افسون خویش را به منظور وارد کردن مرگ یا بلا یا گرسنگی به اقلیمی بفرستد درآن مشاره می دمید و به اندازۀ دمیدن وی، آن اقلیم را آسیب می رسید و هر گاه در اقلیمی زنی زیبا یا ستوری فربه می یافت درآن مشاره می دمید و با افسون خویش آن را به سوی خویش می کشید."(همان).
مهرداد بهار هم با ترجمۀ سوورا به معنی نگین مخالفت می کند و معتقد است که سوورا را به هيچ وجه نمی توان نگين دانست."اگر بتوان سوورا را از ريشه ی"سو"(sav-*) به معنی صدا کردن دانست، با سوفار و نفير که روايات نيز آن را تأييد می کنند، مشابهت دارد." (بهار،1376 :229(
"در بندهشن نیز سوورا صفت شاخ خرسه پای است، لذا مترجمان پهلوی آن را ابزاری آوایی چون گاودم معنی کرده اند. در ادبیات ودایی نیز نشانی از ساز بادی جمشید است." (نقوی، 1379: 240) در ریگ ودا آمده است: "این نی خدایان است که می نوازد و آوازهای روحانی از هر سو شنیده می شود و به این محیط زیبایی خاص می دهد." (همان جا). در مهابهاراته هم ضمن توصیف شکوه جم یا همان یَمَه که یادآور توصیفات اوستا از"ورجمکرد" است، در خصوص نواخته شدن موسیقی در پیشگاه یم، قهرمان نامیرا، چنین آمده است: "گَندَروَه های نامی بسیار و اَپسَرَه های بسیار، هربخشی از آن سرا را با موسیقی، هم با سازها و هم با نواها، و با صدای خنده و رقص پر می کنند. (کریستن سن،1377 :26). در روایات اسلامی هم از بوق یا کَرنای سلیمان سخن رفته محصل، 1380: 195)است ؛ شیپوری بلند آواز، گوش نواز و شادمان کننده که سلیمان به وسیله ی آن کارگزارانش را آگاه می کرده است." (راشد
به هر روی کلمات سوورا در اوستا، سوراک اومند در دینکرد و مشاره در کتاب "البدء و التاریخ" مقدسی که به عنوان "منفخه من ذهب" یا شیپور زرّین توضیح داده شده است و نمودهای مختلف آن در ماجراهای جمشید، ضحاک، سلیمان، سوشیانت و اسرافیل همگی اشاره به یک عنصر اساطیری واحد دارند که همان گاودم یا شیپوری اسرارآمیز است که در روایات مختلف نمودهای گوناگون یافته است.
پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۰
احتمال هندوایرانی بودن اصل واژۀ دُور
واژۀ دورَک (دورگ، معرب به دورق) در برهان به معنی دایره و سبو آمده است. به نظر می رسد واژۀ دُوری به معنی بشقاب نیز از آن گرفته شده است.
واژۀ دُور در قرآن آمده است ولی ممکن است عربها به نوبه خود دور را از زبانهای هند و ایرانی یا لاتین، یونانی گرفته باشند، چون ظاهراً در زبانهای سامی دیگر دیده نمیشود:
tour: from PIE root *tere- (1) "to rub, turn."
[Pokorny 1. tu̯er- : tur-, and tu̯r̥- :: to twirl, turn]
در فرهنگ لغات اوستایی dvar به معنی دویدن و جهیدن (در اساس گردیدن) آمده است.
ह्वरते {ह्वृ} verb 6 Atm hvarate {hvR} turn
و در سنسکریت h به dh تبدیل پذیر است:
ध्वरति {ध्वृ} verb dhvarati {dhvR} bend
سهشنبه، مهر ۲۷، ۱۴۰۰
معنی نامهای رودهای سیردریا و آمودریا
نظر به واژۀ سنسکریتی گَئوره (سرخ) که می توانست به صورت گُل تلفظ گردد، نام گلزریونِ سیردریا (سیحون) به معنی دریای سرخ نیرومند (گُل-زار-یَئون) بوده است. سیر در این نواحی به معنی سرخ (سور پهلوی) است:
गौर adj. gaura (gol) reddish
zraya (darya): sea
yaona: strong
گلزریون در لغت نامۀ دهخدا:
گلزریون. [گ ُ زَ] (اِخ) نام رودخانه ای هم هست که این شهر [شهر چاچ] را به نام آن رودخانه خوانند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). نام رودخانه ای است که از پهلوی آن شهر میگذرد. (جهانگیری):
بد آن آب را نام گلزریون
بدی در بهاران چو دریای خون.
فردوسی.
لابد نام رود سیردریا (دریای سرخ یا سریع) یا یاکسارتس (رود سریع) به صورت سیر-ئون (دارای آبهای سریع یا سرخ) بیان می شده است که به قیاس از نام جیحون تبدیل به سیحون شده است:
जीर adj. jira (sira) speedy
यक्षति {यक्ष्} verb yakshati {yaksh} speed on
uruda (urut): river
در تبدیل جزء جیرَ به سیرَ گفتنی است که مطابق لغت نامۀ دهخدا در زبانهای ایرانی حرف ج گاه به س بدل گردد: «ج» بدل به «س» شود:
آج = آس.
بوج = بوس:
ای فلک بوج (بوس) داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج. (سوزنی)
ریواج = ریواس.
در مقابل نام آمودریا (دریای نیرومند) یا وَخش (نیرومند، بالنده)، به صورت جیهانَ (بالنده) هم بیان می شده است که تبدیل به جیحون شده است:
ama: strong
वक्षति {वक्ष्} verb 1 vakshati {vaksh} be strong or powerful
जिहान adj. jihAna flying
به نظر می رسد اعراب فاتح ماوراء النهر شباهتی بین نام این رودها با سیحان و جیحان سمت جنوب فلات آناتولی دیده و این نامها بر اینها رسمیت بخشیده اند.
جیحون و حوادث آن در شاهنامه (از مریم جعفری و رضا اشرفی زاده):
محل داستانهای شاهنامه عمدتاً در اطراف جیحون بوده است.(بهار،1373: 132)
در شاهنامه [بر خلاف اوستا که در آن از توران بیشتر سکاییان پادشاهی شمال قفقاز و از افراسیاب تورانی همانا مادیای اسکیتی شکست دهندۀ مادها و کیمریان مراد است]، توران مملکتِ ترکان و چینیان است که بواسطۀ جیحون یا آمودریا از ایران جدا میشود. (حمیدیان، 1383: 31)
کیخسرو چند بار آزمون گذر از آب را به جای میآورد. نخست زمانی است که گیو، کیخسرو را همراه خود به ایران میآورد و کیخسرو بدون کشتی از آب میگذرد و باعث شکست افراسیاب میگردد.
»بـه آب انـدر افگنـد خسـرو سیـاه
چو کشتی همی راند تـا باژگاه«
(شاهنامه، 296: 3480)
در شاهنامه، جیحون مرزی بوده که داستانهای تاریخی و کهن ملی که سرشار از مبارزة جوانمردانة ایرانیان با تورانیان فریدونِ نژاد ایرانی (آریایی)، در آنجا روی نموده و یاد آن را زنده میکرده است. در دورۀ کیقباد، افراسیاب در جنگ با ایرانیان، شکست سختی خورده و از جنگ رستم میگریزد و به نزد پشنگ میرود. پشنگ با شنیدن سخنان افراسیاب، بر آن میشود تا نامهای آشتی جویانه به کیقباد نویسد، وی در نامهاش یادآور میشود:
»سـزد گـر بـمانیــم ما هم بــر آن
نـگــردیـم از آیـیـن و راه ســران
زخـرگـاه تــا مـاورالـنّهــــر در
کـه جیحـون میانستش اندر گـذر
بـر و بــوم مـا بـود هـنـگـام شــاه
نـکـرد اندریـن مـرز ایــرج نـگـاه«
(شاهنامه، دبیرسیاقی،ج1، 326/224-226)
»همان بخـش ایـرج بد ایران زمین
که از آفــریـدون بدش آفــریـــن«
(شاهنامه، دبیر سیاقی، ج1، 327/227)
»مگـر رام گردد بـدیـن کـیـقـبـاد
سـر مــرد بـخـــرد نـگـــردد زداد
کس از ما نبینند جیحون به خواب
وز ایـران نیـایـنـد ازیـن سـوی آب«
(شاهنامه، دبیرسیاقی،ج1، 327/238-239)
همچنین دو جنگ گِران که در کنار دروازههای بلخ، میان دو سپاه ایران و توران روی میدهد، تورانیان شکستخورده و گریزان از رود آموی گذشته و به سُغد نزد افراسیاب میروند. سیاوش نیز وارد شهر بلخ میشود و تا رود آموی به دست ایرانیان میافتد. چنانکه در نامهای سیاووش برای کیکاووس مینویسد:
»کنـون تـا به جیحــون سـپــاه
جـهـــان زیـر فــرّ کـلاه منســت«
(شاهنامه، 219/672)
از سوی دیگر، افراسیاب خوابی میبیند و از آن خواب سخت به هراس میافتد. افراسیاب پس از شنیدن سخن خوابگزاران بر آن میشود که با ایرانیان آشتی کند. پس گرسیوز را برای آشتی به نزد رستم و سیاوش میفرستد. یکی از پیشنهادهای این پیمان که افراسیاب کرد، چنین بود:
»زمین تا لب رود جیحون مراست
به سغدیــم و ایـن پادشاهــی جداست«
(شاهنامه، 223/806)
افراسیاب در اندیشۀ یاری رسانیدن به پیران بود که میشنود تورانیان در جنگ شکست سختی خورده و پیران ویسه نیز کشتهشده و سپاه کیخسرو به نزدیک رود آموی رسیدهاست.
»که لشکر به نزدیک جیحون رسید
همـه روی کـشــور سپـه گستـریـد«
(شاهنامه، 544/249)
نام جیحون در نوشتههای فارسی با دو معنا و مفهوم بهکار رفته است، یکی رود آموی که نام باستانی آن «وخش» بوده و یونانیان آن را به گونه «اُکُسس» و در لاتین «اُکسوس» خواندهاند. سرچشمه این رود از کوههای پامیر است که پس از طی مسافت 2620 کیلومتر به دریاچه خوارزم «وخش» میریزد. (یارشاطر، 1354: 187)
به رود جیحون، رود بلخ یا رود کالف و ترمذ و خوارزم نیز گفتهاند.
(مسعودی، 1356: 222).
در ابیات زیر جیحون به مفهوم مطلق رود بهکار رفته است:
»زمین کـوه تـا کـوه پرخـون کنیم
ز دشمـن بیـابـان چـو جیحـون کنیم«
(شاهنامه، 163/311)
»سپاهــی کـه هنگام ننگ و نبــرد
ز جیحــون بـه گــردون بـرآورد گــرد«
(شاهنامه، 470/67)
در ابیات زیر، جیحون را میتوان به دو گونه گزارش کرد، نخست همان رود آموی، و دیگر به معنای رود:
»نبـاشـد گــذر جــز به فـرمـان شـاه
همان نـیـز جیحــون میانجـی بــراه«
(شاهنامه، 986/1560)
»کــه بستــد نیـایش ز بـهــرامشـاه
که جیحون میانجیست مـا را بـراه«
(شاهنامه، 1018/123)
اشتراک در:
پستها (Atom)