شگفتی نباشد چنین کارها
جمعه، دی ۰۹، ۱۴۰۱
مطابقت برزوی اساطیری با آریوبرزن تاریخی
حماسهٔ برزونامه که بیشتر بومی مناطق جنوب زاگروس (دشتستان و الشتر) است، در اساس متعلق به شخص آریوبرزن (یعنی بُرز آریائیها، برزوی ایرانیان) به نظر می رسد که به مقابله با ابر قدرت زمانهٔ خویش می رود و در اساطیر حماسی آن ابر قدرت به رستم دستان پیوسته است و برزو به واسطهٔ نام سهراب (سوخرا، سرخ) از خانوادهٔ خود رستم دستان به شمار آمده است. برزو سر انجام به دست دیوی (موجود گجسته ای) کشته میشود. این لقب دیو/گجسته و نام کلوندسر (دارای سر شاخدار، ذوالقرنین) این دیو و عنوان پادشاه فرنگ در شمار دشمنان بزرگ برزو، وی را با الکساندر (اسکندر گجستهٔ مقدونی -یونانی) قاتل آریوبرزن، مرتبط می سازند.
در خود روایات ملی شاهنامهٔ فردوسی آریوبرزن (نجیب والا، برزو) تحت نام فریبرز (دارای
شکوه والا) دوست صمیمی توس نوذری (کوروش دوم، نیای کوروش بزرگ)، پناه گیرنده در کوه و رقیب کلباد ویسه (کلوندسر) و به سبب شباهت نامش به فرود سیاوش از خانوادهٔ کیانیان به شمار رفته است.
نامهایی که در فضای مجازی به پدر و خواهر به این آریوبرزن یعنی آریوبرزنی که راه اسکندر به پارس را سدّ کرد، می دهند، جعلی هستند:
یوتاب صرفاً خواهر آریوبرزن دوم بوده است نه معاصر اسکندر مقدونی و ارتبازوس (دارندهٔ بازوی مقدّس) که پدر او معرفی گردیده، والی گرگان در عهد داریوش سوم و اسکندر بوده است و سه پسر داشته است که از آن میان یکی، تصادفاً نام آریوبرزن داشته است.
یوتاپ (یوتاب) هم که به معنی همیشه تابنده است ربطی به این آریوبرزن های معاصر اسکندر ندارد و آنها خواهری به نام یوتاپ نداشته اند. این از کم معلوماتی و با بی حوصله گی خوانی معاصرین تاریخ دوست؟ حاصل شده است. چه آن صرفاً آریوبرزن دوم پادشاه محلی آذربایجان و ارمنستان در آغاز میلاد بوده که خواهری به نام یوتاب داشته است که آنتونیوس سردار رومی وی را برای پسرش آلکساندر گرفت، پسری که وی را از کلئوپاتر ملکه مصری داشت. نام این آریوبرزن دوم و آلکساندر را به خطایی فاحش با آریوبرزن سردار داریوش سوم و مخاصمش اسکندر مقدونی یکی گرفته و برای این یکی آریوبرزن هم خواهری به نام یوتاپ که وجود خارجی نداشته است خلق کرده و در موردش افسانه سرایی نموده اند. در تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا فقط اسم یک یوتاپ (یوتاپا) ذکر شده است آن هم همین یوتاپ عهد اشکانی، در آغاز میلاد است.
برگردیم به اصل موضوع، برزو متصف به سرخ روی پسر سهراب اساطیری (برزو سهراب) به وضوح می تواند یادگار نام و نشان همین آریوبرزن بزرگ باشد: اضافهٔ این نام صفت و موصوف بوده که از نوع بنوت گرفته شده است. چون نام آریوبرزن را مرکب از واژه های آریو (نجیب، آریایی، ایرانی) و برزن (از ریشهٔ برز: والا) آورده اند. واژهٔ سهراب (سرخ) نیز که می تواند صفت موصوف برزن (برز) باشد با معنی هیئت سنسکریتی خود برزن در معنی سرخ- و درخشان- همخوانی دارد:
भर्जन n. bharjana frying
भ्राज adj. bhrAja shining
قسمتی از داستان سرگذشت برزو پسر سهراب در برزونامه
کنون بشنو از من تو ای رادمرد
یکی داستانی پر آزار و درد
زمانیکه افراسیاب بعد از جریان بیژن از پیکار رستم برگشته بود در حال فرار به همراه پیران و گرسیوز به شنگان رسید و در چشمه ای استراحت کرد ناگاه کشاورز تنومندی دید با صورتی سرخ و تنی چون کوه و سینه ای فراخ و گرزی به بزرگی درخت در دستش بود. افراسیاب به پیران نگاه کرد و گفت: چهارصد سال از عمرم میگذرد و چنین مردی ندیده ام. سام نریمان و گرشاسپ هم اینگونه نبودند، او از ما هراسی ندارد. پس به رویین گفت: به نزدش برو و او را پیش من بیاور تا بفهمیم فرزند کیست و اینجا چه می کند؟ رویین نزد مرد رفت و گفت: ای دهقان اینجا چه میکنی؟ پور پشنگ، شاه چین با تو کار دارد . برزو به رویین گفت: جهاندار فقط یزدان است که روزی ده بندگان میباشد. پور پشنگ کیست؟ من نمی آیم.
رویین خروشید که بس کن و اینگونه سخن نگو. افراسیاب نبیره فریدون و شاه توران است. چرا اینگونه حرف میزنی؟ برزو گفت: سیاوش از ایران نزدش پناه گرفت و عاقبت بدی در انتظارش بود. شاه من خدای من است. رویین عصبانی شد و دست به شمشیر برد اما برزو بازویش را گرفت و او را به زمین زد. رویین ترسید و سوار بر اسب شد و فرار کرد اما برزو دم اسبش را گرفت و رویین به زمین افتاد. افراسیاب که از دور او را می دید به پیران گفت: احتمالاً او شانس من است و می توانیم او را مقابل رستم قرار دهیم. سپس افراسیاب به گرسیوز گفت: نزدش برو و به نرمی با او سخن بگو و با چرب زبانی او را نزد من بیاور.
گرسیوز نزد برزو رفت و گفت: کسی با تو جنگ ندارد ما که از تو چیزی نخوردیم و فقط از آب چشمه نوشیدیم. بیا تا تو را نزد شاه ببرم. ما فقط میخواهیم راه را از تو بپرسیم. برزو نرم شد و نزد شاه رفت. شاه با او به نرمی رفتار کرد و از نژادش پرسید. برزو گفت: پدرم را ندیده ام. من و مادرم و چند زن در خانه ای قدیمی زندگی می کنیم. نام پدربزرگم شیروی گرد است که اکنون پیر است. مادرم تعریف می کند که روزی در فصل بهار که پدرش شیروی گرد مشغول کار بود، مادرم در بیشه زار سواری را می بیند که از او آب میخواهد و وقتی مادرم را می بیند عاشقش می شود.
فروماند بر جای وز مهر دل
فرو شد دو پای دلاور بگل
و از اسب پیاده شد و با مادرم درآمیخت و بعد از آن دیگر مادرم او را نمی بیند. مادرم باردار میشود و مرا به دنیا می آورد.
افراسیاب او را به قصر خود دعوت کرد و گفت: اگر بیایی دخترم را به تو میدهم. من آرزویی دارم. مردی از ایران پدید آمده است که کسی توان رزم با او را ندارد و اسبی به نام رخش دارد، اگرچه قوی است اما تو از او قویتری. قد او از تو کوتاهتر است اگر بتوانی او را شکست بدهی، این لشگر و بوم و بر را از دریای چین تا بحر خزر به تو میدهم. برزو شادمان شد و پرسید نام آن مرد چیست؟ افراسیاب گفت: او را تهمتن میخوانند و نامش رستم است و نام پدرش زال پسر سام میباشد و در سیستان زندگی می کند. برزو گفت: پادشاها تو از دست یک نفر چنین رنجور شده ای؟ قسم به پروردگار و قسم به ماه فروردین که خشت را بالینش میکنم. افراسیاب به خزانه دار گفت: ده کیسه زر با تاج و دیبای زربفت رومی و یاقوت و فیروزه و دویست خوبروی تاتاری و چینی و اسب و زرین لگام و دویست جوشن و تیغ و برگستوان و نیزه و تیر و گرز و گوسفند و بز و زر و دینار و گوهر به برزو بده. برزو شاد شد و تعظیم کرد و سریع نزد مادرش رفت و تمام مالها را به او داد و گفت: شاه چین اینها را به من داده است و قرار است که در ازای آن من با رستم بجنگم و سر از تنش جدا کنم. مادرش فریاد زد و گریان شد و گفت: مغرور به این درم و زرها مباش و جانت را به باد نده. شاه توران حیله گر است و فرزندان زیادی را بی پدر کرده است و سرهای زیادی را از تن جدا نموده است و دیگر اینکه رستم در جنگ مانند شیر است و دیوان بسیاری را کشته است و بسیاری از بزرگان ترکان را از بین برده است از جمله کاموس جنگی و خاقان چین و شنگل و فرطوس و اشکبوس و گرد دلاور سهراب دلیر و اکوان دیو و دیو سپید. مگر از جانت سیر شده ای؟
تو زان نامداران نه ای بیشتر
از این در که رفتی مشو پیشتر
برزو به حرفهای مادر توجه نکرد و گفت: تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد. پس به نزد افراسیاب رفت و گفت: از لشگرت نام آورانی برگزین تا آیین جنگ را به من بیاموزند. افراسیاب به پیران گفت:
جنگاورانی چون هومان ویسه و گلباد شیر و بارمان شرزه و گرسیوز و دمور و گروی را بیاور تا با او مبارزه کنند. برزو شب و روز کارش جنگیدن بود و فقط برای خوردن درنگ میکرد. بعد از شش ماه آماده و سرپنجه شد و سر ماه هفتم نزد شاه رفت و آمادگی خود را اعلام کرد. وقتی همه وسایل رزم از تیغ و سپر و کمند و گرز و تیر و کمان و اسب و ... آوردند برزو به شاه گفت: اینها به کار من نمی آید. بازوی من قوی است و کمانی درخور زورم با نیزه ای بزرگ میخواهم.
شاه به هومان گفت: کمان و گرز و نیزه اش را بیاور و به او بده. گرزی فولادین آوردند که با گوهر آراسته بود و چهارصدمن وزن داشت و بقیه ابزار جنگ تور را هم به او دادند. برزو گفت: حالا به بزرگان سپاهت بگو بیایند و با من درآویزند. پس هومان و شیده و گرسیوز و طرخان و گردان و قراخان به او حمله بردند و او یک تنه همه را به ستوه آورد. پس لشگریان آماده نبرد شدند و اسفندیار، برزو را پیشرو لشگر کرد و گفت: من هم با سپاهی به دنبالت می آیم.
خبر به کیخسرو رسید که سپاهی از توران به ایران حمله کرد و پیشرو آن جوانی کوه پیکر و پهن سینه و قوی گردن است و دلاوری چون او در ایران و توران دیده نشده است و پشت آن سپاه نیز سپاه دیگری به سپهداری افراسیاب در راه است. کیخسرو نامه ای به رستم نوشت که: نامه را که خواندی در زابل نمان چون لشگری به ما حمله کرده است. رستم فورا به نزد شاه آمد و سپاهی آماده کرد که تمام سرشناسان دلیر از مهبود و شیدوش و منوشان و طوس و گودرز و گیو و رهام و فریبرز در آن سپاه بودند و رستم سوار بر فیل سفید آنها را همراهی میکرد.
کیخسرو از دیدن سپاه شاد شد و فریبرز و طوس را فراخواند و گفت: شما صبحگاه با ده هزار سپاهی به جنگ آنها بروید و من از پشت با سپاه می آیم. روز بعد طبل جنگ زده شد و فریبرز و طوس طبق دستور خسرو به راه افتادند تا به دو فرسنگی لشگر توران رسیدند. طوس به فریبرز گفت: تو صبر کن تا من ببینم چند نفرند و چه کسانی هستند و چه باید بکنیم. فریبرز گفت: من هم با تو می آیم. تنهایی کجا میخواهی بروی؟ در این بین ناگهان تورانیان حمله کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان شکست خوردند. فریبرز و طوس هرجا را نگاه میکردند کشته ها افتاده بودند. طوس گفت: چنین شکستی تا کنون نداشته ایم. بزرگان ایران و گودرزیان ما را نکوهش می کنند. بیا آنقدر بجنگیم و از ترکان بکشیم تا ننگ را از خود دور کنیم و اگر بمیریم هم بهتر از قبول این شکست است. من به سوی برزو میروم و تو هم به سمت هومان برو. اگر تو زنده نزد شاه رسیدی به او بگو که ما سستی نکردیم. فریبرز به هومان حمله برد و برزو که چنین دید هردو پهلوان را بلند کرد و دست بسته به هومان سپرد.
وقتی خبر شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت: کاری بکن. رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت: این پیشرو کیست؟ تور و افراسیاب هیچوقت خوابش را هم نمی دیدند. این جوان کیست؟
یکی از کسانی که در جنگ حضور داشت، گفت: سواری پدید آمد که گویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تا کنون کسی مانند او نبوده است. از تورانیان چنین کارهایی برنمی آید. رستم تعجب کرد و به گستهم گفت: آماده نجات برادر شو و من هم برای نجات فریبرز آماده میشوم مبادا که آن شاه ترک آنها را بکشد. با هم حمله میبریم. پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند. در خیمه گاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بود و بزرگان در مجلس بودند. در یک دست برزو و در دست دیگر شیده و تهم قرار داشتند. فریبرز و طوس هم دست و پا بسته کنار تخت بودند. افراسیاب مست بود. رستم وقتی برزو را دید، گفت: در ایران و توران چنین نامداری نبوده است. افراسیاب به طوس و فریبرز گفت:
عمر شما به سر رسید و سرتان را مانند سیاوش و نوذر خواهم برید. صبحگاه به سپاهیان میگویم دو دار در جلوی لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم. پس آنها را بردند. رستم که از این موضوع ناراحت بود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و طوس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند.
صبح که افراسیاب از خواب برخاست دید که بین اطرافیان گفتگو است و خبری از پیران نیست. خبر رسید که طوس و فریبرز را نجات دادند. افراسیاب عصبانی بود. برزو گفت: ناراحت مباش. من در جنگ کار این زابلی را تمام می کنم.
کوس جنگ زدند و شاه در قلب لشگر ایستاد و طوس در جلو بود و در سمت راست گودرز و گیو و در سمت چپ فریبرز و رهام و زنگه شاوران و گرگین قرار داشتند. افراسیاب هم در چپ هومان و در راست پیران و در جلو برزو را قرار داد. پس برزو رخصت گرفت و جلو رفت و نعره زد که من برزو هستم و کسی جز رستم را برای نبرد نمیخواهم. وقتی رستم صدایش را شنید جلو آمد و جنگ آن دو شروع شد. نیزه ها به هم میخورد و گرزها به هم زدند اما نتیجه نداشت پس کشتی گرفتند. خیلی طول کشید و از تشنگی زبانشان چاک چاک شده بود. دوباره بر اسب نشستند و با گرز به مبارزه پرداختند. ناگهان برزو با گرز چنان به شانه رستم کوبید که یکدست رستم از کار افتاد. رستم به برزو گفت: دیگر شب شده است فردا دوباره می جنگیم. برزو خندید و گفت: آفتاب که زد من به میدان می آیم. وقتی برزو به نزد افراسیاب برگشت، گفت: رستم هماوردی ندارد اما من فردا او را دست بسته نزدت می آورم. وقتی رستم به لشگر رسید زواره به پیشوازش آمد و رستم از درد نالید و به آرامی به زواره گفت: عماری بیاور و مرا بر آن بنشان. او با گرز یال مرا شکست. پهلوانان ایران همه گریان و ترسان بودند و شاه هم پریشان بود. رستم گفت: من امشب به سیستان میروم. نیمی از شب نگذشته بود که به رستم خبر دادند که فرامرز آمده است. فرامرز به دست و پای پدر بوسه زد و رستم او را پیش خود نشاند و از برزو با او صحبت کرد و گفت: او بازوی مرا شکسته است و حال ایرانیان از تو انتظار دارند.
فرامرز پاسخ داد: امروز کاری می کنم که یادگاری در جهان بماند و دو دست برزو را میبندم و پالهنگ به گردنش می آویزم. رستم خندید و ببر بیان را به همراه درفش و خفتان و کمند و کمان و تیغ به او داد و گفت: بر رخش سوار شو.
دوباره طبل جنگ زده شد و دو لشگر در برابر هم ایستادند و برزو سریع به میدان آمد. گرگین به فرامرز گفت: حال به جنگ او برو. فرامرز خندید و گفت: تو ابتدا کمی با او بجنگ تا من او را نگاه کنم و بفهمم چگونه می جنگد.
گرگین گفت: مرا به کام اژدها بردی. اگر من کاری که گفتی نکنم آبرویم جلوی همه میرود. من میروم اما اگر دیدی او بر من چیره گشت سریع به کمکم بیا. گرگین به نزد برزو رفت و گفت: چه خبر است؟ این همه آشوب و سرخی چشم برای چیست؟ برزو گفت: گویا از عمرت سیر شده ای. آن دو با هم درگیر شدند. کیخسرو به فرامرز گفت: مبادا که گرگین به دستش کشته شود. فرامرز به میدان رفت و گفت: ای پهلوان من مرد جنگ با تو هستم و سپس به گرگین گفت: تو به نزد خسرو برو. برزو به فرامرز گفت: آن مرد که دیروز با من جنگید کجا رفت؟ چرا نیامد؟ تو چرا لباس او را پوشیده ای؟
فرامرز گفت: دیوانه شده ای؟ من همان مرد هستم. برزو گفت: نامت چیست؟ فرامرز گفت: من رستم هستم. تو کیستی و از چه نژادی؟
برزو گریست و گفت: تو شرم نمی کنی که یلی چون سهراب را با آن سن کم کشتی؟ فرامرز گفت: حرف اضافه نزن. من با تو می جنگم و تنت را به خاک می افکنم. این را گفت و مانند باد گرز را کشید. برزو سپر انداخت و گرز به سپر خورد و اگرچه گردنش کمی درد گرفت اما طوری نشد و همینکه آمد بر سر فرامرز بکوبد فرامرز حمله آورد و او را بر زمین زد و به بند کشید.
وقتی افراسیاب چنین دید دستور جنگ داد و همه تورانیان به دور فرامرز آمدند. کیخسرو که چنین دید دستور جنگ داد و گفت: نگذارید برزو را آزاد کنند. رستم به زواره گفت: هزار سوار برگزین و به کمک زواره برو. زواره به همراه سپاه حمله برد. فرامرز به زواره گفت: برزو را دست بسته نزد رستم ببر و بگو او را نیازارد. افراسیاب که چنین دید دستور داد: بکوشید برزو را آزاد کنید. ترکان تیرباران کردند و افراسیاب حمله برد.
از آن سو هومان به فرامرز حمله برد و دو لشگر به هم آویختند و جنگ سختی درگرفته بود. بیژن که چنین دید با گرز به همراه صد سوار حمله برد و به افراسیاب گفت: ای ترک بدبخت آیا عقل نداری؟ آیا میدانی که به جنگ که آمدی؟ زواره که بیژن را دید گفت: تو برزو را ببر و خود به جنگ پرداخت. زواره و افراسیاب کشتی گرفتند. از آن سو شیده برای کمک به افراسیاب گرز کشید اما اسب با پاهایش بر دست شیده زد و دو دستش شکست و دوباره افراسیاب و زواره به هم پیچیدند.
بیژن، برزو را دست بسته نزد رستم آورد. رستم درباره پسر و برادرش پرسید و از بیژن خواست تا از آنها خبر بیاورد.
بیژن رفت و دید زواره در حال کشتی با افراسیاب است پس به او گفت: رهایش کن دیر شد و خورشید غروب کرده است. افراسیاب گفت: ای پهلوان جنگ ما برای برزو بود حال دیگر دلیلی برای جنگ نیست. زواره گفت: اگر فردا بیایی حسابت را میرسم. سپس زواره نزد رستم رفت و گفت: فرامرز با هومان درگیر است. رستم گفت: خیلی دیر کرد. زواره دوباره نزد فرامرز رفت و دید که دارد تورانیان را تارومار می کند. به او گفت: برگرد دیر شده است. فرامرز به هومان گفت: اگر فردا بیایی خونت را می ریزم. این را گفت و به نزد رستم رفت و بر زمین بوسه داد. رستم شاد گشت.
بدو گفت: کز بچه اژدها
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر