پیشگفتارـ آنچه در اینجا می خوانید کوششی است برای نشان دادن شیوه ی اندیشه ی حافظ تنها در یک غزل. این فیلسوف و اندیشمند ایرانی، اندیشه های ژرف و آستومندانه ی(مادی) خود را به شعر و با واژه هایی تو در تو و پیچیده نوشته است. پیچیدگی سخن او بیشتر برای آن است تا فقیهان دین فروش خشک اندیش، نتوانند او را به سادگی با خنجر نادانی و کوربینی بکشند؛ زنده زنده در آتش بسوزانند و یا منصوروار بردارش کشند.
گرچه او در کار شاعری یکی از بزرگترین سرایندگان جهان است اما این که چنین اندیشمندی را شاعر بنامیم بیداد است به جهان بینی فلسفی بیدار و پیشتاز او که در سده ی چهاردهم میلادی، پیش از همه ی دانشمندان اروپا فرمانراوایی آسمان را درهم شکسته و انسان را بر جایگاه خدایی نشانده است و "صدای سخن عشق" و مهرورزی انسان دوستانه ی خود را در زیر این گنبد دوار، عاشقانه و "به آواز بلند" به گوش جهانیان رسانیده است. راز جاودانگی او نیز در همین شیوه ی اندیشه و فلسفه ی عشق ورزیدن او به انسان، به جانان و همه ی جان ها در جهان است. من در اینجا کوشیده ام تا سخن خواجه ی سخنوران را تا آنجا که می توانم ، مو به مو و واژه به واژه، بشکافم تا جوانان و ناآشنایان به سخن حافظ و به این گونه غزل های ژرف، بتوانند راه به جایی ببرند. پس نازنینانی که موشکافی های مرا برنمی تابند می توانند به چکیده های هر بیت نگاه کنند و بگذرند. پیش از آن که بخواهیم به داوری و سنجش درباره ی سخن حافظ بپردازیم خوب است جایگاه او را در فرهنگ ایران و در میان مردم به یاد بیاوریم:
او کسی است که در هفتصد سال گذشته مردم پارسی زبان کوچه و بازار و اندیشمندان ایرانی و بزرگانی مانند ویکتور هوگو و نیچه و گوته به او عشق می ورزیده اند.
از رشک دشمنان اندیشه ی حافظ، شعری و یا دست نوشته ای از او بر جای نمانده است و همه را به آتش نادانی سوزانده اند. می پرسید، دشمنان؟ آری دشمنان اندیشه ی حافظ؛ همان کسانی که او در سروده های خود به آنان تاخته و با نیش خامه و با زخم زبان رسوایشان ساخته است و آنان را "اهل ریا" ، "اهل سالوس " و "حقه باز" دانسته است. او در سراسر شعرهای خود فقیه و شیخ و صوفی و اهل خانقاه و مفتی و قاضی و محتسب و دیگر دین فروشان ریز و درشت را به باد ناسزا و ریشخند گرفته است و آنان را دشمن (۱۶ بار)، خصم (۱۲ بار)، بیگانه ( ۷ بار)، غیر(۱۲بار)، مدعیان، دشمنان، عدو، نامحرم، بدخواه و هرچه نه از آن بدتر و زشت تر نامیده است. خواجه ی شیراز با موعظه و فقه و فقیه ، با بهشت و روزه و طاعت و دیگر آیین های مسلمانی ناسازگار و دشمن است و همه ی این آیین ها را روی هم رفته، "بیگانه" و "طاعت بیگانان"، می خواند:« مرید طاعت بیگانان مشو حافظ ـ ولی معاشر رندان آشنا می باش ۷ / ۲۶۹» . او خود را مرید هیچ پیر و پیامبر و امامی نمی داند مگر فرهنگ کهن ایران که آن را پیرمغان می نامد:« مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ ۸ /۱۴۱».
آنچه امروز دیوان حافظ نامیده می شود جُنگی است از غزل ها و سروده های پراکنده ی او که به همت فرهنگ دوستان و دوستداران زبان فارسی فراهم آورده شده است. این جُنگ یا دیوان حافظ، امروز در خانه ی بیشتر کسانی که پارسی می دانند، نه تنها در ایران بلکه در افغانستان، پاکستان، هندوستان، تاجیکستان، ازبکستان ، اران و دیگر کشورهای جهان هست و مردم شعر و سرود او را بر زبان خویش می رانند و نیاز خویش می خواهند. تازه ترین جُنگی که از غزل های حافظ به دست آمده است ، از کسی است به نام علا مرندی که در روزگار حافظ می زیسته است. این جُنگ در سال ۱۳۸۷ خورشیدی به کوشش آقای علی فردوسی، یکی دیگر از دوستداران فرهنگ ارزشمند ایران، به چاپ رسیده است.
سخن حافظ در همه جا زبانزد و گفتاورد پارسی زبانان است:« با دوستان مروت، با دشمنان مدارا ۷ / ۵»، « گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را ۸ / ۵»، « در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست ۲ / ۷۳» ، «عاشقي شيوه رندان بلا كش باشد ۴ / ۱۵۵»، « هر كسي پنج روزه نوبت اوست۶ / ۶۰»، «من از بیگانگان هرگز ننالم ـ که با من هرچه کرد آن آشنا کرد ۵ / ۱۲۶»، « هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست ـ نه هرکه سر بتراشد قلندری داند۷ / ۱۷۴» و . . .
بن مایه ی همه ی این سخنان و آنچه در این نوشته می آید؛ شیوه ی اندیشه و فلسفه ی ایرانی حافظ است که حاکمان دست نشانده و بیگانه پرست، کوشیده اند تا مردم ما را از آن تهی و دور سازند. به گونه ای که ما و فرزندان مان امروز از درون مایه ی راستین فرهنگ خود کم تر آگاهی داریم! هنوز هم با پشتیبانی خرافه پرستان، سردمداران حکومت اسلامی، می کوشند تا معشوق زمینی، همه جایی و زنده ی حافظ را، آسمانی و شراب انگوری او را می وحدت و می جنت، معنا کنند. اما ساختار فلسفی و ژرفای سخن حافظ به گونه ای است که نمی توانند با دروغ و دغل، شعر جادویی او را از معنا تهی سازند. حافظ ، نه تنها قرآن بلکه بسیاری از کتاب ها و دانش های پیشینیان را از بر می دانسته و برپایه ی شیوه ی اندیشه ی ایرانی خود، بارها شعر سرایندگان پیش از خود را خردمندانه سنجیده و نقد کرده است. گروهی این کار او را ذوق آزمایی و دوباره سازی یا پیروی شاعرانه دانسته اند. اما اگر حافظ سخن کسانی را در شعر خود آورده و یا تضمین کرده است این کار بیشتر نقد فلسفی شیوه ی اندیشه ی آنان است تا یک دهن کجی کودکانه. برای نمونه سعدی می گوید:« کجا خود شکر این نعمت گذارم ـ که زور مردم آزاری ندارم / مثنویات». در حالی که حافظ از دیدگاهی مادی به "بازوی خود" می نگرد: « من از بازوی خود دارم بسی شکر ـ " که زور مردم آزاری ندارم" ۵ / ۳۱۸». در همین غزل خود را سپاسگزار فرهنگ ایران می داند که به او جهان بینی و آگاهی بخشیده است:« به این شکرانه می بوسم لب جام ـ که کرد آگه ز راز روزگارم ۴ / ۳۱۸ » یک معنای جام نزد حافظ دل است که جایگاه خرد است و سررشته ی جان را بدست دارد (۳ / ۱۱۵ ). «آن کس که به دست جام دارد - سلطانی جم مدام دارد ۱/ ۱۱۵» و « سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد ۱ / ۱۳۶ » ۶ / ۸۱ ، ۸/ ۸۹ ، ۱ / ۱۰۷ ، ۳ / ۱۰۷ ، ۱ / ۱۱۴ و . . .
حافظ به روشنی و بارها فرهنگ خردگرایانه ی ایران را با هول قیامت ( ۲ / ۸۸ ) و هول روز رستاخیز( ۸ / ۲۶۰ ) در قرآن و وعده های " سیب بوستان وشهد و شیر" ( ۷ / ۳۲۴) زاهد و شیخ مقایسه می کند: « مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ ـ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد ( ۸/ ۱۴۱ ). او سجاده را به می و بهشت را به دو گندم می فروشد و خرقه را جایی به گرو باده ی مغان می گذارد و دفتر و صحیفه را جایی دیگر: « نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد ـ چاره آن است که سجاده به می بفروشیم ۲ / ۳۶۹ » ، « خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی ۱ / ۴۸۱ ». عشق راستینی که او به انسان و فرهنگ انسان دوستانه ی باستانی ایران دارد، هر خواننده ای را در نگاه نخست به دام مهر خود می اندازد و راز جاودانگی حافظ در این باور ژرف او به همین عشق یا مهر ایرانی است.
ريموند پي كارد، درباره ی سنجش ادبی و کار هنرمند می گوید:”. . .انديشه ها و تصويرهاي ويژه اي كه موضوع اصلي يك متن را پديد مي آورد، انتخاب ادبي و آگاهانه ي شاعر يا نويسنده برپايه ي جهان بيني اش مي باشد،. . .“ پس براي رسيدن به جهان بيني شاعراز راه واژه ها، انديشه ها و تصويرها مي بايست به ژرفا و درون کار شاعر دست بيابيم. یعنی بررسی ژرف و همه جانبه ی کار نویسنده و شاعر است كه ما را به جهان بيني او رهنمون مي گردد( étude thématique ).
ما، با تک بیت های پراکنده و یا واژه های جدا جدا، مانند "قرآن ز بر بخواند" ، "دعا" و یا " رونق میکده از درس و دعای ما بود"، نمی توانیم به جهان بینی حافظ برسیم. یک بیت باید در بافت غزل و در پیوند با همه ی غزل سنجیده و معنا شود. ما گاهی برای نشان دادن معنای راستین یک واژه یا یک بیت ، نمونه های فراوانی را از سراسر دیوان حافظ ، گواه می آوریم. هر کسی به دل خواه خود شعر یا غزل حافظ را، هر گونه که می خواهد، می تواند معنا کند اما آنگاه دیگر این معنا، آن کار آگاهانه ای نیست که حافظ آفریده است. این همه ی دیوان حافظ است که در پیوند با فرهنگ گرانبار پارسی معنای راستین و آگاهانه ی شعر حافظ را چون گوهر از سینه ی خود بیرون می دهد.
سالوس ستیزی حافظ و باور نداشتن او به روزداوری و قیامت، از یک سو: «گر مسلمانی از این است که حافظ دارد ـ آه اگر از پی امروز بود فردایی ۱۰ / ۴۸۱ » ۵ / ۲۸ ، ۲ / ۸۸ ، ۹ / ۹۰ ،۶ / ۲۹۳، ۵ / ۱۱ ،۴/ ۶۳ ، ۳ / ۱۹۴ ، ۸ / ۲۴۱ ، ۸ / ۲۶۰ ، ۶ / ۳۴۳ و . . . و سرسپردگی او به فرهنگ ایران و پیرمغان و گستردگی دانش های او مانند ستاره شناسی و ریاضی ، استادی او در خنیاگری و هنرهای گوناگون، از سوی دیگر و نیز سرفرازی او به رندی و آن هم به آواز بلند: « عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند ۲ / ۳۰۵ »، «عاشق و رند و نظربازم و ميگويم فاش۲ / ۳۲۱ »، مرا بر آن داشت تا درباره ی واژه ی رند، بیشتر و ژرف تر بکاوم . زیرا درباره ی بسیاری از واژه های کلیدی حافظ مانند نماز ، روزه ، قرآن ، قیامت، مغ ، مغان ، می ، شراب ، میخانه ، سیمرغ ، همای و . . . در فرهنگ ها و واژه نامه ها، می توان معنا و برابرهایی به دست آورد که کم و بیش گویا است. اما واژه ی رند را آنگونه که حافظ بکار برده است کسی به روشنی نمی داند. آنچه نیز حافظ شناسان نوشته اند، رسا و گویا نیست و با هم همخوانی ندارد. واژه های پارسی که در قرآن و یا به گفته ی حافظ، در "دفتر" نیست، فراوانند و می باید از خود پرسید؛ رندی که قرآن را از بر می دانسته چرا باید عشق را برتر از قرآن و فریادرس بداند! ( ۱۰ / ۹۳ ) شمار واژه های ایرانی که در قرآن نیست ولی حافظ بکار برده است، کم و بیش، چنین است: مغ و مغان بیش از ۵۰ بار ، پیر که بیشتر با مغان ، میکده ، می فروش می آید ( ۸۸ بار )، می و میکده و میخانه و دیگر می واژه ها بیش از ۵۰۰ بار، عشق و عاشق و معشوق و دیگر واژه های عشق؛ مانند دلبر و دلبری و دلدار و صنم و بت و مهر و مهرورزی و دوستی و از این دست، صدها بار، رند و قلندر ( نزدیک به۱۰۰ بار).
کار کاوش و پژوهش درباره ی واژه ی رند در دیوان را چند سالی بود آغاز کرده بودم و هرچه بیشتر هر نوشته ای را که واژه ی رند و یا رندی داشت با شور و موشکافی فراوان می خواندم، اما نوشته های فرهنگ ها و فرهنگ دوستانِ حافظ شناس مرا خشنود و راضی نمی ساخت. پس بر آن شدم تا همه ی غزل های حافظ که واژه ی رند در آن ها بکار رفته است را با موشکافی و ژرف یابی بکاوم. همسرم و دوستانم با پافشاری از من می خواستند تا آنچه را که در باره ی حافظ و رندی او می نویسم در رسانه ها به دوستداران حافظ عرضه کنم، اما من خود را آماده ی چنین کاری نمی دانستم تا آن که نخستین غزل را با تشویق دوست گرامی و دیرینه ام آقای هدایت متین دفتری زیر نام " باز خوانی حافظ به شیوه ی رندان"، نوشته و در ژانویه ی ۲۰۰۵ در گاهنامه ی آزادی که با کوشش و سرپرستی ایشان منتشر می شد به چاپ رسانیدم.
غزل ۴۳۸
هَزَج مسدس محذوف
مفاعيلن مفاعيلن فعولن
۱ ـ بيا با ما مَوَرز اين كينه داری
كه حقِِ صحبتِ ديرينه داری
۲ ـ نصيحت گوش كن كاين دُربسي به
از آن گوهر كه در گنجينه داری
۳ ـ به فريادِ خمارِ مفلسان رس
خـدا را گر ، ميِِ دوشينه داری
۴ ـ وليكن كي نمايي رخ به رندان
تـو كز خورشيد و مه آيينه داری
۵ ـ بدِ رندان مگو ای شيخ و هشدار
كه با مهرِ خـدايي كينه داری
۶ ـ نمي ترسي ز آهِ آتشينم
تو داني خرقه ی پشمينه داری
۷ ـ نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به ، قرآنی كه اندر سينه داری
درباره ي غزل ۴۳۸: از همه ی بیت های این غزل، به ویژه بیت های پنجم و ششم و هفتم، چنين بر مي آيد كه روی سخن حافظ با شیخ است. او در آغاز این غزل خود می گوید که پیشینه ی دیرینه ی هم سخنی با شيخ دارد. این می تواند هم نشینی و دوستی دیرینه ی حافظ با شیخ را نشان دهد و نیز می تواند گویای این باشد که شیخ و حافظ هر دو از یک فرهنگ، یک شیوه ی سخن گفتن و یک ریشه هستند. شیخی که امروز شیخ شده است مانند حافظ در همان سرزمین و همان آب و هوا پرورش یافته است. حافظ گاهی کنایه و انتقاد به مردمان مذهبی را چنان می آراید که مردم کوچه و بازار می پندارند که او براستی مسلمان است!
ترتيب بيت هاي این غزل در ديوان های چاپ شده يكسان نيست. ازآنجا كه بیشتر دين باوران در راستاي امر به معروف و نهي از منكر هر كجا به چیزي بر مي خورند كه با باورهای آنان همسویی ندارد، آن را برشيوه ی خود راست مي كنند، گمان می رودغزل هایی که بیشتر رنگ و بوی باورهای ایرانی دارد دچار دگرگونی و دستبرد شده باشد. اين غزل نيز تنها هفت بیت دارد و سراسر، ریشخند آمیز و به ویژه در بيت هفتم دو پهلو است و مي توان گفت شاید بیت هایی از این غزل در بازنویسی ها کم و یا جابجا گردیده باشد. در دیوان چاپ و ویرایش خانلری ۴۸۶ غزل هست. از این شمار، ۱۲۵ غزل ۹ بیت دارد و ۹۷ غزل از ۹ بیت بیشتر دارد که برخی بیت ها بیت ستایش ( مدح) کسان و شاهان است و برخی را نیز رونویس کنندگان افزوده اند. ۲۶۴ غزل دیگر کم تر از ۹ بیت دارد که به باور من این کاستی ها را رونویس کنندگان پدید آورده اند. به گمان من حافظ آگاهانه غزل های خود را ۹ بیتی سروده است. برای همین هم هست که اگر بیت هایی که به ستایش کسان پرداخته از غزل برداریم ۹ بیت مانده از آن، یک غزل درست بدست می دهد.
درباره ي ترتيب بيت هاي غزل؛ گفتنی است که بيت چهارم با واژه ي” وليكن“ آغاز مي شود. اين حرف ربط كه استثناء را مي رساند، نمي تواند در هركجاي غزل بیاید، بلكه درست تر و قابل فهم تراست اگر پس ازبيت سوم بيايد همانگونه که در بالا آمده است. چون می گوید: با ما ” حق صحبت ديرينه داري “( بیت یک) ، نصیحت گوش کن ( بیت دوم) و از شرابی که از دیشب مانده به رندان ندار و بی چیز بده ( بیت سوم) ، اما ( وليكن ) تو که از روی غرور سرت را رو به ماه و خورشید می گردانی و به پایین و دور و برت نگاه نمی کنی و به رندان رخ نمي نمايي و كينه نيز مي ورزي، در باره ی رندان بدگویی مکن. اين گونه غرور را خاقاني چنين بيان داشته است :” ننموده رخ به آينه گردان مهر و ماه ـ نسپرده دل به بوقلمون باف صبح وشام “. همین بيت چهارم در ديوان حافظ قزويني ـ غني در رده ي سوم و در ديوان مسعود فرزاد و خانلري در رده ي چهارم آمده است. خانلری برای چاپ این غزل از ده دست نویس سود برده است که کهنه ترین آن ها بیست و یک سال پس از در گذشت حافظ یعنی در سال ۸۱۳ رونویسی شده است.
از آنجایی که این غزل، روي سخن با شيخ دارد، در بيت واپسين با ايهام استادانه اي شعر حافظ با آنچه در قرآن آمده، مقايسه مي شود. البته تحريف ، تمثيل و تلميح از قرآن در ديوان حافظ فراوان است كه باید به آن ها با نگاهی رندانه نگریست تا معنای درست آن ها به دست آید. این اشاره ها بیشتر طنز و انتقاد آمیز است. دراين زمينه نمونه ی گويايي مي آورم تا خواننده خود بتواند درستی این گفتار را بسنجد. درقرآن، سوره ي قدر آيه ۵ آمده است كه ” سَلامٌ هي حَتي مَطلَع الفَجْرْ “ اما حافظ درآغازغزل ۲۴۶ علي رغم آن كه مي دانسته شرعاً نبايد در آيه ي قرآن دست ببرد، چنين مي گويد: ” شب قدر است و طي شد نامه ي هجرـ سلام ‹ فيه › حتي مطلع الفجر“ و به جاي ” هي “ كلمه ي ” فيه “ را گذاشته است. از اين هنرها در ديوان خواجه ي شيراز فراوان است.
بیت نخست غزل ۴۳۸
۱ ـ بيا با ما مَوَرز اين كينه داری
كه حقِِ صحبتِ ديرينه داری
بيا در اينجا يعني بپذير یا بشنو، چنين كن. صيغه ي امراز فعل آمدن است و آن به معناي رسيدن، شدن، قيام كردن، اقدام كردن، برخاستن، مقبول، مسموع ، پذیرفته شدن و . . . و نيز درمقابل رفتن مي باشد. در برخی دست نویس های تازه تر و ازسال ۸۱۶ به این سو به جای "بیا" ، واژه ی "بُتا" آمده است که چون این غزل روی سخن با شیخ دارد، واژه ی تازه تر "بُتا" نادرست می نماید.
مَوَرز؛ صيغه ی منفیِ امری از فعل ورزيدن به معني کشت کردن، كاركردن، عمل كردن، كوشيدن، پياپي انجام دادن، پيروي كردن از راه و رسم و . . . است.
کینه؛ به معني بي مهري و عداوت و آزار کسي را در دل پوشيده داشتن باشد. (برهان) و نیز بغض، عداوت و کين. " مورز این کینه داری" یعنی اینچنین از شیوه ی دشمنی خونخواهانه پیروی نکن، در پی کینه ورزی و دشمنی نباش.
حق ؛ لغت نامه می نویسد: « آنچه ثابت است که انکار آن روا نباشد، موجود ثابت، ذات خدا، راست، درست، صحيح ، كاری كه البته واقع شود، باز پس دادن بدهی و یا انجام کاری که برگردن کسی است. بجای آوردن حكم مطابق با واقع ، بهره ی معين كسي و . . . »
صحبت؛ دهخدا می نویسد:« يعني آميزش، دوستي، نشست و برخاست، همنشيني و نيز به معني عشق و محبت است. مواقعه، هم خوابي، هم بستري، مصاحبت، جماع، پرداختن به، . . . در تداول فارسي زبانان؛ گفتگو، سخن گفتن و با فعل کردن و ندرتاً با داشتن صرف شود.»” حق صحبت “؛ حقي است اخلاقي كه هريك از طرفين دربرابر ديگري برعهده دارد. مي تواند حقي بزرگ، صميمي و دوستانه باشد، مي تواند رابطه اي سطحي و گذرا باشد. به هر ترتيب، به شيخ مي گويد ای كسي كه حق صحبت و هم زبانی نگه نمي داري و حق ناشناس هستی!
چکیده و چم بیت نخست غزل ۴۳۸
بیا بپذير و شیوه ی خونخواهی و دشمنیِ همیشگی و پی در پی، با ما (مردم) را رها کن! زیرا تو با ما از ديرباز پیشینه ی دوستی، هم سخنی و هم زبانی داری.
بیت دوم غزل ۴۳۸
۲ ـ نصيحت گوش كن كاين دُربسي به
از آن گوهر كه در گنجينه داری
نصیحت؛ یعنی پند، اندرز، وعظ، موعظه، خيرخواهي، نکوخواهي، نصيحة و . . .
دُر؛مرواريدهاي بزرگ و واحد آن درة است و جمع آن دُرًّر و دُرّات. مرواری، لولو. . .
"نصيحت گوش كن كاين دُر" يعني اين پند من مانند دُر است آن را به گوش بگیر يا به گفته ی ديگر آن را مانند گوشواره، آويزه ي گوش خود كن.
گوهر؛ سنگ قیمتی مانند الماس و لعل و هر سنگی است که از آن سود به دست آید. مروارید، مطلق جواهر و. . .ناب و خالص هرچیز را گوهر گویند. به معنی اصل، سخن ناب، سرشت و. . .
گنجینه؛جای گنج و زر و سیم.” ازآن گوهر كه در گنجينه داری “ به معني آن است كه تو زراندوزی و در گنجينه ی خود زر و سیم داری.
چكيده و چم بيت دوم غزل ۴۳۸ :
پند مرا كه گوهری گران بهاست به گوش بسپار، زيرا اين پند ازآن زر و الماسی كه در گنج خود پنهان كرده ای، بسیار پربها تراست.
بیت سوم غزل ۴۳۸:
۳ ـ به فريادِ خمارِ مفلسان رس
خـدا را گر ، می ِ دوشينه داری
به فرياد رسيدن؛ کمک و ياري کردن. به داد کسي رسيدن. به فرياد کسي گوش دادن.
خمار؛ مي زده (اِمص ) رنجي که پس از رفتن کيف شراب و چیزهایی از این دست برجای بماند. بقيه مستي در سر.
مفلسان؛ جمع مفلس، لغت نامه: « محتاج، درويش، تهيدست. کسي که فلس و پشيزی نداشته باشد. درويش، تنگدست، بي چيز، بينوا، آنکه وی را مالي باقي نمانده باشد. نادار، ندار و . . .»
خدا را؛ یعنی برای خدا، لطفن، ترا به خدا؛ حرف ندایی است که خواهش و درخواست را می رساند.
دوشینه ؛ ديشب و شب گذشته . شب پيش، از شب پيش، دوشين ، دوش.
چكيده و چم بيت سوم غزل ۴۳۸ :
به فریاد نیازمندان پاسخ بده و اگر از می دیشب مانده هنوز داری به مستانی که نیاز دارند، لطفن ( خدا را) بده. ( همه ی این سخن های ریشخند آمیز، برای شیخی است که خود می را پنهان می خورد.)
بیت چهارم غزل ۴۳۸:
۴ ـ وليكن كي نمايي رخ به رندان
تـو كز خورشيد و مه آيينه داری
ولیکن؛ حرف ربط است و استثناء را می رساند، به معنای ولی و اما است.
رخ ؛ به معنای روی، رخساره، مرد، پهلوان، مرغی بسیاربزرگ یا همای و سیمرغ است. این ها همه نماد مردم یا انسان است. یکی از مهره های شطرنج و . . . است. دهخدا می نویسد: « رخساره و روی را گويند و بعربی خَد خوانند. روی و چهره، چهر،عارض، وجه، ديباچه ، محيا ، گونه، عارض و. . . جنگجو، پهلوان : «داستان دوازده رخ » ( یعنی داستان دوازده مرد یا پهلوان ). . . نام مرغي است عظيم که فيل و کرگدن را مي ربايد و بالا مي برد و به مشابهت آن نام مهره شطرنج است که از دور مهره را مي زند . . . مرغ عظيم که در هند مي باشد. . . نام مرغي موهوم مانند سيمرغ وعنقا . . . قصه مرغ رخ در کتب افسانه بخصوص کتاب الف ليلة و ليلة مفصل آمده که مرغ سواحل چين است . . . جانوري است مشهور که مانند عنقا وجود خارجي ندارد . . . »
رخ، امروزه دیگر معنای مهری و سیمرغی خود، که همان فرخ، خرم، رند، همای و سیمرغ باشد را از دست داده و یکی از معنی های آن؛ روی یا چهره ی انسان است. در شاهنامه داستان دوازده رخ آمده و سیمرغ؛ دایه ی زال؛ پدر رستم است. فرخ ( فر+ رخ = پر+ رخ ) و خرم ؛ نماد انسان بوده که همال سیمرغ است: اين است همان درگه کز نقش رخ مردم ـ خاک در او بودي ديوار نگارستان / خاقاني
آدم پری رخ، آدم خوب رخ، روز رخ، زیبا رخ، شاه رخ، خرم رخ، فرخ، فرخ رخ و مانند این ها، به معنای مردم مهرورز و یا انسان راستین بوده است. همه ی صفت هایی که در لغت نامه همراه رخ آمده مانند: رخ لاله رنگ، رخ گلرنگ، زهره رخ ، گل رخ و . . . نیکو و پسندیده است بنابراین درگذشته رخ واژه ای گرامی بوده و همیشه معنایی مثبت و نیکو داشته است. همانگونه که در بالا گفتیم رخ؛ به معنای روی ، رخساره، چهره ی انسان، پهلوان و نیز مرغی است که همای، سیمرغ و عنقا نیز نامیده می شده است. نه رخ موهوم است، نه همای، نه فرخندگی ( فر رخ بودن ) و نه انسان و نه پری رخ و نه پری. رخ و انسان و عنقا را، از ما دور کرده اند و موهوم و افسانه نامیده اند تا مردم را از خود بیگانه و بی ریشه سازند:« تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند ـ صحنه ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست ۳ / ۷۲ »، ۲ / ۴۷، ۵/ ۱۸۸،۴ / ۴۳۸
رخ نمودن؛ روی به کسی نمودن، روی خوش نشان دادن، نشان دادن چهره، روی دادن و . . . "رخ" و "رند" در این بیت تجانس و ترادف معنایی دارند.” نمايي رخ “ به معني آن است كه روي با شگون و مهرورز خود را نشان بدهی. این رخ نمودن مانند سایه افکندن همای، با شگون است. به معنای روی خوش و با مهر نشان دادن است.
” ازخورشيد و مه آئينه داري “ يعني روي خود را درآئينه ي خورشيد و يا ماه مي بيني. يعني تو جايگاه خود را در عرش اعلا مي داني. به كنايه در ادامه ي بيت نخست مي گويد اما تواز نخوت و غرور خود را داراي چنان مقامي مي داني كه تصور مي كني ماه و خورشيد آئينه ی روي تو هستند، بنابراين نه تنها روي خود را به ما آزادگان نشان نمي دهي بلكه دشمني هم مي ورزی.
چكيده و چم بيت چهارم غزل ۴۳۸ :
اما تو كه از خودپرستی سر بر آسمان داری و روی خود را درآئينه ی خورشيد و ماه مي بيني هرگز روی خوش و از سرمهر، به سوی ما آزادگان نمي گرداني.
بيت پنجم غزل ۴۳۸ :
۵ ـ بدِ رندان مگو ای شيخ و هشدار
كه با مهرِخـدايی كينه داری
رندان؛ جمع واژه ی رند است. رند؛ معنایی فراتر از آنچه در لغت نامه ها آمده و یا مردم کوچه و بازار وعوام، امروز از آن می فهمند، داشته است. رند به ویژه در دیوان خواجه ی شیراز به معنای مردم آزاده، آزاداندیش، آگاه و خوشبخت است. برپایه ی اندیشه ی مهری یا آیین مهر، در فرهنگ ایران، رند، همای، سیمرغ، مرغ ، مرغ سحر، بلبل، گل، گل سوری، رخ، فرخ، سرو روان، گنج روان، خواجه، شاه و از این دست . . . ؛ نماد انسان و به معنای انسان هوشمند و آگاه به ارزش های انسانی خویش است. رند؛ دارنده جان و خرد یا خداوندِ جان و خرد است.
با نمونه های فراوانی که در سراسر فرهنگ و ادبیات ایران هست، می توان گفت؛ « رنــد »، معنای « انگیزاننده به زندگی نوین » را دارد که همان انسان یا به گفته ی عارفان؛ «سرافراز عالم و آدم است» یعنی انسان کامل یا اَبَرمَرد است ؛ انسانی که خداوند جان و خرد است و ارزش خود را می شناسد.
هش دار؛ فعل امرِ "هش داشتن" است. بپا، مراقب باش، آگاه باش، بدان.
مهر؛ آفتاب ، خورشيد ـ نام بغ یا خدای ایران است. دوستي ، مهرباني، عشق ـ نام ماه هفتم از سال شمسي ـ نام روز شانزدهم از ماه مهر كه ايرانيان جشن مهرگان را در اين روز بر پا مي دارند. این جشن، نام خود را از باور مهری یعنی آیین مهر به یادگار نگه داشته است که مردمان همه دارای مهر یا مهربان بوده اند .
خدا؛ واژه ی خدا( خودآ) چند هزار سال است که در زبان های ایرانی به کار رفته است و پیش از الله، در اندیشه و جان مردم ایران و هند بوده است. این واژه در اصل و از نظر محتوا در ایران و فرهنگ ایرانی با واژه ی الله برابر نبوده و نیست و برای همین است که مردم کشورهای اسلامی کلمه ی الله را به کار می برند و خود را مسلم می دانند، در حالی که ایرانیان به جای الله، واژه ی خدا را به کار می برند. مردم ایران خود را مسلمان می نامند و کلمه ی مسلم را درباره ی خود به کار نبرده و هنوز هم به کار نمی برند. واژه ی خدا از فارسی باستان می آید و از ریشه ی واژه « دا » یا (dhaata) به معنی ساختن و آفریدن و زاییدن گرفته شده است . واژه ی« هوا » ( hva ) به معنی خود یا خوب است .
لغت نامه ی دهخدا درباره ی ریشه ی واژه ی خدا چنین می نویسد: « . . . در حاشيه برهان قاطع در وجه اشتقاق اين کلمه چنين آمده است : پهلوي متاخر ayh xvta ، پهلوي اشکاني xvat adh . . . در پهلوي و پازند، خواتاي بمعني شاه آمده و «خواتای نامک »، يعني «شاهنامه ». خدا در زبان فارسي بمعني اللّه گرفته شد[ البته مذهبی ها کوشیده اند که چنین بشود. م.ت.ب ]. . . گفته اند که خدا بمعني خود آينده است . . .»
خدائی؛ منسوب به خدا، سرشتی، نهادی، گوهری، مادر زادی، جبلی، ذاتی. "مهرخدائی" یعنی عشق و مهر و کششی که سرشتی و گوهری است و در نهاد انسان هست.
در بیت پنجم ، "که با مهر خدایی کینه داری"، را برخی از دیوان های چاپی " که با حکم خدایی کینه داری " نوشته اند. از آن میان مسعود فرزاد در کتاب " حافظ صحت کلمات واصالت غزل ها صفحه ی ۱۲۷۳می نویسد: « جالب است که این نسخه بدل [ مهرخدایی] در شش عدد از هفت نسخه خطی من ضبط شده است( ن این بیت را و س اصلا این غزل را ضبط نکرده است) ولی از نظر معنی شک ندارم که "حکم" صحیح است و . . . ». کسانی که "حکم خدایی" را درست می دانند بیشتر از آن رو است که حافظ در سراسر دیوان خود در برابر خرده گیری های مذهبی ها ، به ریشخند می گوید اگر شما بر این باورید كه همه ی کارها در دست الله است و هیچ برگی بدون خواست الله بر زمین نمی افتد، پس باید بپذیرید که رندی ما را نیز همان الله شما پیش پای ما گذاشته است. بنابراین اگر به شيوه ي زندگي رندان خرده بگيري و بدِ آن ها را بگويي، به آن مي ماند كه با حكم خدا دشمني كرده باشي. این سخن درست است و حافظ در ديوان خود بفراواني به آن پرداخته است:« من زمسجد به خرابات نه خود افتادم ـ اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد ۵ / ۱۰۷» و همچنین« حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل ـ مارا خدا ز زهد ريا بي نيازكرد ۹/ ۱۲۹» و نگاه كنيد به؛ ۲ / ۱۰، ۷ /۱۷، ۶ /۷۷، ۵/ ۷۸ ، ۵/ ۱۰۷، ۳/ ۱۶۱، ۱۰/ ۱۵۱، ۸ / ۳۳۹ و . . . اما در اینجا بنا بر دست نویس های بسیاری " مهرخدایی" درست است.
از ده نسخه بدل در دیوان خانلری، تنها دو نسخه ای که تا اندازه ای تازه ترند ( متأخرند)، واژه ی حکم را بکار برده اند که یکی سی سال(نسخه ط) و دیگری سی و پنج سال (نسخه ل) پس از مرگ حافظ رونویسی شده است.” با حكم خدايي كينه داري “ يعني با حكمي كه خدا كرده است دشمني مي كني. می دانیم که درباره ی بدگویی کردن یا بدگویی نکردن از رندان، الله حکمی نکرده است! اما مهر خدایی، خدای مهر و مهری است که در فرهنگ ایران ریشه هایی گسترده و ژرف دارد.
چكيده و چم بيت پنجم غزل ۴۳۸ :
ای شيخ بدگويي ایرانیان آزاده و مهربان را مكن، بدان و آگاه باش که با مهری دشمنی می کنی که خودآیی و ذاتی انسان است.
بيت ششم غزل ۴۳۸ :
۶ ـ نمي ترسي ز آهِ آتشينم
تو داني خرقه ي پشمينه داری
” آه “ كلمه اي است كه درد ، رنج ، اسف واندوه را نشان مي دهد. "آه آتشین" آه سوزان و پردرد و رنج است.
آتش؛ دهخدا می نویسد: « از زندي آترس ، و اوستايي آتر، و سانسکريت هوت آش . . . يکي از عناصر اربعه قدما و آن حرارت توام با نوري است که از بعض اجسام سوختني برآيد . . . آذر، آدر، ورزم، تش، آديش مجازاً، جهنم، دوزخ، تندي، تيزي حرارت، عشق سوزان، شراب. . .». این آتش در اینجا در برابر خرقه ی پشمینه ، به ریشخند بکار رفته است. واژه ی آتش در دیوان حافظ بیش از هشتاد بار بکار رفته است مانند آتش دل، آتش سینه، آتش اشک، آتش نمرود، آتش زرتشت و از این دست که اشاره به فرهنگ باستانی ایران دارد. تنها آتش استومند و مادی نیست که نزد مردم ایران و در فرهنگ ما گرامی است، بلکه واژه ی آتش معنایی فلسفی داشته است. به باور ایرانیان باستان در جان و تن انسان و جانوران و گیاهان آتشی هست که سرچشمه ی زندگی است و آتش تخمه ātaxš tōhmk یا آتش تن āsro-karp نام دارد.«که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست ۸/ ۲۶»
خرقه ؛ جامه اي كه از تكه پارچه هاي گوناگون دوخته شود. جامه و جبه مخصوص درويشان و . . .
حافظ از بدگويي و دسيسه هاي شيخ آزرده است و خرقه ی پشمینه ی او را از این آتش است که می ترساند. در اینجا بیشتر او را به ریشخند می گیرد.
چكيده و چم بيت ششم غزل ۴۳۸ :
با ریشخند به شیخ می گوید: تو خود می دانی که جامه ی پشمین داری ، آیا تو(که بد رندان را می گویی) از آه من که از آتش تنم بر می خیزد نمی ترسی؟
بيت هفتم غزل ۴۳۸:
۷ ـ نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به ، قراني كه اندر سينه داری
خوش؛ خوب، نغز، نیکو، دلپسند، شاد.
قرآن؛ لغت نامه می نویسد:« نام کتاب آسماني مسلمانان که بر حضرت محمدبن عبداللّه پيامبر اسلام نازل گرديد. و در لفظ قرآن اختلاف است . برخي گويند اسم علم غيرمشتق است و مخصوص است به کلام خدا و همزه جزء حروف اصلي آن نيست ، ابن کثير چنين خوانده و از شافعي نيز چنين روايت شده است . برخي ديگر گويند اين لفظ مشتق است از« قرنت الشي بالشي » و قرآن ناميده شد. . . علماي اسلام درباره قرائت و معاني لغات قرآن متفق نيستند. . . اما بايد در نظر داشت که قرآن به معني مجموعه اي از الهامات و وحيهاي نازله بر پيغمبر در خود قرآن يافت نميشود. اين وحي و الهامات پس از مرگ پيغمبرجمع شد و در زمان حيات او کم کم نازل گرديد. لغت «الکتاب » که بجاي قرآن به کار ميرود به معني نوشته و «کتاب » است و غالباً با قرآن مترادف مي آيد و در سور مختلف قرآن همواره اين ترادف ديده ميشود. غير از معاني فوق «قرآن » اغلب به معني ذکر و ذکري که از آسمان نازل ميشود به کار رفته است. . .»
حافظ واژه ی قرآن را هشت بار در دیوان خود بکار برده است که با زبر دستی کاری می کند تا بیشتر معنای دام تزویر از آن بدست آید: « حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی ـ دام تزویر مکن چون دگران قرآن را ۱۰ / ۹» و این یعنی که او به آواز بلند و آشکارا می، می خورد و رندی می کند اما دیگران با پرهیزکاری دروغین قرآن را دام تزویر می کنند. گرچه قرآن را با چهارده روایت از بر می داند( ۱۰ / ۹۳ ) ، باز هم فلسفه ی عشق را برتر از دانسته های قرآنی خود می داند. در شیوه ی اندیشه ی رندی ؛ حافظ از زاهد گریزان است و چون " دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند ۱۱ / ۱۸۸" پس؛ حافظ رند و دیوگونه ( دیو یعنی خدا)، نیز از زاهد گریزان است و خود می گوید: "بگریزد". در این باره نگاه کنید به ۱۰/ ۱۵۰ ، ۱۱ / ۱۸۸ ، ۸ / ۲۶۶ ، ۷ / ۴۳۸ . . . از سوی دیگر هفت بار نیز واژه ی دفتر را به معنای قرآن بکار می برد و با همین شگرد، فریب و ریا را به ریشخند می گیرد و بیمی از پادافره ی آن نیز به خود راه نمی دهد: « صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند ـ عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد ۳ / ۱۴۵ » و یا « کج دلم خوان گر نظر بر صفحه ی دفتر کنم ۳ / ۳۳۸ » همچنین : « بشوی اوراق اگر هم درس مایی ـ که علم عشق در دفتر نباشد ۶/ ۱۵۸ » یعنی اگر با ما هم درس و هم عقیده ای همان گونه که ما از دفتر چشم پوشیدیم و اوراق آن را به آب شستیم تو هم چنین کن، چون در این کتاب دانش یا دانسته ای درباره ی عشق نیست. منظور خواجه از این دفتر، دیوان شعر نیست بلکه دفتری است که در آن واژه ی « عشق » نیست و این صحیفه یا دفتر، همان قران است و نگاه کنید به: ۶ / ۱۵۸، ۱ / ۱۹۹، ۶ / ۲۶۴، ۱ / ۴۵۷، ۱ / ۴۸۱.
درباره ی نیمه ی دوم بیت ؛ " به، قرآنی که اندر سينه داري“ می توان گفت ” به “ حرف اضافه ، كلمه ي ربط است ، گاه ظرفيت زماني است مانند؛ به سحرگاه يعني درسحرگاه ، گاه ظرفيت مكاني است؛ چنانكه سعدي گفته است :” زبان بريده به، كنجي نشسته صمٌ بكم . . . “.حرف اضافه ي ” به “ هنگامي كه كلمه ي سوگند و قسم باشد به تنهايي نمي آيد. لغت نامه می نویسد: « کلمه قسم و سوگند ، مانند رابطه اي ، هرگز بتنهايي استعمال نمي شود و هميشه بر سر اسم درمي آيد، مانند به خدا و به پيغمبر، يعني سوگند به خدا و سوگند به پيغمبر. و به جان خودت ; يعني سوگند به جان خودت. . . » واژه ي ” به “ در اين شعر مي تواند ايهام انگیز باشد. ” از رخ انديشه“ ای كه درپس اين شعر نهفته است كسي تاكنون نقاب نگشوده است. همه اين واژه را واژه ي سوگند در نظرگرفته اند و گفته اند سوگند به قراني كه اندرسينه داري . اگر ما واژه ي ” به “ را ظرفيت مكاني در نظر بگيريم ، معني شعر كاملاً ديگرگون مي شود، يعني مي توان گفت؛ درقراني كه اندرسينه داری، نيكوتراز شعر تونديدم . يعني سخن حافظ نيكوتر از قران است. این سخن، کنایه به آن است که در قرآن چندین بار گفته شده است که کسی نمی تواند نوشته ای به نیکویی آیه های قرآن بیاورد. در آیه ۲۳ سوره بقره میگوید «و اگر درآنچه بر بنده خویش فرو فرستادهایم شک دارید، اگر راست میگویید سورهای همانند آن بیاورید . . .». پس این معنا که؛ درقراني كه اندرسينه داری، نيكوتراز شعر تونديدم ، در برابر این ادعای شیخ است و با درون مایه ی این غزل رندانه و شیوه ی اندیشه ی سالوس ستیز حافظ همخوانی دارد و درست تر است. این پیام، در سراسر دیوان حافظ هم آشکارا و هم در پس و پیش واژه ها خود را نشان می دهد، به ویژه در آنجاهایی که از مذهب و بهشت و قیامت و دیگر دروغ ها و فریب های مذهبی سخن می رود.
چكيده و چم بيت هفتم غزل ۴۳۸ :
اي حافظ ! در درون قرآني كه در سينه ی خود از حفظ داری، نيكوتراز شعر تو سراغ ندارم . اما کسانی که مغز و اندیشه ی آلوده به مذهب دارند آن را چنین معنا می کنند ؛ سوگند به قراني كه اندرسينه داري ، از شعرتونيكوتر نديدم .
چكيده ی غزل ۴۳۸ :
این غزل سراسر ریشخند و کنایه است. حافظ به شیخ می گوید دشمنی همیشگی با رندان و مردمان آزاده را رها کن و بی وفا و حق ناشناس نباش. ( بیت ِیکم)
شیخ را زر اندوز و پندناپذیر می داند.(بیت دوم)
شیخ را ریاکار می خواند که می در نهان می خورد و آن را از تهی دستان دریغ می کند. ( بیت سوم)
شیخ را خود پرست و مغرور می داند که از روی مهربانی به مردم آزاده نگاه نمی کند. (بیت چهارم)
به شیخ می گوید بدگویی مردم آزاده را نکن، بدان که در درون ما آتشی سرشتی و مادر زاد هست.( بیت پنجم)
از آتش آه ما، که در سینه ی ما هست، بترس چون جامه ی ریای تو پشمین است. ( بیت ششم)
به شیخ می گوید که من نیکوتر از شعر حافظ در درون قرآن ندیدم. ( بیت هفتم)
منوچهر تقوی بیات
استکهلم ـ هشتم تیرماه ۱۳۸۹ خورشیدی برابر با ۲۹ ژوئن ۲۰۱۰ میلادی
rendane@hotmail.com
سهشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹
پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹
معانی لفظی کنعان و اسطورهً طالوت و جالوت مربوط بدان
نام کنعان را غالباً به معنی سرزمین سرخ و ارغوانی گرفته اند. این معنی از آنجا تقویت میشود که نام دیگر سرزمین کنعانیان شمالی یعنی فینیقیه کلمه ای یونانی به همین معنی سرزمین سرخ و ارغوانی گرفته شده است. از سوی دیگر اگر همانطوری که در روایات تاریخی- اساطیری یونانی مذکور است نام فینیقیه را با پرنده اساطیری خورشیدی آتش یعنی فوئه نیکس (به لغت عبری یعنی یک آتش بزرگ= خورشید) مربوط سازیم در این صورت معنی لفظی ارغوانی نامهای کنعان و فنیقیه اشاره به رنگ ایزد خورشید یعنی شمس دارای ستاره چهارپر خواهد بود. این امر را ظاهراً جز در ستاره شش پر داودی معروف اسرائیل مشاهده نمی کنیم که می تواند از کنعانیان به ارث رسیده باشد. نظر به اینکه نام داود (عزیز) و همسرش بتشبع (شمعدانی هفت شاخه چوبی از درخت توت) که با آدونیس (سرور گرامی، بعل) و ایشتار (بعلات ستاره نشان) خدا- الهه های معروف کنعانی مطابقت دارند، درستی این نظر مسلم می نماید. در خاورمیانه عهد باستان ستاره شش پر سمبل ایشتار (بتشبع) و ستاره چهار پر سمبل ایزد خورشید، شمش بوده است. اما ستاره چهار پر درفش کیانی مأخذ مصری داشته و نشانه فّر ایزدی فرمانروایی است. مطابق مندرجات ویکیپدیای فارسی "شرح کاملی در باب فوئه نیکس از هردوت مورخ یونانی ۴۸۴ تا ۴۲۴ قبل از میلاد محفوظ مانده كه برگردان آن از متن انگلیسی به فارسی در این جا آورده میشود ۲ مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس كه من آن را جز در تصاویر ندیدهام. این پرنده به راستی نادر است و به روایت مردم شهر هلیوپلیس=شهر ایزد خورشید، هر ۵۰۰ سال یك بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر میآید. آن طور كه از شكل واندازه اش در تصاویر بر میآید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شكل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از كار این پرنده میگویند كه به نظر من باور كردنی نیست و آن این كه این پرنده جسد والد خود را، كه با نوعی صمغ گیاهی خوشبو ۳ اندود شده، همهٔ راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود میآورد و آن را در آن جا دفن مینماید. میگویند برای آوردن جسد ابتدا گلولهای آن قدر بزرگ كه بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی میسازد، بعد توی آن را خالی میكند و جسد را در آن میگذارد و دهانه آن را با صمغ تازه میگیرد و گلوله را كه درست همان وزن اولیه خود را پیدا كرده به مصر میآورد و در حالی كه تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور كه گفتم درون معبد آفتاب میگذارد، و این داستانی است كه درباره این مرغ و كارهایش میگویند." از سوی دیگر این هر دو نام فینیقیه و کنعان در زبانهای سامی به معنی سرزمین آهنگران و فلزکاران است. چنانکه از مفاهیم آن در زبانهای عبری و عربی بر می آید، مسلم به نظر میرسد این نام همچنین به معنی صاحبان قدیمی و بومی بوده است و در نقطه مقابل نام عبرانیان (مهاجرین اشنونه) و فلسطینیها (پلاژوستین؛ به معنی مردمان زیست کننده در جزایر دریا و یا مهاجرین به زبان عبری) قرار داشته است. گرچه این مردم بومی کهن که در بین فلسطینیها و یهود به تحلیل رفته و به کسوت ایشان در آمده اند در این مقام برادری و مسالمت و انسانیت را به زمین و دین و سنت و نژاد فروخته و به خصومت با هم زیست می کنند. برای اقامه دلیل صحت این معنی لفظی یعنی صاحبان قدیمی و بومی گفتنی است، نامهای کنعانیان جنوبی در تورات به صور کائنان و یبوسیتها ذکر شده است که به لغت عبری به معنی صاحبان خانه، آهنگران و مالکان هستند که نام اولی یعنی کائنان در واقع شکلی از نام کنعان است. به نظر میرسد نام کنعان در محل پیوند دو یا سه معنی متفاوت از هم رسته است. چون یک ریشهً خدایگانی هم برای نام کنعان متصور است و آن مشتق شمردن نام کنعان از ریشه کلمهً عربی "کّن" (پوشیده و پنهان) است. در تصدیق و تأیید این گفته در اساطیر توراتی و قرآنی می توان ایزد قبیله ای مردمان بومی این نواحی سمت جنوب بحرالمیت یعنی لوت (لوط) را پیدا نمود که نامش مترادف با آمون مصریان به همین معنی پوشیده و پنهان و سری و مخفی است. حتی برای نام یهوه (در معنی ای آن که او) می توان همین معانی را قائل شد. این بدان معنی است که نام یهوه از بومیان کنعانی به عبرانیان رسیده است. در مورد خورشید پرستی فلسطینیها، فلسطینیهایی که در منابع کهن مصری از شمار قبایل مهاجر و مهاجم دریایی (پلاژوستین= فلسطین) شمرده شده اند، گفتنی است که تالوس در جزیرهً کرت نام خورشید و ایزد خورشید بوده است و این از سوی دیگر بیانگر ریشهً فلسطینی مطروحه ما در زبان یونانی است. بر این پایه نام اساطیری تالوت یا طالوت قرآن (خورشید یا جوان زیبا، معنی عنوان خدای فینیقی-کنعانی آدونیس) که در اساطیر مقابل نام جالوت (به عربی یعنی جلای وطن کرده ها، عبرانیان- فلسطینیان یا تنومند و پهلوان) قرار گرفته است، در تورات و قرآن به نحو منقلب از اصل مطرح شده است. از سویی به نظر میرسد در این تغییر ایزد خورشید و مراتع آریایی میتانیان میثره پرست که بازوی نظامی سوارکار هیسکسوسها (پادشاهان شبان) دخیل بوده باشد. به هر حال اسطورهً مبارزه داود (عزیز) و گلیاد (پاشنه، به عربی یعنی تنومند و پهلوان) بیان متفاوت دیگری از همان نبرد مردوک بابلی و غول وحشتناک کینگو (سفیر) از گروه خدا-الهه گان آب دریاهای شور و شیرین است که به دست مردوک کشته میشود. به مناسبت اینکه فلسطینیان از ناحیه جزیره کرت در دریای مدیترانه با کشتیهای خود به کنعان رسیده بودند، این اسطوره بابلی به سادگی می توانست در مورد ایشان تعمیم یابد. می دانیم در اساطیر بابلی مردوک شرط پیروزی خود در این نبرد را رسیدن به پادشاهی خدایان بابلی قرار داده بود. موضوع کسب حاکمیت و جانشینی در ادامه اسطورهً توراتی داود و گلیاد، از تالوت/ شائول به داود به صراحت مطرح است. این اسطوره از سوی دیگر قابل قیاس با اسطورهً یعقوب (کشتی گیر از پاشنه گیرنده، مردوک خدای پهلوان و زیبا و عزیز بابلی فرزند و جانشین خدای زمین و خرد ائا/انکی) و عیسو (منجی، ایشوم خدای بابلی تعادل و برابری و مبشر آرامش، جانشین خدای آسمان آنو) است؛ معهذا در اساطیر بابلی خبری از رقابت مردوک با ایشوم مشاهده نمیشود. برای اطلاع از مطالب اساطیری و تفاسیر صرفاً از دیدگاه مذهبی مربوطه در باب طالوت و جالوت، آن را بدون دخل و تصرف از سایت حوزه علمیه نقل می نمائیم:
نكات جالبى از داستان طالوت و جالوت (معارف قرآنى شماره 13 از يعقوب جعفرى)
أَلَمْ تَرَ اِلَى الْمَلَأِ مِنْ بَنىآ اِسْرآئيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسىآ اِذْ قالُوا لِنَبِىٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكًا نُقاتِلْ فى سَبيلِ اللّهِ قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ اِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلاّ تُقاتِلُوا قالُوا وَ ما لَنآ أَلاّ نُقاتِلَ فى سَبيلِ اللّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنآئِنا فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُالْقِتالُ تَوَلَّوْا اِلاّ قَليلاً مِنْهُمْ وَ اللّهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ* وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ اِنَّ اللهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكًا قالُوآا أَنّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللّهُ يُؤْتى مُلْكَهُ مَنْ يَشآءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ.
آيا نديدى گروهى از بنى اسرائيل را كه پس از موسى بودند هنگامى كه به پيامبرى از خودشان گفتند: براى ما فرمانروايى برانگيز تا در راه خدا جنگ كنيم. گفت: آيا چنين است كه اگر جنگ بر شما واجب شد، شايد جنگ نكنيد؟ گفتند: ما را چه شده است كه در راه خدا نجنگيم در حالى كه ما از خانهها و فرزندانمان رانده شدهايم. پس چون جنگ بر آنها نوشته شد جز اندكى از آنها همگى پشت كردند و خدا بر ستمگران آگاه است. و پيامبرشان بر آنها گفت: همانا خدا طالوت را براى شما فرمانروا برانگيخت. گفتند: چگونه او بر ما فرمانروايى مىكند در حالى كه ما به فرمانروايى از او شايستهتريم و به او وسعت در مال داده نشده است. گفت: همانا خدا او را بر شما برگزيد و او را فزونى در علم و جسم داد و خدا فرمانروايى خود را به هر كس كه بخواهد مىدهد و خدا وسعت بخش و آگاه است(آيات 246-247).
اين آيات و چند آيه بعد ى تا هفت آيه، اجمالى از داستان طالوت و جالوت را بيان مىكند كه يك داستان جالب و عبرت انگيزى است و نكات آموزنده فراوان دارد. ما اينك خلاصهاى از اين داستان را مىآوريم و سپس به برخى از نكاتى كه در آيات وجود دارد اشاره مىكنيم:
پس از درگذشت موسى وهارون، قوم بنىاسرائيل نشيب و فرازهاى بسيارى ديدند از جمله اينكه دربرههاى از زمان دشمنان بر آنها غلبه كردند و آنها را از خانه و كاشانهشان بيرون راندند و فرزندان آنها را به اسيرى گرفتند و قوم بنىاسرائيل ذليل و آواره شدند در اين هنگام خداوند پيامبرى بر آنها فرستاد كه نام او يا شمعون و يا يوشع و يا اشموئيل بود. آنها كه از اين ذلت و در بدرى خسته شده بودند، گرد آن پيامبر جمع شدند و از وى خواستند كه آنها را سر و سامان دهد و براى آنها فرماندهى تعيين كند كه تحت فرمان او با دشمنان خود بجنگند. آن پيامبر كه از سستى و ضعف نفس اين گروه آگاه بود به آنها گفت: آيا شما به راستى اين آمادگى را داريد؟ و اگر من كسى را به فرماندهى برگزينم شما واقعاً تحت فرمان او و به دستور او مردانه جنگ خواهيد كرد؟ آنها كه از شكست خود رنج مىبردند، به پيامبر خود قول دادند كه شجاعانه بجنگند و گفتند: چگونه تن به جنگ ندهيم در حالى به ما ظلم شده و از خانه و كاشانه خود رانده شدهايم؟
با اينكه اين قول را به پيامبر دادند ولى در وقت عمل بسيارى از آنها بابهانههاى واهى از جنگ سر باز زدند و اين روش هميشگى بنىاسرائيل بود و آنها قومى بهانهجو بودند. ولى به هر حال پيامبرشان براى آنها فرماندهى انتخاب نمود كه نام او طالوت بود. طالوت چوپان فقيرى بود كه از هيچ شهرت و معروفيتى برخوردار نبود ولى شخص بسيار لايق و كاردانى بود و از لحاظ جسمى و كاردانى بر ديگران برترى داشت و آن پيامبر از جانب خدا دستور داشت كه طالوت را به فرماندهى برگزيند. ولى آنها گفتند: طالوت قدرت مالى ندارد و ما از او براى فرماندهى شايستهتر هستيم ولى پيامبر گفت: خدا او را بر اين كار برگزيده است و او را از لحاظ جسمانى و علم و دانش فزونى داده است و يك نشانه براى شايستگى او اين است كه به زودى «تابوت عهد» يا همان صندوق مقدسى را كه يادگارهاى موسى و هارون را دارد و مايه آرامش شماست، به شما بازپس مىگرداند. اين تابوت را دشمنان بنىاسرائيل از آنها گرفته بودند. همانگونه كه پيامبر گفته بود، طالوت صندوق عهد را به آنها برگردانيد و آنها فرماندهى او را قبولكردند.
طالوت به جمع آورى نيرو پرداخت و آنها را سازماندهى كرد و براى جنگ با دشمنان آماده ساخت. طالوت با سپاه خود به سوى دشمن حركت كرد در بين راه سپاهيان تشنه شدند طالوت به آنها گفت: به زودى به نهر آبى خواهيم رسيد ولى شما حق نداريد بيش از يك مشت از آن آب بخوريد و بدينگونه مىخواست فرمان بردارى واستقامت و قدرت اراده آنها را آزمايش كند اما وقتى به آن نهر آب رسيدند جز اندكى از آنها، همگى از آن آب سير خوردند و بدينگونه ضعف اراده خود را نشان دادند.
طالوت آن اكثريتى را كه از فرمان او سرپيچى كرده بودند رها كرد و با گروه اندكى به راه خودادامه داد. وقتى آنها با سپاه عظيم دشمن روبرو شدند، بعضى از آنها به طالوت گفتند: ما قدرت رويارويى با اين سپاه را نداريم ولى بعضى از آنها گفتند: با همين تعداد اندك با آنها مىجنگيم.
فرماندهى سپاه دشمن را شخصى به نام «جالوت» بر عهده داشت. او ميان دو لشگر آمد و مبارز طلبيد. جوانى به نام «داود» در لشگر طالوت بود او با فلاخنى كه در دست داشت، جالوت را هدف قرار داد و سنگى به پيشانى او زد، جالوت درجا كشته شد و كشته شدن او رعب و وحشت فراوانى ميان سپاهيان او به وجود آورد و آن لشگر شكست خورد و بنىاسرائيل پيروز شدند.
اين بود خلاصهاى از داستان طالوت و جالوت كه با استفاده از متن قرآن و بعضى از تفاسير آورديم و اينك به نكاتى مىپردازيم كه در آيات مربوط به اين داستان قابل توجه است:
1 ـ خداوند خطاب به پيامبر اسلام مىفرمايد: (آيا نديدى...) منظور از ديدن در اينجا دانستن است و اين مانند همان تعبيرى است كه در داستان قبلى (داستان قوم حزقيل) آمده بود و بيشتر براى جلب توجه پيامبر و مسلمانان به اين داستاناست.
2 ـ خداوند پس از موسى پيامبرى براى بنى اسرائيل مبعوث كرد كه نام او در آيه نيامده است ولى طبق روايات نام او شمعون يا يوشع يا اشموئيل بود و اين پيامبر با اشراف و سران بنىاسرائيل درباره جنگ با دشمن مكالمه كرد. چون «ملاء» به معناى اشراف و سران قوم است.
3 ـ اين جنگ يك جنگ دينى بود چون از آن به جنگ در راه خدا تعبير آورده شده است و پيامبر از اينكه آنها به راستى فعالانه در جنگ شركت كنند، نگران بود چون سابقه بنىاسرائيل را مىدانست و لذا از آنها قول گرفت كه فعالانه در جنگ شركت كنند و آنها قول دادند و چنين دليل آوردند كه چگونه با دشمن نجنگيم در حالى كه دشمن، ما را از خانهها و فرزندانمان رانده است و منظور اين است كه آنها ما را از خانههايمان بيرون كردهاند و فرزندانمان را اسير نمودهاند.
4 ـ وقتى جنگ بر آنها فرض گرديد و قرار بر جنگ شد، برخلاف وعدههاى خود بسيارى از آنهاپشت كردند و تنها اندكى از آنها باقى ماندند. در آيه شريفه پس از بيان اين مطلب اضافه مىكند كه خدا به ستمگران آگاه است و آنها را ستمگرانى ناميد كه به هدف جامعه خيانت كردهاند.
5 ـ پيامبر آنها طالوت را به عنوان فرماندهى برگزيد ولى آنهامعيارهاى خاصى را كه براى يك فرمانده لازم مىدانستند، در او نديدند آنها مىپنداشتند كه فرمانده بايد يك فرد ثروتمند باشد ولى پيامبر آنها معيارهاى ديگرى را براى فرماندهى مشخص كرد و آن دو چيز بود يكى قدرت جسمانى و ديگرى علم و كاردانى كه هر دو در طالوت بود. ديگر اينكه پيامبر به آنها گفت: خدا طالوت را انتخاب كرده است و خدا هر كس را كه بخواهد به پادشاهى و فرمانروايى انتخاب مىكند و او وسعت دهنده و آگاه است.
6 ـ به عنوان نشانه پادشاهى و فرماندهى طالوت، پيامبر معجزهاى كرد و آن اينكه به آنها گفت: صندوق عهد را كه ميان آنها مقدس بود و آن را از دست داده بودند، به آنها بر مىگرداند و چنين كرد و آنها ديدند كه تابوت به خودى خود پيش آنها آمد و در واقع فرشتگان آن را حمل مىكردند.
7 ـ تابوت يا همان صندوق، مايه آرامش و سكون بنىاسرائيل بود و در آن يادگارهايى از خاندان موسى و هارون جاى داشت. طبق روايات اين همان صندوقى بود كه مادر موسى موسى را بر آن گذاشت و به آب انداخت و حضرت موسى الواح را كه نسخه تورات در آن نوشته شده بود، در آن صندوق گذاشت و نيز ودايع نبوت و آثار الهى را كه پيش او بود در آن صندوق گذاشت. بعدها اين صندوق در ميان بنىاسرائيل قداست ويژهاى يافت و رمز استقلال آنان به شمار مىآمد و در جنگها آن را پيشاپيش لشگر حركت مىدادند و آن را مايه پيروزى مىدانستند.
بازپس آمدن صندوق مزبور را خداوند نشانه و معجزهاى معرفى مىكند و از قول پيامبر خطاب به بنى اسرائيل مىفرمايد: اگر ايمان داشته باشيد، اين؛ معجزهاى براى شماست.
8 ـ طالوت به آنها خبر داد كه در ادامه راه، به نهر آبى خواهيم رسيد كه مايه امتحان شماست و خداوند شما را با آن امتحان خواهد كرد هر كس از آن نخورد از من است و هر كس بخورد از من نيست مگر اينكه به اندازه كف دست بخورد كه مانعى ندارد. اين سخن از طالوت ارتباط او را با عالَم وحى نشان مىدهد حال يا او خود پيامبر بود و يا با پيامبرى ارتباط نزديك داشت همان پيامبرى كه او را به فرماندهى سپاه بنىاسرائيل منصوب كرد.
9 ـ لشگريان، به وسيله نهر آبى كه به آن رسيدند، لشكريان امتحان شدند چون همگى تشنه بودند بيشترشان از آن آب سير خوردند و تنها گروه اندكى به دستور طالوت عمل كردند و فقط به اندازه كف دست خوردند. خداوند مىخواست به اين وسيله صبر و استقامت آنها را آزمايش كند و افراد با ايمان و با استقامت را از بقيه جدا كند و چنين شد. آنها پس از عبور از آب دو دسته شدند گروهى كه اكثريت بودند گفتند: ما توان رويارويى با سپاه جالوت را نداريم و گروهى ديگر كه در اقليت بودند ولى به خدا و روز قيامت اعتقاد داشتند، گفتند: چه بسا كه گروه اندكى با اذن خدا بر گروه بسيارى غلبه كردهاند و خدا با صابران است و با گفتن اين سخن به بقيه نيز روحيه مىدادند.
10 ـ همين گروه با ايمان و با اراده، وقتى با سپاه دشمن روبرو شدند و انبوهىِ آن سپاه را ديدند، به جاى اينكه خود را ببازند، از خدا براى خود يارى خواستند و گفتند: خدايا صبر و استقامت ما را بيشتر كن و گامهاى ما را استوار ساز و ما را بر كافران پيروز گردان. دعا در اينگونه موارد علاوه بر تأثيرى كه ممكن است در تعيين سرنوشت جنگ داشته باشد ، روحيه افراد را بالا مىبرد و توان رزمى آنها را چندين برابر مىكند ومىدانيم كه بالا بودن روحيه افراد يكى از عوامل بسيار مهم در پيروزى است.
11 ـ به خاطر همين روحيه ايمانى بالا، بالاخره سپاه طالوت ، سپاه دشمن را شكست دادند و پيشبينى مؤمنان كه مىگفتند: چه بسا گروه اندك كه به خواست خدا بر گروه بسيار پيروز مىشوند، درست از آب در آمد و جالوت سركرده سپاه دشمن به دست كودكى از سپاه طالوت كه داود نام داشت، كشته شد و با كشته شدن او لشگريانش تارومار شدند.
12 ـ پس از تمام شدن قصه ، خداوند مطلبى را درباره داود بيان مىكند و آن اينكه خداوند به همين داود نوجوان كه جالوت را كشت، بعدها سلطنت و حكمت داد و از آنچه مىخواست به او آموخت. منظور بعضى از علوم و صنعتهاست كه داود از آنها خبر داشت و مثلاً از ذوب آهن خبر داشت، زره آهنى مىبافت و زبان بعضى از حيوانات را مىدانست و صداى خوب داشت وقتى زبور مىخواند همه را واله و حيران مىكرد او پيامبرى از نسل يعقوب بود كه به سلطنت هم رسيد و در عهد او و پسرش سليمان بنى اسرائيل در اوج قدرت بودند.
13 ـ در پايان آيه ، يكى از سنتهاى الهى را كه حاكم بر تاريخ است و در جريان طالوت و جالوت به خوبى روشن شد، بيان مىكند. آن سنت تاريخى الهى اين است كه خداوند همواره به وسيله بعضى از مردم، از شرّ و فساد بعضى ديگر از مردم جلوگيرى مىكند و چون جمعيت و گروه فاسدى به قدرت رسيدند و باعث فساد و تباهى در جامعه بشرى شدند ، خداوند گروهى ديگر را بر مىانگيزد تا در مقابل آن گروه ايستادگى كنند و آنها را از بين ببرند و جامعه را از شر آنها آسوده سازند و اين يك نوع تضاد و تقابل ميان نيروهاى فعال جامعه است البته ممكن است همين گروه دست به فساد بزنند كه گروه جديدى در مقابل آنها قرار خواهد گرفت و اگر چنين نباشد مسلم است كه روى زمين را فساد مىگيرد.
امروز بسيارى از جامعه شناسان و دانشمندان فلسفه تاريخ نيز همين عقيده را دارند و جامعه و تاريخ را صحنه نبرد نيروهاى متخاصم و درگيرى مىدانند كه باعث ايجاد تعادل در جامعه و جلوگيرى از گسترش تباهى و فساد در جامعه مىشود.
اين است كه در آيه متذكر مىشود: اگر خداوند گروهى از مردم را با گروهى ديگر دفع نمىكرد، فساد روى زمين را فرا مىگرفت ولى خدا بر جهانيان احسان مىكند و با تقابل نيروها جلو فساد در زمين را مىگيرد.
در آيه ديگرى همين مطلب را، با تعبير ديگرى بيان مىكند:
«و لَوْلا دَفْعُ الّلهِ النّاسَ بَعْضهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ و صَلواتٌ و مساجِدَ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللّهِ كَثيرا و لَيَنْصُرَنَّ اللّهُ مَنْ يَنصُرُه»(حج: 40).
«و اگر خداوند برخى از مردم را با برخى ديگر دفع نمىكرد، هر آينه ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه در آنها نام خدا بسيار ياد مىشود، ويران مىگرديد و البته خداوند كسانى را كه او را يارى كنند، يارى مىكند».
اين آيه به خوبى روشن مىسازد كه اين رويارويى ، ميان نيروهايى مؤمن به خدا از يكسو و نيروهاى كافر و مفسد از سوى ديگر است و نيروهاى مؤمن همواره بايد در مقابل كافران مبارزه كنند و گرنه معبدهاى آنها ويران خواهد شد و مظاهر توحيد از ميان خواهد رفت.
14- خداوند در پايان آيات مورد بحث پس از بيان اين سنت الهى كه بر تاريخ بشرى حاكميت دارد، خطاب به پيامبر اسلام(ص) مىفرمايد: اين آيات را به تو تلاوت مىكنيم و تو از رسولان هستى. و بدينگونه خداوند با ياد آورى برخى از داستانهاى پيشينيان روحيه پيامبر خود را تقويت مىكند. www.hawzah.net
نكات جالبى از داستان طالوت و جالوت (معارف قرآنى شماره 13 از يعقوب جعفرى)
أَلَمْ تَرَ اِلَى الْمَلَأِ مِنْ بَنىآ اِسْرآئيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسىآ اِذْ قالُوا لِنَبِىٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكًا نُقاتِلْ فى سَبيلِ اللّهِ قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ اِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلاّ تُقاتِلُوا قالُوا وَ ما لَنآ أَلاّ نُقاتِلَ فى سَبيلِ اللّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنآئِنا فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُالْقِتالُ تَوَلَّوْا اِلاّ قَليلاً مِنْهُمْ وَ اللّهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ* وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ اِنَّ اللهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكًا قالُوآا أَنّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللّهُ يُؤْتى مُلْكَهُ مَنْ يَشآءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ.
آيا نديدى گروهى از بنى اسرائيل را كه پس از موسى بودند هنگامى كه به پيامبرى از خودشان گفتند: براى ما فرمانروايى برانگيز تا در راه خدا جنگ كنيم. گفت: آيا چنين است كه اگر جنگ بر شما واجب شد، شايد جنگ نكنيد؟ گفتند: ما را چه شده است كه در راه خدا نجنگيم در حالى كه ما از خانهها و فرزندانمان رانده شدهايم. پس چون جنگ بر آنها نوشته شد جز اندكى از آنها همگى پشت كردند و خدا بر ستمگران آگاه است. و پيامبرشان بر آنها گفت: همانا خدا طالوت را براى شما فرمانروا برانگيخت. گفتند: چگونه او بر ما فرمانروايى مىكند در حالى كه ما به فرمانروايى از او شايستهتريم و به او وسعت در مال داده نشده است. گفت: همانا خدا او را بر شما برگزيد و او را فزونى در علم و جسم داد و خدا فرمانروايى خود را به هر كس كه بخواهد مىدهد و خدا وسعت بخش و آگاه است(آيات 246-247).
اين آيات و چند آيه بعد ى تا هفت آيه، اجمالى از داستان طالوت و جالوت را بيان مىكند كه يك داستان جالب و عبرت انگيزى است و نكات آموزنده فراوان دارد. ما اينك خلاصهاى از اين داستان را مىآوريم و سپس به برخى از نكاتى كه در آيات وجود دارد اشاره مىكنيم:
پس از درگذشت موسى وهارون، قوم بنىاسرائيل نشيب و فرازهاى بسيارى ديدند از جمله اينكه دربرههاى از زمان دشمنان بر آنها غلبه كردند و آنها را از خانه و كاشانهشان بيرون راندند و فرزندان آنها را به اسيرى گرفتند و قوم بنىاسرائيل ذليل و آواره شدند در اين هنگام خداوند پيامبرى بر آنها فرستاد كه نام او يا شمعون و يا يوشع و يا اشموئيل بود. آنها كه از اين ذلت و در بدرى خسته شده بودند، گرد آن پيامبر جمع شدند و از وى خواستند كه آنها را سر و سامان دهد و براى آنها فرماندهى تعيين كند كه تحت فرمان او با دشمنان خود بجنگند. آن پيامبر كه از سستى و ضعف نفس اين گروه آگاه بود به آنها گفت: آيا شما به راستى اين آمادگى را داريد؟ و اگر من كسى را به فرماندهى برگزينم شما واقعاً تحت فرمان او و به دستور او مردانه جنگ خواهيد كرد؟ آنها كه از شكست خود رنج مىبردند، به پيامبر خود قول دادند كه شجاعانه بجنگند و گفتند: چگونه تن به جنگ ندهيم در حالى به ما ظلم شده و از خانه و كاشانه خود رانده شدهايم؟
با اينكه اين قول را به پيامبر دادند ولى در وقت عمل بسيارى از آنها بابهانههاى واهى از جنگ سر باز زدند و اين روش هميشگى بنىاسرائيل بود و آنها قومى بهانهجو بودند. ولى به هر حال پيامبرشان براى آنها فرماندهى انتخاب نمود كه نام او طالوت بود. طالوت چوپان فقيرى بود كه از هيچ شهرت و معروفيتى برخوردار نبود ولى شخص بسيار لايق و كاردانى بود و از لحاظ جسمى و كاردانى بر ديگران برترى داشت و آن پيامبر از جانب خدا دستور داشت كه طالوت را به فرماندهى برگزيند. ولى آنها گفتند: طالوت قدرت مالى ندارد و ما از او براى فرماندهى شايستهتر هستيم ولى پيامبر گفت: خدا او را بر اين كار برگزيده است و او را از لحاظ جسمانى و علم و دانش فزونى داده است و يك نشانه براى شايستگى او اين است كه به زودى «تابوت عهد» يا همان صندوق مقدسى را كه يادگارهاى موسى و هارون را دارد و مايه آرامش شماست، به شما بازپس مىگرداند. اين تابوت را دشمنان بنىاسرائيل از آنها گرفته بودند. همانگونه كه پيامبر گفته بود، طالوت صندوق عهد را به آنها برگردانيد و آنها فرماندهى او را قبولكردند.
طالوت به جمع آورى نيرو پرداخت و آنها را سازماندهى كرد و براى جنگ با دشمنان آماده ساخت. طالوت با سپاه خود به سوى دشمن حركت كرد در بين راه سپاهيان تشنه شدند طالوت به آنها گفت: به زودى به نهر آبى خواهيم رسيد ولى شما حق نداريد بيش از يك مشت از آن آب بخوريد و بدينگونه مىخواست فرمان بردارى واستقامت و قدرت اراده آنها را آزمايش كند اما وقتى به آن نهر آب رسيدند جز اندكى از آنها، همگى از آن آب سير خوردند و بدينگونه ضعف اراده خود را نشان دادند.
طالوت آن اكثريتى را كه از فرمان او سرپيچى كرده بودند رها كرد و با گروه اندكى به راه خودادامه داد. وقتى آنها با سپاه عظيم دشمن روبرو شدند، بعضى از آنها به طالوت گفتند: ما قدرت رويارويى با اين سپاه را نداريم ولى بعضى از آنها گفتند: با همين تعداد اندك با آنها مىجنگيم.
فرماندهى سپاه دشمن را شخصى به نام «جالوت» بر عهده داشت. او ميان دو لشگر آمد و مبارز طلبيد. جوانى به نام «داود» در لشگر طالوت بود او با فلاخنى كه در دست داشت، جالوت را هدف قرار داد و سنگى به پيشانى او زد، جالوت درجا كشته شد و كشته شدن او رعب و وحشت فراوانى ميان سپاهيان او به وجود آورد و آن لشگر شكست خورد و بنىاسرائيل پيروز شدند.
اين بود خلاصهاى از داستان طالوت و جالوت كه با استفاده از متن قرآن و بعضى از تفاسير آورديم و اينك به نكاتى مىپردازيم كه در آيات مربوط به اين داستان قابل توجه است:
1 ـ خداوند خطاب به پيامبر اسلام مىفرمايد: (آيا نديدى...) منظور از ديدن در اينجا دانستن است و اين مانند همان تعبيرى است كه در داستان قبلى (داستان قوم حزقيل) آمده بود و بيشتر براى جلب توجه پيامبر و مسلمانان به اين داستاناست.
2 ـ خداوند پس از موسى پيامبرى براى بنى اسرائيل مبعوث كرد كه نام او در آيه نيامده است ولى طبق روايات نام او شمعون يا يوشع يا اشموئيل بود و اين پيامبر با اشراف و سران بنىاسرائيل درباره جنگ با دشمن مكالمه كرد. چون «ملاء» به معناى اشراف و سران قوم است.
3 ـ اين جنگ يك جنگ دينى بود چون از آن به جنگ در راه خدا تعبير آورده شده است و پيامبر از اينكه آنها به راستى فعالانه در جنگ شركت كنند، نگران بود چون سابقه بنىاسرائيل را مىدانست و لذا از آنها قول گرفت كه فعالانه در جنگ شركت كنند و آنها قول دادند و چنين دليل آوردند كه چگونه با دشمن نجنگيم در حالى كه دشمن، ما را از خانهها و فرزندانمان رانده است و منظور اين است كه آنها ما را از خانههايمان بيرون كردهاند و فرزندانمان را اسير نمودهاند.
4 ـ وقتى جنگ بر آنها فرض گرديد و قرار بر جنگ شد، برخلاف وعدههاى خود بسيارى از آنهاپشت كردند و تنها اندكى از آنها باقى ماندند. در آيه شريفه پس از بيان اين مطلب اضافه مىكند كه خدا به ستمگران آگاه است و آنها را ستمگرانى ناميد كه به هدف جامعه خيانت كردهاند.
5 ـ پيامبر آنها طالوت را به عنوان فرماندهى برگزيد ولى آنهامعيارهاى خاصى را كه براى يك فرمانده لازم مىدانستند، در او نديدند آنها مىپنداشتند كه فرمانده بايد يك فرد ثروتمند باشد ولى پيامبر آنها معيارهاى ديگرى را براى فرماندهى مشخص كرد و آن دو چيز بود يكى قدرت جسمانى و ديگرى علم و كاردانى كه هر دو در طالوت بود. ديگر اينكه پيامبر به آنها گفت: خدا طالوت را انتخاب كرده است و خدا هر كس را كه بخواهد به پادشاهى و فرمانروايى انتخاب مىكند و او وسعت دهنده و آگاه است.
6 ـ به عنوان نشانه پادشاهى و فرماندهى طالوت، پيامبر معجزهاى كرد و آن اينكه به آنها گفت: صندوق عهد را كه ميان آنها مقدس بود و آن را از دست داده بودند، به آنها بر مىگرداند و چنين كرد و آنها ديدند كه تابوت به خودى خود پيش آنها آمد و در واقع فرشتگان آن را حمل مىكردند.
7 ـ تابوت يا همان صندوق، مايه آرامش و سكون بنىاسرائيل بود و در آن يادگارهايى از خاندان موسى و هارون جاى داشت. طبق روايات اين همان صندوقى بود كه مادر موسى موسى را بر آن گذاشت و به آب انداخت و حضرت موسى الواح را كه نسخه تورات در آن نوشته شده بود، در آن صندوق گذاشت و نيز ودايع نبوت و آثار الهى را كه پيش او بود در آن صندوق گذاشت. بعدها اين صندوق در ميان بنىاسرائيل قداست ويژهاى يافت و رمز استقلال آنان به شمار مىآمد و در جنگها آن را پيشاپيش لشگر حركت مىدادند و آن را مايه پيروزى مىدانستند.
بازپس آمدن صندوق مزبور را خداوند نشانه و معجزهاى معرفى مىكند و از قول پيامبر خطاب به بنى اسرائيل مىفرمايد: اگر ايمان داشته باشيد، اين؛ معجزهاى براى شماست.
8 ـ طالوت به آنها خبر داد كه در ادامه راه، به نهر آبى خواهيم رسيد كه مايه امتحان شماست و خداوند شما را با آن امتحان خواهد كرد هر كس از آن نخورد از من است و هر كس بخورد از من نيست مگر اينكه به اندازه كف دست بخورد كه مانعى ندارد. اين سخن از طالوت ارتباط او را با عالَم وحى نشان مىدهد حال يا او خود پيامبر بود و يا با پيامبرى ارتباط نزديك داشت همان پيامبرى كه او را به فرماندهى سپاه بنىاسرائيل منصوب كرد.
9 ـ لشگريان، به وسيله نهر آبى كه به آن رسيدند، لشكريان امتحان شدند چون همگى تشنه بودند بيشترشان از آن آب سير خوردند و تنها گروه اندكى به دستور طالوت عمل كردند و فقط به اندازه كف دست خوردند. خداوند مىخواست به اين وسيله صبر و استقامت آنها را آزمايش كند و افراد با ايمان و با استقامت را از بقيه جدا كند و چنين شد. آنها پس از عبور از آب دو دسته شدند گروهى كه اكثريت بودند گفتند: ما توان رويارويى با سپاه جالوت را نداريم و گروهى ديگر كه در اقليت بودند ولى به خدا و روز قيامت اعتقاد داشتند، گفتند: چه بسا كه گروه اندكى با اذن خدا بر گروه بسيارى غلبه كردهاند و خدا با صابران است و با گفتن اين سخن به بقيه نيز روحيه مىدادند.
10 ـ همين گروه با ايمان و با اراده، وقتى با سپاه دشمن روبرو شدند و انبوهىِ آن سپاه را ديدند، به جاى اينكه خود را ببازند، از خدا براى خود يارى خواستند و گفتند: خدايا صبر و استقامت ما را بيشتر كن و گامهاى ما را استوار ساز و ما را بر كافران پيروز گردان. دعا در اينگونه موارد علاوه بر تأثيرى كه ممكن است در تعيين سرنوشت جنگ داشته باشد ، روحيه افراد را بالا مىبرد و توان رزمى آنها را چندين برابر مىكند ومىدانيم كه بالا بودن روحيه افراد يكى از عوامل بسيار مهم در پيروزى است.
11 ـ به خاطر همين روحيه ايمانى بالا، بالاخره سپاه طالوت ، سپاه دشمن را شكست دادند و پيشبينى مؤمنان كه مىگفتند: چه بسا گروه اندك كه به خواست خدا بر گروه بسيار پيروز مىشوند، درست از آب در آمد و جالوت سركرده سپاه دشمن به دست كودكى از سپاه طالوت كه داود نام داشت، كشته شد و با كشته شدن او لشگريانش تارومار شدند.
12 ـ پس از تمام شدن قصه ، خداوند مطلبى را درباره داود بيان مىكند و آن اينكه خداوند به همين داود نوجوان كه جالوت را كشت، بعدها سلطنت و حكمت داد و از آنچه مىخواست به او آموخت. منظور بعضى از علوم و صنعتهاست كه داود از آنها خبر داشت و مثلاً از ذوب آهن خبر داشت، زره آهنى مىبافت و زبان بعضى از حيوانات را مىدانست و صداى خوب داشت وقتى زبور مىخواند همه را واله و حيران مىكرد او پيامبرى از نسل يعقوب بود كه به سلطنت هم رسيد و در عهد او و پسرش سليمان بنى اسرائيل در اوج قدرت بودند.
13 ـ در پايان آيه ، يكى از سنتهاى الهى را كه حاكم بر تاريخ است و در جريان طالوت و جالوت به خوبى روشن شد، بيان مىكند. آن سنت تاريخى الهى اين است كه خداوند همواره به وسيله بعضى از مردم، از شرّ و فساد بعضى ديگر از مردم جلوگيرى مىكند و چون جمعيت و گروه فاسدى به قدرت رسيدند و باعث فساد و تباهى در جامعه بشرى شدند ، خداوند گروهى ديگر را بر مىانگيزد تا در مقابل آن گروه ايستادگى كنند و آنها را از بين ببرند و جامعه را از شر آنها آسوده سازند و اين يك نوع تضاد و تقابل ميان نيروهاى فعال جامعه است البته ممكن است همين گروه دست به فساد بزنند كه گروه جديدى در مقابل آنها قرار خواهد گرفت و اگر چنين نباشد مسلم است كه روى زمين را فساد مىگيرد.
امروز بسيارى از جامعه شناسان و دانشمندان فلسفه تاريخ نيز همين عقيده را دارند و جامعه و تاريخ را صحنه نبرد نيروهاى متخاصم و درگيرى مىدانند كه باعث ايجاد تعادل در جامعه و جلوگيرى از گسترش تباهى و فساد در جامعه مىشود.
اين است كه در آيه متذكر مىشود: اگر خداوند گروهى از مردم را با گروهى ديگر دفع نمىكرد، فساد روى زمين را فرا مىگرفت ولى خدا بر جهانيان احسان مىكند و با تقابل نيروها جلو فساد در زمين را مىگيرد.
در آيه ديگرى همين مطلب را، با تعبير ديگرى بيان مىكند:
«و لَوْلا دَفْعُ الّلهِ النّاسَ بَعْضهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ و صَلواتٌ و مساجِدَ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللّهِ كَثيرا و لَيَنْصُرَنَّ اللّهُ مَنْ يَنصُرُه»(حج: 40).
«و اگر خداوند برخى از مردم را با برخى ديگر دفع نمىكرد، هر آينه ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه در آنها نام خدا بسيار ياد مىشود، ويران مىگرديد و البته خداوند كسانى را كه او را يارى كنند، يارى مىكند».
اين آيه به خوبى روشن مىسازد كه اين رويارويى ، ميان نيروهايى مؤمن به خدا از يكسو و نيروهاى كافر و مفسد از سوى ديگر است و نيروهاى مؤمن همواره بايد در مقابل كافران مبارزه كنند و گرنه معبدهاى آنها ويران خواهد شد و مظاهر توحيد از ميان خواهد رفت.
14- خداوند در پايان آيات مورد بحث پس از بيان اين سنت الهى كه بر تاريخ بشرى حاكميت دارد، خطاب به پيامبر اسلام(ص) مىفرمايد: اين آيات را به تو تلاوت مىكنيم و تو از رسولان هستى. و بدينگونه خداوند با ياد آورى برخى از داستانهاى پيشينيان روحيه پيامبر خود را تقويت مىكند. www.hawzah.net
جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹
آتشفشان خون
اصغر غریبه بود
عرب دیگر در جهان نبود
آن پیر قافله،
شیخ سرود ما
گفتم غریبه ام
دیگر در این دیار...
اما دیشب به خواب نو
ما دو برادر،
با آن دو عموزاده هایمان
به دنبال کِشت نو،
در کو ههای دور دست
بار دیگر جمع شدیم
گرچه در حین کِشتمان
تراژدی رخ داد.
منِ نالان مادر مادر گویان
با خونابهً دهان گندمزاران،
رنگین نمودم
سیلابی از خون راه افتاد
این بار از آنِ مادرم نبود.
این من بودم مبدل به آتشفشان خون
عرب دیگر در جهان نبود
آن پیر قافله،
شیخ سرود ما
گفتم غریبه ام
دیگر در این دیار...
اما دیشب به خواب نو
ما دو برادر،
با آن دو عموزاده هایمان
به دنبال کِشت نو،
در کو ههای دور دست
بار دیگر جمع شدیم
گرچه در حین کِشتمان
تراژدی رخ داد.
منِ نالان مادر مادر گویان
با خونابهً دهان گندمزاران،
رنگین نمودم
سیلابی از خون راه افتاد
این بار از آنِ مادرم نبود.
این من بودم مبدل به آتشفشان خون
پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹
مصلحت وقت به روش حافظ
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن زجهان در چینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی بینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهر آیینم
The only wise course for me now
Is to depart bag and baggage for the tavern
And sit there happily.
I must grasp the wine-cup
And avoid the society of the hypocrites;
I must wash my heart clean
Of all contact with worldlings.
Let me have no friends or companions
But a wine-flask and a book,
That I may avoid all association
With the deceitful denizens of the world.
If I lift my skirt above the dust of the world
I shall tower above all in total independence,
Like a lofty cypress.
When I see the face of the cup-bearer
And the glowing wine
I feel ashamed that I once boasted of piety
And the soiled habit of a monk.
My narrow frame is not equal to the weight
Of the burden of grief at his absence;
My poor heart cannot support such a load.
Take me for a reveller in the wine-house
Or an ascetic of the city --
I am only the wares you see, or worse.
I am the servant of the Asaf of the age;
Do not vex my heart,
For if I breathe a word of complaint
He will call down the vengeance of heaven.
The dust of maltreatment
Lies upon my heart;
God forbid that it should contaminate
This mirror brimming with love.(translator: A. J.Alston)
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن زجهان در چینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی بینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهر آیینم
The only wise course for me now
Is to depart bag and baggage for the tavern
And sit there happily.
I must grasp the wine-cup
And avoid the society of the hypocrites;
I must wash my heart clean
Of all contact with worldlings.
Let me have no friends or companions
But a wine-flask and a book,
That I may avoid all association
With the deceitful denizens of the world.
If I lift my skirt above the dust of the world
I shall tower above all in total independence,
Like a lofty cypress.
When I see the face of the cup-bearer
And the glowing wine
I feel ashamed that I once boasted of piety
And the soiled habit of a monk.
My narrow frame is not equal to the weight
Of the burden of grief at his absence;
My poor heart cannot support such a load.
Take me for a reveller in the wine-house
Or an ascetic of the city --
I am only the wares you see, or worse.
I am the servant of the Asaf of the age;
Do not vex my heart,
For if I breathe a word of complaint
He will call down the vengeance of heaven.
The dust of maltreatment
Lies upon my heart;
God forbid that it should contaminate
This mirror brimming with love.(translator: A. J.Alston)
چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹
سلیمان اساطیری عبرانیان همان نینازو ایزد شفابخش سومری است
بر این اساس که مردم عبری (مهاجرین) همان مردم سامی شهر و ولایت سامی نشین اشنونه بوده اند به مقابله نام سلیمان با ایزد مخصوص شهر اشنونه یعنی نینازو کشیده میشویم. می دانیم که مردم حکمران اشنونه سرانجام در مقابل هجوم بی امان حمورابی از جنوب مجبور به مهاجرت به سمت شمال (کشور هوری-میتانی) و سرانجام در اتحادیه ای از ایشان به سمت فلسطین رفته اند و از آنجا با ترکیبی از قبایل آموری و ماری (اتحادیه قبایل هیکسوس، پادشاهان شبان) به مصر سفلی هجوم برده و یک قرن و نیم آنجا را تصرف شده اند. پرستشگاه نینازو در شهر اشنونه به نام "اِ-سیکیل" (معبد پاک) خوانده میشد. آنجا بعد از فرار بزرگ مردم اشنونه و حتی بیشتر از آن به به خدای محلی رقیب وی یعنی تیشپاک خدای اژدهاوش رعد (مردوک- آشّور-ایشاک=اسحق) تخصیص یافته بود. خود نام اشنونه به معنی شهر سرور نجات و رستگاری به وضوح یادآور نامهای نینازو (سرور شفابخش) و سلیمان (مرد صلح و رستگاری) و شهر اورشلیم (شهر صلح و سلامتی) خاستگاهی یهود- عبرانیان است. در واقع خود نامهای یهود و یهوه (ایزد رعد و برق) باید اشاره به ایزد سومری نینازو (یهودو عبری یعنی شفا و شادی و تجدید قوا دهنده) و ایزد هوری رعد و برق یعنی تیشپاک بوده باشند. براین اساس نام یهوه صبایوت (ایزد اژدهاوش رعد ) مرکب از نام همین خدای بزرگ دیگر اشنونه یعنی تیشپاک (اایزد اژدهاوش رعد و جنگ) بوده که در نقطه مقابل نینازو (سرور منجی و شفابخش) قرار داشته است. در واقع نام پدر سلیمان یعنی داود (عزیز و گرامی) از ترجمه یکی از القاب پدر نینازو، یعنی انلیل به صورت "نون-آ-میر" (شخص بسیار محترم و گرامی) بر خاسته است. به نظر میرسد قهرمانیهای منسوب به داود نه از خود انلیل بلکه از روایات مربوط به پسر جنگاور و پهلوان وی یعنی نینورتا (جنگجوی دارای بنیه کامل) بر خاسته است. جنگ داود و جلیاد (تودهً انباشه بزرگ) با جنگ نینورتا با آساگ است یعنی "دیوی که با سنگهایش به بازو" میکند. صحنهً این موضوع اساطیری به صورت سنگ اندازی اسماعیل (نینورتا) و هاجر (نین خورساگ، مادر نینورتا) به شیطان (آساگ) همه ساله در مکه اجرا میشود.
اشمون کنعانی ها به معنی خدای نام و فریادرس که شوهر الهه آتارگاتیس بشمار می رفته است و با اسماعیل تورات و قرآن قابل قیاس است نظیر نینازو خدای شفابخش بشمار می رفته است. وی از سوی دیگر با نابو/نینورتا قابل قیاس است. شوهر آتارگاتیس شکل گریفون و شیر داشته است. و گریفون در اساطیر ایرانی تحت نام سیمرغ خدایی فریادرس و شفابخش است.
سهشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹
در اساس نامهای آریا و عرب (آرابو)؛ آرامی (آرامو) توتم قبیله ای شیر نهفته است
نگارنده قبلاً با بررسی خدای قبیله ای سرسبزی و جهان زیرین پارسیان باستان بدین نتیجه رسیده بودم که ایزد همراه شیر و یا سوار بر شیر پارسیان باستان که شایع بوده است آمیس تریس همسر خشایارشا برای افزایش طول عمرش برای وی کودکانی را زنده به گور کرده است. نام این ایزد و الهه همزاد آن در نزد آریائیان هندو ایرانی یمه (یمه خشئته= جمشید درخشان) و یمی بوده است. آریائیان کاسی این ایزد را شوکامونا (ایزد آتش زیر زمینی) می نامیده اند و معادل شوگاب- نوسکو سومری بوده است که سمبل وی شمع و حیوان توتمی وی شیر بوده است. تجسم پارسیان از شکل این ایزد شکل پادشاه نشسته بر شیر یا در کنار شیر بوده است. امّا بومیان دیرین منطقه آن را نین گیرسو (ایزد کوره آتش زیر زمینی) نامیده و برایش معابد استوانه ای از نوع پرستشگاه ماربین اصفهان اختصاص می داده اند. لابد عنوان نین (الهه) در ترکیب نام ایزدان مذکر اشاره به بی ریش و جوان بودن و ایزد نباتی به شمار رفتن ایشان می بوده است. این ایزد دارای تن شیر- عقاب- اژدها با نینورتا (ایزد جنگاور کشاورزی صحرایی) و نابو (دارای نام اعلام شده، اسماعیل اعراب و یهود) در نزد بابلیان همان ماروتاش (ایزد ماروش بسیار درخشان) و گیدار (ایزد جنگ و نباتات) کاسیان معادل گرفته میشده است. از سوی دیگر می دانیم نابو/نینورتای شیروش خدای قبیله ای اعراب به شمار میرفته است. این می رساند که نام "آرا-با" از نظر مردم سامی و سومری بین النهرین به معنی قبیله مختص شیر یا منسوب به خدای شیروش بوده است. کثرت کلمات و اسامی معادل شیر در زبان عرب از جمله اسد، حمزه، هرمس خود گواه مقام توتمی شیر در نزد اعراب باستانی می باشد. مسلم به نظر میرسد نام مردم آرا-مو یعنی شاخهً اسکان یافته سامی شبه عرب نیز در نزد سامیان -سومریان به همان معنی مردم منسوب شیر گرفته میشده است. لذا در مجموع اشتراک جزء آرا (آره) در سه نام قبیله ای و قومی آریا؛ آرابو (عرب) و آرامو (آرامی) به سبب همین پرستش توتم ایزد دارای توتم شیر یا شیروش نزد این مردمان خاورمیانه ای بوده است و بس. خود نام پارس (فارس) در زبان سکایی به معنی پلنگ و یوز پلنگ و در زبان عربی به معنی شیر به کار رفته است.
برگه ي فلزی ارزشمندي كه از سده ي چهارم پيش از زايش مسيح (2400 سال پيش) که به قول کاوه فرخ نه در موزه ي آرميتاژ لنين گراد (سن پطرزبورگ) بلکه در موزه انگلیس نگهداري مي شود و از سواحل جنوب شرقی دریای سیاه کشف شده است. در این تصویر ایزد مورد پرستش پادشاهی هخامنشی را در مقابل پادشاهی هخامنشی می بینیم، که تصور شده است این ایزد آناهیتا یا میثره منظور است در حالی که بر اساس منابع اساطیری این تصویر متعلق به ایزد ملی جوان و بی ریش جهان زیرین پارسیان باستانی یعنی جمشید (نرگال- نوسکو درخشان و ملبس به جامهً عظمت وحشت انگیز) است که حیوان توتمی اش شیر بوده است. تاج پارسی سر وی نیز گواه و علامت شاخصی بر خدای ملی پارسیان یعنی جمشید بودن او است که تخت جمشید به نام وی خوانده شده است. لابد نام معبد-کاخ پاسارگاد (جایگاه پشتی) و این ایزد قبیله ای جهان زیرین پارسیان ملازمت و ترادف داشته است که با نام ایزد دیرین پارس جمشید پیشدادی جایگزین شده است. چنانکه خود نام پارس (به معانی توتم پلنگ/یوزپلنگ یا جایگاه کناری و پشتی و پایینی) با نام ایزد پیشدادی برادر تهمورث (تخموروپه، پهلوان سگسان درازدم= پلنگ نیرومند) همخوانی دارد.جالب است که در فرهنگ عرب جهم (تقریباً همان جم=یمه، به معنی ترشرو، اخمو، معادل جیم و جهوهً عبری) و مترادفهایش عابس، عبوس و عباس به معنی شیر درنده و خشمگین به کار رفته است. در فهرست اسامی عربی شیر به کلمات ضبوث و ضباث از ریشه ضب (سمامیس عبری= صباویث) یعنی سوسمار بر می خوریم که به نظر میرسد معنی اصلی آنها سوسمار بزرگ (اژدها، به عبری تسباه) باشد چون میدانیم عبرانیان اشنوناک عهد باستان پیش از مهاجرت بر اثر تهاجم حمورابی پرستنده همین تسباه (تیشپا) بوده اند. این می رساند نام یهوه صبایوت در اصل به معنی ایزد اژدهاوش سمی بوده است. این ایزد معادل ایزد آشوری آشّور (=خندان، اسحق) و مردوک "موش هوشو" (=موسی دارای عصای مار) به شمار میرفته است.
در اینجا مطلبی را ضمیمه می نمایم که در زمینه نفوذ دامنه زبانهای سامی و سومری بین النهرینی کهن در جنوب فلات ایران در عهد باستان است که موضوع آن نتیجه گیری از مطلب مربوطه دیگری در این زمینه می باشد:
معنی لفظی جالب آراتتا و معبد آن ازگین در زبان عبری-سامی
دوستمان رضاغیاث آبادی بااستناد به باستانشناس یوسف مجید زاده در رابطه با این اسامی میگوید: "«اِساگیـلَـه/ اِزاگیلا» نام نیایشگاه بزرگ «مردوك» یا خدای بزرگ است. این نام شباهت فراوانی با نام نیایشگاه ایرانی «اِزَگین» در «اَرَتَـه» دارد كه در حماسه سومری «اِنمِـركار و فرمانروای اَرَته» بازگو شده است..."
نظر به معنی لفظی نام اساگیلا یعنی معبد سر به فلک کشیده، ریشه عبری –سامی نام نیایشگاه ازگین و نام خود سرزمین آراتتا بسیار قابل توجه میگردد چون این اسامی در این زبانهای سامی به معنی دیوار نیرومند و سرزمین محل زیست گورخران معنی میدهند که با وجود اساگیلای ویرانهای شهر آراتتا در جیرفت و کثرت گورخران (خران وحشی کویری) سمت کرمان مصداق بسیار منطقی پیدا میکنند. بر این اساس بسیار جالب میگردد که نام انشان به عنوان سرزمین هخامنشیان که به همراه نام پارس قید شده است به سومری به معنی سرزمین گورخران نشانگر سرزمین کرمان و نواحی شرقی فارس میگردد.سندی هم در تکمیل این گفته وجود دارد و آن اینکه نام مکران را در زبان اوستایی و سانسکریت می توان تلخیصی مرکب از موک-خران یعنی محل خران گردنده و وحشی گرفت که لابد از ترجمه نام آرامی-سامی آراتتا یعنی سرزمین گورخران عاید گردیده است.
در مورد توتم بودن شیر نزد مردمان عرب- آرامی کثرت این عناوین و اسامی دیگر شیر که در فرهنگنامه دهخدا قید شده است، گواه صادقی است:
ابوالابطال. ابوالاحیاس. ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری. ابوالجرا. ابوحفض. ابوالحذرة. ابورزاح. ابوالزعفران. ابوشبل. ابوالاشبال. ابوالضیغم. ابوعریس. ابوالعرین. ابوفراس. ابوالولید. ابولیث. ابومحراب. ابومحظم. ابوالنخس. ابوالهیضم. ذواللبد (مرصع). ابوالعریف. ابومحراب. ابومحطم. ابوالنحس. ابوالهیصم. ابوالعباس. ابوالابطال. ابوجرد. ابوالاخیاس. ابوالتامور. ابوالحراة. ابوحفص. ابوالحذر. ابورزاح. ابوالزّعفران. ابوشبل. ابولیث. ابولبد (از المزهر سیوطی). ابوالحذر. ابوالحرارة. ابوالحرث. ابوالابیض. ابوالاشهب. ابوالاشبال. ابوفراس. ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث. بوالحارث. اسدة. اسامة. باقر. بیاض. بربار. بهنس. بهینس. متبهنس. بیهس. شاه دد. شاه ددان. سلطان وحوش. مُجَهْجَه ْ. حامی. حلبس. حلبیس. حطام. حطوم. مِحْطَم. حیةالوادی. حیدر. حیدرة. حادر. دلهث. حمارس. حارس. حمزه. دلاهث. دلهاث. ساعدة. ضبارم. ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسة. عنترة. عفرنا. متبلل . مبربر. محمی. لبوة. لبوءة (ماده شیر). مبیح. محتصر. متحرب. محرب. مریمة. مبرر. هرماس (یادداشت مؤلف). سرحان (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قسورة. لیث. هزبر (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم. اخنس. اربد. ارقب. اسجر. اسد. اشجع. اشدخ . اشهب. اصبح. اصحر. اصدع. اصهب. اصید. اضبط. اغثر. اغثی. اغثی. اغلب. افضح. اقدم. الیس. جائب العین. جاهل. جأب. جراض. جرائض. جرئض. جریاض. جرواض. جرهام. جری. جلنبط. جواس. جهضم. جهم. خابس. خبوس. خبعثنة. خباس. خثعم. خبعثن. خیس. خیتعور. خزرج. خشام. خطار. خنابس. خنوس. خنافس. خوان. دبحس. دریاس. دبخس. ذوالزوائد. ذولبیدة. راهب. رئبال. ریبال. رزم. رماحس. زفر. زائف. زباف. زنبر. زهدم. سلاقم. سلقم. سرحان. سوار. سندری. سید. ساری. ساعدة. سبر. شاکی. شجعم. شداقم. شدقم. شدید. شرابت. شرنبث. شریس. شنابث. شنبث. شندخ. شَکِم. شیظم. شیظمی. صارم. صعب. صلام. صلادم. صلقم. صلقام. صیاد. صم. صلهام. صمصام. صمة. صمادحی. صمصم. ضابط. ضبثم. ضیثم. ضموز. ضنبارم. ضنبارمة. ضباث. ضبارک. ضباثم. ضبوث. ضبر. ضبور. ضبث. ضبراک. ضرضم. ضراک. ضیغم. ضیغمی. ضیغنی. ضرغام. ضرغامة. ضرغم . ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح. طحن. طیشار. عادی. عارن. عثمثم. عترس. عَتَرَّس. عجوز. عرس. عذافر. عرزم. عِرْزَم . عَرازِم. عِرازِم. عرندس. عرصم. عِرْصام. عراصم. عرفاس. عفراس. عزام. عَرْهَم. عَرْهَم. عُراهِم. عروة. عسرب. عَسْلَق. عِسْلِق. عَسَلَّق. عسالق. عشارب. عَشْرَب. عَشَرَّب. عشرم. عشارم.عضمر. عطاط. عفرفرة. عفرن. عفرین. عفرناة. عَفَرْنی. عَمَیْثَل. عنابس. عنبس. عائث. عیاث. عیوث. ̍ عوف. عابس. عبوس. عباس. عیار. غثوثر. غادی. غثاغث. غثث. غشرب. غدف. غضب. غَطَمَّش. غضوب. غالی (به لغت یونانی ). غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال. فارس. فدوکس. فراسن. فراس. فروس. فصافصة. قائت. قارح. قداحس. قرضاب. قرضابة. قراضب. قرشب. قرثع. قرحان. قساقس. قسقاس. قسقس. قسور. قسورة. قصال. قِصْمِل. قَصْمَل. قُصَمِل. قضقاض. قطوب. قعنب. قعانب. قموص. قفصل. کفأت. کلب. کهمس. کریه. کِرْشَب ّ. کعانب. کعنب. لائث. لابد. لَحِم. لیث. لیث عفرین . متربد. متجبر. متقدی. متناذر. مختلی . متورد. مجالح. مُجَهْجَه. مجتری. مخسف. مختبس. مدرب. مخشف. مخثعم. مخیف. مرزبان الرازة. مرمل. مرثد. مُرَمِّل. مرزم. موهوب. مساری. مستری. مسافع. مستلحم. مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مضبث. مضرج. مِطْحَر. ّ مضطبث. مضطهد. معید. معتزم. مُعْتَلی. معیل. مُغِب. مفاجی. مفترس. مقبقب. مقتمی. مقصمل. مقرنصف. ملبد. ممقر. مِنْهَت. مَنْهَس. منیخ . مودی. مهتصر. مهصار. مهرب. مهراع . مهرع . مهیب. مهصم . مهصیر. مهصر. نَتَّآت. نَتَّآج. نجید. نحام. نهام. نَهّامة. نَهامة. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس. نهاس. نهیک. ورد. وهاس. هادی. هاصر. هاضوم. هبرزی. هترک. هدب. هزابر. هزبر. هرّ. هراثم. هرات. هرثمة. هراهر. هَرِت. هرثم. هروت. هریت. هرهار. هَسَد. هشمة. هصار. هصام. هصم. هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصورة. هضام. هضوم. هصرة. هلقام. همام. هماس. همهم. هموم. همهام. هنبع. هَوّام. هَیْزَم. هیصار. هیصم. هیصور. (منتهی الارب).
برگه ي فلزی ارزشمندي كه از سده ي چهارم پيش از زايش مسيح (2400 سال پيش) که به قول کاوه فرخ نه در موزه ي آرميتاژ لنين گراد (سن پطرزبورگ) بلکه در موزه انگلیس نگهداري مي شود و از سواحل جنوب شرقی دریای سیاه کشف شده است. در این تصویر ایزد مورد پرستش پادشاهی هخامنشی را در مقابل پادشاهی هخامنشی می بینیم، که تصور شده است این ایزد آناهیتا یا میثره منظور است در حالی که بر اساس منابع اساطیری این تصویر متعلق به ایزد ملی جوان و بی ریش جهان زیرین پارسیان باستانی یعنی جمشید (نرگال- نوسکو درخشان و ملبس به جامهً عظمت وحشت انگیز) است که حیوان توتمی اش شیر بوده است. تاج پارسی سر وی نیز گواه و علامت شاخصی بر خدای ملی پارسیان یعنی جمشید بودن او است که تخت جمشید به نام وی خوانده شده است. لابد نام معبد-کاخ پاسارگاد (جایگاه پشتی) و این ایزد قبیله ای جهان زیرین پارسیان ملازمت و ترادف داشته است که با نام ایزد دیرین پارس جمشید پیشدادی جایگزین شده است. چنانکه خود نام پارس (به معانی توتم پلنگ/یوزپلنگ یا جایگاه کناری و پشتی و پایینی) با نام ایزد پیشدادی برادر تهمورث (تخموروپه، پهلوان سگسان درازدم= پلنگ نیرومند) همخوانی دارد.جالب است که در فرهنگ عرب جهم (تقریباً همان جم=یمه، به معنی ترشرو، اخمو، معادل جیم و جهوهً عبری) و مترادفهایش عابس، عبوس و عباس به معنی شیر درنده و خشمگین به کار رفته است. در فهرست اسامی عربی شیر به کلمات ضبوث و ضباث از ریشه ضب (سمامیس عبری= صباویث) یعنی سوسمار بر می خوریم که به نظر میرسد معنی اصلی آنها سوسمار بزرگ (اژدها، به عبری تسباه) باشد چون میدانیم عبرانیان اشنوناک عهد باستان پیش از مهاجرت بر اثر تهاجم حمورابی پرستنده همین تسباه (تیشپا) بوده اند. این می رساند نام یهوه صبایوت در اصل به معنی ایزد اژدهاوش سمی بوده است. این ایزد معادل ایزد آشوری آشّور (=خندان، اسحق) و مردوک "موش هوشو" (=موسی دارای عصای مار) به شمار میرفته است.
در اینجا مطلبی را ضمیمه می نمایم که در زمینه نفوذ دامنه زبانهای سامی و سومری بین النهرینی کهن در جنوب فلات ایران در عهد باستان است که موضوع آن نتیجه گیری از مطلب مربوطه دیگری در این زمینه می باشد:
معنی لفظی جالب آراتتا و معبد آن ازگین در زبان عبری-سامی
دوستمان رضاغیاث آبادی بااستناد به باستانشناس یوسف مجید زاده در رابطه با این اسامی میگوید: "«اِساگیـلَـه/ اِزاگیلا» نام نیایشگاه بزرگ «مردوك» یا خدای بزرگ است. این نام شباهت فراوانی با نام نیایشگاه ایرانی «اِزَگین» در «اَرَتَـه» دارد كه در حماسه سومری «اِنمِـركار و فرمانروای اَرَته» بازگو شده است..."
نظر به معنی لفظی نام اساگیلا یعنی معبد سر به فلک کشیده، ریشه عبری –سامی نام نیایشگاه ازگین و نام خود سرزمین آراتتا بسیار قابل توجه میگردد چون این اسامی در این زبانهای سامی به معنی دیوار نیرومند و سرزمین محل زیست گورخران معنی میدهند که با وجود اساگیلای ویرانهای شهر آراتتا در جیرفت و کثرت گورخران (خران وحشی کویری) سمت کرمان مصداق بسیار منطقی پیدا میکنند. بر این اساس بسیار جالب میگردد که نام انشان به عنوان سرزمین هخامنشیان که به همراه نام پارس قید شده است به سومری به معنی سرزمین گورخران نشانگر سرزمین کرمان و نواحی شرقی فارس میگردد.سندی هم در تکمیل این گفته وجود دارد و آن اینکه نام مکران را در زبان اوستایی و سانسکریت می توان تلخیصی مرکب از موک-خران یعنی محل خران گردنده و وحشی گرفت که لابد از ترجمه نام آرامی-سامی آراتتا یعنی سرزمین گورخران عاید گردیده است.
در مورد توتم بودن شیر نزد مردمان عرب- آرامی کثرت این عناوین و اسامی دیگر شیر که در فرهنگنامه دهخدا قید شده است، گواه صادقی است:
ابوالابطال. ابوالاحیاس. ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری. ابوالجرا. ابوحفض. ابوالحذرة. ابورزاح. ابوالزعفران. ابوشبل. ابوالاشبال. ابوالضیغم. ابوعریس. ابوالعرین. ابوفراس. ابوالولید. ابولیث. ابومحراب. ابومحظم. ابوالنخس. ابوالهیضم. ذواللبد (مرصع). ابوالعریف. ابومحراب. ابومحطم. ابوالنحس. ابوالهیصم. ابوالعباس. ابوالابطال. ابوجرد. ابوالاخیاس. ابوالتامور. ابوالحراة. ابوحفص. ابوالحذر. ابورزاح. ابوالزّعفران. ابوشبل. ابولیث. ابولبد (از المزهر سیوطی). ابوالحذر. ابوالحرارة. ابوالحرث. ابوالابیض. ابوالاشهب. ابوالاشبال. ابوفراس. ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث. بوالحارث. اسدة. اسامة. باقر. بیاض. بربار. بهنس. بهینس. متبهنس. بیهس. شاه دد. شاه ددان. سلطان وحوش. مُجَهْجَه ْ. حامی. حلبس. حلبیس. حطام. حطوم. مِحْطَم. حیةالوادی. حیدر. حیدرة. حادر. دلهث. حمارس. حارس. حمزه. دلاهث. دلهاث. ساعدة. ضبارم. ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسة. عنترة. عفرنا. متبلل . مبربر. محمی. لبوة. لبوءة (ماده شیر). مبیح. محتصر. متحرب. محرب. مریمة. مبرر. هرماس (یادداشت مؤلف). سرحان (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قسورة. لیث. هزبر (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم. اخنس. اربد. ارقب. اسجر. اسد. اشجع. اشدخ . اشهب. اصبح. اصحر. اصدع. اصهب. اصید. اضبط. اغثر. اغثی. اغثی. اغلب. افضح. اقدم. الیس. جائب العین. جاهل. جأب. جراض. جرائض. جرئض. جریاض. جرواض. جرهام. جری. جلنبط. جواس. جهضم. جهم. خابس. خبوس. خبعثنة. خباس. خثعم. خبعثن. خیس. خیتعور. خزرج. خشام. خطار. خنابس. خنوس. خنافس. خوان. دبحس. دریاس. دبخس. ذوالزوائد. ذولبیدة. راهب. رئبال. ریبال. رزم. رماحس. زفر. زائف. زباف. زنبر. زهدم. سلاقم. سلقم. سرحان. سوار. سندری. سید. ساری. ساعدة. سبر. شاکی. شجعم. شداقم. شدقم. شدید. شرابت. شرنبث. شریس. شنابث. شنبث. شندخ. شَکِم. شیظم. شیظمی. صارم. صعب. صلام. صلادم. صلقم. صلقام. صیاد. صم. صلهام. صمصام. صمة. صمادحی. صمصم. ضابط. ضبثم. ضیثم. ضموز. ضنبارم. ضنبارمة. ضباث. ضبارک. ضباثم. ضبوث. ضبر. ضبور. ضبث. ضبراک. ضرضم. ضراک. ضیغم. ضیغمی. ضیغنی. ضرغام. ضرغامة. ضرغم . ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح. طحن. طیشار. عادی. عارن. عثمثم. عترس. عَتَرَّس. عجوز. عرس. عذافر. عرزم. عِرْزَم . عَرازِم. عِرازِم. عرندس. عرصم. عِرْصام. عراصم. عرفاس. عفراس. عزام. عَرْهَم. عَرْهَم. عُراهِم. عروة. عسرب. عَسْلَق. عِسْلِق. عَسَلَّق. عسالق. عشارب. عَشْرَب. عَشَرَّب. عشرم. عشارم.عضمر. عطاط. عفرفرة. عفرن. عفرین. عفرناة. عَفَرْنی. عَمَیْثَل. عنابس. عنبس. عائث. عیاث. عیوث. ̍ عوف. عابس. عبوس. عباس. عیار. غثوثر. غادی. غثاغث. غثث. غشرب. غدف. غضب. غَطَمَّش. غضوب. غالی (به لغت یونانی ). غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال. فارس. فدوکس. فراسن. فراس. فروس. فصافصة. قائت. قارح. قداحس. قرضاب. قرضابة. قراضب. قرشب. قرثع. قرحان. قساقس. قسقاس. قسقس. قسور. قسورة. قصال. قِصْمِل. قَصْمَل. قُصَمِل. قضقاض. قطوب. قعنب. قعانب. قموص. قفصل. کفأت. کلب. کهمس. کریه. کِرْشَب ّ. کعانب. کعنب. لائث. لابد. لَحِم. لیث. لیث عفرین . متربد. متجبر. متقدی. متناذر. مختلی . متورد. مجالح. مُجَهْجَه. مجتری. مخسف. مختبس. مدرب. مخشف. مخثعم. مخیف. مرزبان الرازة. مرمل. مرثد. مُرَمِّل. مرزم. موهوب. مساری. مستری. مسافع. مستلحم. مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مضبث. مضرج. مِطْحَر. ّ مضطبث. مضطهد. معید. معتزم. مُعْتَلی. معیل. مُغِب. مفاجی. مفترس. مقبقب. مقتمی. مقصمل. مقرنصف. ملبد. ممقر. مِنْهَت. مَنْهَس. منیخ . مودی. مهتصر. مهصار. مهرب. مهراع . مهرع . مهیب. مهصم . مهصیر. مهصر. نَتَّآت. نَتَّآج. نجید. نحام. نهام. نَهّامة. نَهامة. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس. نهاس. نهیک. ورد. وهاس. هادی. هاصر. هاضوم. هبرزی. هترک. هدب. هزابر. هزبر. هرّ. هراثم. هرات. هرثمة. هراهر. هَرِت. هرثم. هروت. هریت. هرهار. هَسَد. هشمة. هصار. هصام. هصم. هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصورة. هضام. هضوم. هصرة. هلقام. همام. هماس. همهم. هموم. همهام. هنبع. هَوّام. هَیْزَم. هیصار. هیصم. هیصور. (منتهی الارب).
دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹
معنی لفظی جالب آراتتا و معبد آن ازگین در زبان عبری-سامی
دوستمان رضاغیاث آبادی بااستناد به باستانشناس یوسف مجید زاده در رابطه با این اسامی میگوید: "«اِساگیـلَـه/ اِزاگیلا» نام نیایشگاه بزرگ «مردوك» یا خدای بزرگ است. این نام شباهت فراوانی با نام نیایشگاه ایرانی «اِزَگین» در «اَرَتَـه» دارد كه در حماسه سومری «اِنمِـركار و فرمانروای اَرَته» بازگو شده است..."
نظر به معنی لفظی نام اسگیلا یعنی معبد سر به فلک کشیده، ریشه عبری –سامی نام نیایشگاه ازگین و نام خود سرزمین آراتتا بسیار قابل توجه میگردد چون این اسامی در این زبانهای سامی به معنی دیوار نیرومند و سرزمین محل زیست گورخران معنی میدهند که با وجود اساگیلای ویرانه شهر اراتتا در جیرفت و کثرت گورخران وحشی کویری سمت کرمان مصداق بسیار منطقی پیدا میکنند. بر این اساس بسیار جالب میگردد که نام انشان به سومری به معنی سرزمین گورخران نشانگر سرزمین کرمان و نواحی شرقی فارس میگردد.سندی هم در تکمیل این گفته وجود دارد و آن اینکه نام مکران را در زبان اوستایی و سانسکریت می توان تلخیصی مرکب از موک-خران یعنی محل خران گردنده و وحشی گرفت که لابد از ترجمه نام آرامی-سامی آراتتا یعنی سرزمین گورخران عاید گردیده است.
نظر به معنی لفظی نام اسگیلا یعنی معبد سر به فلک کشیده، ریشه عبری –سامی نام نیایشگاه ازگین و نام خود سرزمین آراتتا بسیار قابل توجه میگردد چون این اسامی در این زبانهای سامی به معنی دیوار نیرومند و سرزمین محل زیست گورخران معنی میدهند که با وجود اساگیلای ویرانه شهر اراتتا در جیرفت و کثرت گورخران وحشی کویری سمت کرمان مصداق بسیار منطقی پیدا میکنند. بر این اساس بسیار جالب میگردد که نام انشان به سومری به معنی سرزمین گورخران نشانگر سرزمین کرمان و نواحی شرقی فارس میگردد.سندی هم در تکمیل این گفته وجود دارد و آن اینکه نام مکران را در زبان اوستایی و سانسکریت می توان تلخیصی مرکب از موک-خران یعنی محل خران گردنده و وحشی گرفت که لابد از ترجمه نام آرامی-سامی آراتتا یعنی سرزمین گورخران عاید گردیده است.
یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹
اسطورهً تاریخی کتایون و گشتاسپ مأخذ اساطیر مهمی در ایران و اران است
نگارنده قبلاً این اسطوره را ساخته و پرداخته بعدی ها و بدون پشتوانهً تاریخی قابل توجه می دیدم. تا در روزهای اخیر به اهمیت و محبوبیت تاریخی این اسطوره در ایران باستان پی برده و متوجه چهار شکل مستقل این داستان شدم که ظاهراً ارتباطشان را از هم بریده و به صورت داستانهای مجزایی در ایران و اران ذکر شده اند. داستان "امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا"، "اران گشنسب"، "بهرام و گل اندام"، "رستم و بیژن" از همین منشأ بر خاسته اند. نگارنده قبلاً منشأ اصلی داستان امیر ارسلان رومی را از حماسهً فتح ملازگرد آلب ارسلان سلجوقی در مقابل رومیان می دیدم. ولی هیچ موضوع داستان عاشقانه ای برای اثابت آن نظر بدست نیاوردم.
خلاصه و ریشهً تاریخی داستان امیر ارسلان و فرخ لقا و داستانهای مرتبط با آن
"ارسلان، پسر "ملكشاه"، پادشاه روم، است. ملكه، همسر ملكشاه، هنوز ارسلان را در شكم دارد كه فرنگیان به روم می تازند و آنجا را تسخیر می كنند و ملكشاه را به قتل می رسانند. ملكه جامه ی كنیزان می پوشد و همراه اسیران جنگ در راه فرنگ به جزیره ای می افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصری، آشنا می شود. خود را به او معرفی می كند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمی آورد و به مصر می برد. ارسلان زاده می شود و به سرپرستی خواجه نعمان پرورش می یابد و تا سیزده سالگی چند زبان و علوم زمان را فرا می گیرد و در سواركاری و تیراندازی مهارت می یابد. در نوجوانی، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه می شود، روم را از چنگ فرنگیان بیرون می آورد و بر تخت سلطنت می نشیند و خواجه نعمان را وزیر خود می كند. در ماجرایی، تصویر "فرخ لقا"، دختر "پطرس شاه فرنگی"، را می بیند و دل به او می بازد و برای ازدواج با او راهی فرنگ، سرزمین دشمن، می شود.
ارسلان در فرنگ با دو برادر پیر، كه مانند او مسلمان اند، به نام های "خواجه كاووس" و "خواجه طاووس"، آشنا می شود. آنان تقیه می كردند و فرنگیان آنها را همكیش خود می پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه كاووس صاحب تماشاخانه ای است. خواجه كاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفی می كند و او، با نام مستعار "الیاس فرنگی"، در تماشاخانه خدمت می كند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاریكی شب به دیدار فرخ لقا می شتابد و در نهان به قصر او وارد می شود و در می یابد كه فرخّ لقا نیز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با یكدیگر ملاقات می كنند. ارسلان امیرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را می كشد. پطرس شاه به جستجوی این قاتل ناشناس برمی آید. او دو وزیر دارد: یكی "شمس وزیر" كه مسلمان و نیك سرشت است، امّا ناگزیر مسلمانی خود را پنهان می كند و دیگری "قمر وزیر" كه بدجنس، ریبكار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزیر خود عاشق فرّخ لقاست و این را هیچ كس نمی داند. او كه جادوگر است، فرخ لقا را طلسم كرده است تا او را به همسری خود در آورد. شمس وزیر با نیرنگ قمر وزیر به زندان می افتد. امیر ارسلان نمی داند كه شمس وزیر دوستدار و قمر وزیر رقیب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او می شناساند. قمر وزیر فرخ لقا را می رباید و پنهان می كند و ارسلان در جستجوی فرخ لقا بی قرار و غمگین رهسپار بیابان ها و سرزمین های عجیب و طلسم شده می شود. در ماجراهایی با جنیان و پریان رو به رو می شود، به قلعه سنگباران می رود، فولاد زره دیو را می كشد و چون در می یابد كه همه فتنه ها از جانب قمر وزیر است، با راهنمایی شمس وزیر قمر وزیر را می كشد و فرخ لقا را می یابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود می شود و دو دلداده با هم ازدواج می كنند و امیر ارسلان با همسرش به روم باز می گردد.
نقیب الممالک راوی دربار قاجاری داستان امیر ارسلان دو داستان دیگر هم به نامهای «داستانهای ملک جمشید» و «زرین ملک» دارد که نام اولی همان سپیتمه داماد و لیعهد آستیاگ حاکم ولایات جنوب قفقاز و دومی متعلق به پسر کوچک وی سپیتاک زریادر (زرین تن= زرتشت سپیتمان) است. معلوم میشود وی به منابع اساطیری کهن ویژه ای دسترسی داشته است. ارزش و اهمیت باستانی روایات منسوب بدین خانواده مغ سئورمتی- سکایی- مادی قفقاز از گفتار خارس میتیلنی معلوم میشود که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران میگوید" ویشتاسپ و برادر کوچکترش زریادر از آدونیس (منظور سپیتمه جمشید) و آفرودیت آسمانی (منظور آمیتیدا- سنگهواک- دوغذو دختر آستیاگ) بوجود آمده بودند. داستان عاشقانه زریادر و آتوسا (دختر کورش/فریدون) آن قدر نزد مردم ارزش و اهمیت داشته است که بزرگان ایرانی مادی- پارسی دیوارهای خانه های خود را از تصاویر آنان منقوش می ساختند." کتسیاس مورخ و طبیب یونانی دربار پادشاهان میانی هخامشی هم در روایات تاریخی خویش به محبوبیت همین مگابرن ویشتاسپ و برادرش سپیتاک زرتشت (زریادر) اشاره مهمی دارد مبنی بر اینکه آستیاگ پادشاه ماد بعد شکستش و فتح شدن همدان توسط کورش در شهر قائم شده بود ولی چون نواده های محبوب مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زریادر را مورد شکنجه قرار دادند برای نجات ایشان از پناهگاه خارج شده و خود را تسلیم نمود. در واقع به خاطر محبوبیت همین دو نواده آستیاگ و مادر ایشان آمیتیدا بوده است که کورش مکان فرمانروایی ایشان از ولایات جنوب قفقاز و ماد سفلی (منظور کردستان و نیمه شرقی فلات آناتولی) به ترتیب به گرگان و سمت دربیکان بلخ منتقل نموده و مادر ایشان آمی تیدا را به عنوان مادر یا همسر ملکه دربار خود تعیین نمود. در اساطیر به همین جابجایی حکومت ایشان که گاهی تفسیر به قهر و گاهی تعبیر به زندانی شدن ایشان در دور دست گردیده است در مورد هر یک از این دو برادر ذکر شده است. در روایات بعدی ازدواج از جمله اخبار اوستایی همسر آتوسا (هوتس) دختر کورش را نه زریادر زرتشت بلکه برادر وی مگابرن ویشتاسپ معرفی میکنند. بر همین اساس اسطوره ویشتاسپ (گشتاسپ فرخزاد) و کتایون (ناهید)، بهرام (دشمن کش) و گل اندام و امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا پدید آمده است. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران بانی شهرستان آتورپاتکان (=اران، آگوانی یعنی سرزمین آتش) در سمت ولایت آتور پاتکان (محل نگهبانی آتشها یا سرزمین آتروپاتها) را تحت نام اران گشنسپ (فرمانروای شیروش) ذکر میکند که هم گویای اسامی و القاب زریادر زرتشت و هم برادر بزرگترش مگابرن ویشتاسپ است. این نام باید از ترجمهً نام ترکی ارانی امیر ارسلان عاید شده باشد. در روایت به بهرام و گل اندام، عنوان بهرام متعلق برادر بزرگتر است و عنوان حیدر (شیر درنده، یا "ای-در"= دانا ) متعلق به همان زریادر زرتشت می باشد که در سرزمین دور دست برای نجات برادر بزرگتر در بند خود می شتابد. در شاهنامه این موضوع به صورت داستان نجات بیژن از چاه دیار توران توسط رستم (پهلوان) بیان شده است. در واقع این دو برادر در حکومت عاجل سر کار آمده بر اساس شایعه خبر مرگ کمبوجیه بر مصر شریک بوده اند و به نیابت از بردیه ثقیل الجثه بر امپراطوری هخامنشی حکومت نموده اند. برادرش مگابرن ویشتاسپ حاکم گرگان بعد از ترور سپیتاک/زریادر (زریر- زرتشت- گائوماته) نبرد سختی با حاکم همنامش در پارت یعنی ویشتاسپ هخامنشی پدر داریوش نمود. در اوستای ارانی ده ده قورقود (=توتم بزکوهی؛ تورِ پدر) به درستی همسر آتوسا تحت عنوان چیچک بانو (گل اندام) همسر بامسی بئیرک (زرین و درخشان موی= زرتشت/زریادر/زئیری وئیری) یاد شده است. در اسطورهً کتایون و گشتاسپ نامهای بوراب آهنگر (=آهنگر)؛ هیشوی (هشیار)، الماس خان خان خزر، فاسقون (شریران)، سقیلا (قلعه سنگی، یا منسوب به فرد ثقیل الجثه= بردیه)، میرین (سرور نیک)، اهرن (بدکردار) و فرمانروای اساطیری-تاریخی روم (منظور جولیوس سزار) در داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه با خواجه کاووس؛ امیر هوشنگ، الماس خان؛ فولاد زره دیو، قلعه سنگباران، شمس وزیر و قمر وزیر و پطرس سزار روم (= جولیوس سزار) مطابقت می نمایند. حتی نام ملکشاه را در این باب می توان به صورت ملاخ شاه (شاه انگور و می در زبان آذری/ترکی ارانی) شمرد چه می دانیم که سپیتمه جمشید در اساطیر ایرانی با جام می و شراب انگور (هوم= می خوب) خود معروف بوده است.لابد عنوان اوستایی مگابرن ویشتاسپ (گشتاسپ کیانی) یعنی اراستی (مسلح به "شمشیر= سلم") از ترجمه نام مگا- برن به دارندهً شمشیر بُّرا بر خاسته است. این نام به ظاهرمی توانست همچنین به ببر بزرگ و مغ گوش بریده ترجمه گردد. لابد از روی همین وجه اشتقاق عامیانه دومی است که هرودوت میگوید سمردیس (گائوماته بردیه/سپیتاک زرتشت و یا برادر وی) گوش نداشت (ما- گوش).
داستان گشتاسپ و کتایون: گشتاسپ فرزند لهراسپ (سپیتمه جمشید تیز اسب) و نبیرهً کیکاوس (نبیره خشثریتی پادشاه ماد، در واقع منظور از احفاد وی از دختر آستیاگ) که چون پدر به تخت پادشاهی نشست به پدر بی اعتنایی میکرد.
که گشتاسپ را سر پر از باده بود
وزان کار، لهراسپ ناشاد بود
گشتاسپ روزی مست در بزم پدر حاضر شد و از پدر خواست تا تاج و تخت شاهی به وی دهد. اما لهراسپ این در خواست وی را نپذیرفت و گشتاسپ با سیصد سوار رهسپار هند شد که شاه آن سرزمین او را بدانجا دعوت کرده بود. لهراسپ زریر را به دنبال وی فرستاد؛ اما گشتاسپ شرط بازگشت خود را دستیابی به تاج ایران دانست. ولی در نتیجه اصرار زریر (زریادر) به ایران باز آمد و لهراسپ او را گفت:
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
اما گشتاسپ بدین بخشش پدر خوشنود نبود و می اندیشید که پدرش با کاوُسیان (خاندان پادشاهان ماد) بیشتر از او مهر می ورزد. بنابراین بار دیگر از نزد پدر گریخت و این بار به روم رفت (منظور محل فرمانروای وی در نیمه شرقی فلات آناتولی در عهد پدر و پدر بزرگ مادریش آستیاگ است) رفت و در آنجا خود را مردی دبیر معرفی کرد و به پایتخت روم شتافت. اما او را به دبیری قیصر نپذیرفتند زیرا که می اندیشیدند.
کزین، کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود
گشتاسپ که همه نقدینهً خودد را در باخته بود به ساربانی و چوپانی تن در داد ولی کاری به وی ندادند تا سر انجام به نزد آهنگری بوراب نام رفت تا در کارگاه او کار کند ولی چون اولین پتک را بر سندان کوبید از نیروی او سندان و پتک هر دو شکست و "بوراب" او را جواب کرد و گشتاسپ ناچار به روستایی رفت و مهتر ده که مردی فریدون نژاد (=هخامنشی) بود؛ او را پناه داد و گرامی داشت. تا آنکه قیصر به شیوهً دیرین خود در جستجوی شوهری برای دختر خویش بر آمد. چون در آن روزگار قیصر روم سه دختر ماهروی و شایسته داشت و آیین آنجا چنین بود که چون شاهزاده خانمی به سن زناشویی می رسید قیصر، بزرگان و نامداران کشور را به کاخ فرا می خواند و انجمنی می آراست و دختر، شوی دلخواه خود را از میان آن بزرگان برمی گزید. دختر بزرگ شبی در خواب خود جوان بیگانه ای را دیده بود که با قدی چون سرو و رویی چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او می پذیرد و کتایون همان زمان دل به آن جوان رویایی سپرده بود.
از آن سو قیصر انجمنی برپا کرد تا کتایون شوی دلخواه خود را از آنجا برگزیند و همه نامداران و بزرگان را در کاخ گرد آورد. آن پریچهر گل به دست همراه با ندیمه هایش در آن انجمن گشت و یک یک آن بزرگان نگاه کرد. ولی هیچ کدام را نپسندید و غمگین و گریان به سراپرده خود بازگشت. قیصر بار دیگر ضیافتی بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و کهتر به کاخ فراخواند تا مگر کتایون جفت شایسته ای برای خود بیابد. از سوی دیگر آن کدخدای خردمند نیز به گشتاسپ گفت تا از این گوشه نشینی دست بردارد و در آن انجمن شرکت جوید تا مگر زمانی سرش گرم و دلش شاد شود. گشتاسپ نیز پذیرفت و به کاخ رفت و در کناری نشست. کتایون با ندیمه هایش وارد انجمن شد و به هر سو نگریست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را که به خواب دیده بود به بیداری یافت و بی درنگ او را به شوهری برگزید. قیصر از این گزینش سخت به خشم آمد و بر خروشید که چنین «داماد بیگانه و بی اصل و نسبی مایه ننگ و سرافکندگی من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند این آیین نیاکان است و سرپیچی از آن خوش یمن نیست.
دادن قیصر کتایون را به گشتاسپ:
قیصر ناگزیر برای پیروی از آئین دیرین دختر را به گشتاسپ داد ولی بدون آنکه چیزی به کتایون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ که شگفت زده برجای مانده بود به کتایون گفت:«ای پرورده به ناز، چرا از میان این همه بزرگ و نامدار غریبی را به شوهری برگزیدی که از مال دنیا هیچ ندارد و نزد پدرت آبرویی کسب نمی کند.» ولی کتایون خرسند از یافتن شوهر دلخواهش به آسانی از تاج و گنج چشم پوشید و همراه شوی جوان به خانه ای که آن دهقان مهربان روستا برایشان فراهک کرده بود رفت و یکی از گوهرهای گرانمایه ای را که نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بایسته بود خریدند و تدبیر زندگی کردند و به شادمانی زیستند. گشتاسپ روزها به نخجیر می رفت و از این راه روزگار می گذراند و روزی از روزها که به شکار می رفت به هیشوی کشتی بان برخورد و با او دوستی آغاز کرد و چنان شد که هر روزه بخشی از نخجیر را به هیشوی می داد و بقیه را به خانه آن دهقان می برد و به این ترتیب همگی زندگی آرامی را طی می کردند.
خواستن میرین دختر دوم قیصر روم را:
در روم جوان سرفرازی بود بنام میرین که نژاد از سلم داشت و شمشیر سلم نیز نزد او بود. میرین خواستار دختر دوم قیصر بود ولی قیصر که از کتایون و شوی برگزیده او در خشم بود پیمان کرد که دختر دوم خود را فقط به دلاوری خواهد داد که گرگ بیشه فاسقون را که تنی چون اژدها و نیشی چون گراز داشت بکشد و از بین ببرد. میرین تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از این رو بسیار غمگین و اندیشناک شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خویش نگریست و در آنجا چنین دید که در فلان روزگار جوانی از ایران به روم خواهد آمد و دو کار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنکه داماد قیصر خواهد شد، دیگر آنکه دو جانور وحشی را که همگان از آنها به عذاب هستند خواهد کشت. چون میرین از کار کتایون آگاه بود دانست که آن جوان کسی جز گشتاسپ نمی تواند باشد. پس به دیدار هیشوی شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هیشو خواست تا به گشتاسپ بگوید که آن گرگ را برای وی بکشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجیر بازگشت و به دیدن هیشوی آمد و داستان خواستگاری میرین و پیمان قیصر را شنید و گفت این چگونه جانوری است که همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هیشوی میرین تعریف کردند که:«این نره گرگی است پیر که بلندیش به اندازه یک شتر و دو دندانش به بزرگی دندان فیل و چشمانش به سرخی آتش است و به هنگام خشم شاخهای چون آبنوسش از شکم دو اسب می گذرد و هر که تاکنون برای کشتن او رفته ناکام باز آمده».
گشتاسپ گفت:«شمشیر سلم و یک اسب تیز به من بدهید و آن گاه هنرم را ببینید.» میرین با شتاب به خانه رفت و با اسبی سیاه و شمشیر سلم و هدیه های بیشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولی گشتاپ از آن میان تنها اسب و شمشیر را برداشت و باقی را به هیشوی بخشید و خود خفتان پوشید و سوار شد و به سوی بیشه تاخت.
کشتن گشتاسپ گرگ را:
هیشوی و میرین تا لب بیشه همراه گشتاسپ رفتند و جای گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشیر به دست وارد بیشه شد و نام یزدان را بر زبان آورد و از او نیرو طلبید. گرگ در این هنگام با دیدن پهلوان غرشی کرد و زمین را به چنگ درید. گشتاسپ کمان را به زه کرد و آنچه می توانست بر او تیر بارید، جانور تیر خورده و خشمگین به اسب گشتاسپ یورش برد و با شاخهای نیرومندش شکم اسب را درید ولی مرد دلیر با شمشیر سلم چنان ضربه ای بر سر گرگ زد که او را از میان به دو نیم کرد و خود به نیایش کردگار ایستاد. آن گاه دندانهای گرگ را کند و شاد و پیروز نزد هیشوی و میرین بازگشت. آن دو از دیدن گشتاسپ شادمانیها کردند و میرین هدایای بیشماری به نزدش آورد که گشتاسپ تنها یک اسب از آن میان برگزید و نزد کتایون بازگشت ولی از ماجرای آن روز چیزی به او نگفت.
از آن سو میرین شاد و کامیاب نزد قیصر شتافت و به او مژده داد که گرگ بیشه فاسقون را با خنجر به دو نیم کرده است. قیصر بسیار شادمان شد و دستور داد تا چندین گاو و گردون ببرند و گرگ را که به کوهی شکافته از میان، می ماند بردارند و از بیشه بیرون بکشند و به پیروزی میرین بزمی آراست و از شادمانی دست زد و همانجا اسقف را پیش خواند و دختر را به میرین سپرد و او را به دامادی سرافراز کرد.
به زنی خواستن اهرن دختر سوم قیصر را:
خواستار دختر سوم قیصر، جوانی به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ زادگان روم بود که قیصر به او گفته بود:«من دیگر به رسم نیاکان دختر به شوی نخواهم داد. پیمان آن است که نخست هنری بنمایی و آن گاه به خواستگاری دخترم بیایی. اگر بتوانی اژدهایی را که در کوه سقیلا زندگی می کند و بلای جان مردم این دیار شده، از میان برداری تو را به دامادی سرافراز می کنم.» اهرن با سری پر اندیشه نزد میرین به چاره جویی رفت و از او در خلوت راهنمایی خواست. میرین پس از آنکه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را برای او بازگشود و آن گاه نامه ای به هیشوی نوشت تا تدبیری بیندیشد و اهرن را به کام دل خود برساند. هیشوی با مهربانی او را پذیرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجیر بازآمد و داستان خواستگاری اهرن و پیمان قیصر را به او باز گفت و از او خواهش کرد تا آن اژدهای غران را از میان بردارد. گشتاسپ پذیرفت و گفت:«برو نخجیر بلند بساز که بالایش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نیزه ای از آهن آبدیده استوار کن و با یک اسب و برگستوان و یک گرز به اینجا بیاور تا من به فرمان یزدان آن اژدهای دمان را نگون از درخت بیاویزم.
کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قیصر دختر خود را به اهرن:
اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوی کوه سقیلا تاختند. هیشوی کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره ای زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشین خود او را به سوی خویش کشید. گشتاسپ نیز چون تگرگ بر سر او تیره بارید و آهسته آهسته به هیولا نزدیک شد و نام یزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تیغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازیر شد و جانور سست و بی رمق بر زمین افتاد و گشتاپ چنان با شمشیر بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ریخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پیروز سپاسگزار از یزدان، نزد هیشوی و اهرن بازگشت. یاران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هدایای بسیار و اسبان آراسته به او پیشکش کرد ولی گشتاسپ جز یک اسب و یک کمان و چند تیر چیزی از آن میان برنداشت و شادان نزد کتایون بازگشت. اهرن نیز اژدها را با چندین گاو و گردون از کوه پایین کشید و خود سرافراز در پیشاپیش گردون به قصر قیصر آمد. مردم در سر راه او گرد می آمدند و
هر آنکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین زخم اهرمنست
نه شمشیر و نه نخجیر اهرن است
قیصر با شادی به پیشبازش آمد و به افتخار پیروزی او جشنی آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد.
هنر نمودن گشتاسپ در میدان:
قیصر از اینکه دو داماد پهلوان نصیبش شده، از شادمانی سر بر آسمان می سایید و پیروزی آن دو را به آگاهی همه نامداران می رساند تا آنکه روزی در برابر ایوانش میدانی آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائی در آن میدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمایی کردند و با هنر خود در چوگان و تیره و نیزه میدان قیصر را آراستند.
از آن سو کتایون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کی چنین اندوهگین به گوشه ای بنشینی و اندیشه کنی بلند شو و به میدان قصر به تماشای دو داماد پدرم برو و ببین این دو پهلوان که یکی گرگ را کشته و دیگری اژدها را، چه گردی برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنین می خواهی من حرفی ندارم ولی اگر پدرت که مرا از شهر بیرون کرده در آنجایم ببیند چه خواهد گفت.» با این همه گشتاسپ زین بر اسب گذاشت و به میدان رفت و چندی آنجا به نظاره ایستاد و آن گاه گوی و چوگان خواست و وارد میدان شد. او چنان هنری در بازی نشان داد که پای دیگر یلان سست شد و هنگامی که نوبت تیرو کمان رسید باز همه از او در شگفت ماندند. قیصر به اطرافیان خود گفت:«او را نزد من آورید تا بدانم کیست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از دیدگان راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه دانست که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصرپس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از درگاه راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه داشت که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فرزانه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصر پس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی ستود، از او پرسید که آیا از نام و نژاد شویش آگاهی دارد؟ و کتایون پاسخ داد:«بی گمان او از خاندان بزرگی است ولی تاکنون رازش را بر من نگشوده. من تنها می دانم که او نزد خود را فرخزاد می نامد و بیش از این چیزی به من نگفته.» قیصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشید و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند.
نامه قیصر بر الیاس و باژخواستن از او:
سرزمین خزر همسایه روم بود و قیصر نامه ای به الیاس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضای باژ کرد و پیام داد که:«اگر باژ و ساو مرا نپذیری و گرو گان به روم نفرستی، بدان که عمرت به سر آمده و خاک خزر زیر پای فرخزاد زیر و زبر خواهد شد.» الیاس در پاسخ نوشت که:«اگر به این یک تن سوار می نازید، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد که اگر کوه آهن هم باشد تنها یک تن است.»
اهرن و میرین که از پیام الیاس آگاهی یافتند به قیصر گفتند:«بهوش باش. الیاس، گرگ و اژدها نیست که با زهر و شمشیر کشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهیزی و از در آشتی درآیی.» قیصر از سخنان آنان پژمرده و نومید شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نیز تاب جنگ با الیاس را نداری زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانیم.» اما گشتاسپ که او را فرخزاد می نامیدند پاسخ داد که: «من از او باکی ندارم ولی پای میرین و اهرن نباید به میدان نبرد برسد که از آنها همه گونه کژی برمی آید.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چو من اندر آیم به میدان ز جای
نه الیاس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگی نه تخت و کلاه
پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشکر به هامون آمدند. الیاس از دیدن یال و کوپال فرخزاد به شگفت آمد و غریب سواری نزدش فرستاد و به او پیام داد که:«اگر نزد ما آیی و یار و مهتر ما باشی گنج بی رنج یا بی و بهره بسیار.» ولی فرخزاد پاسخ داد که
نو کردی بر این داوری دست پیش
کنون بازگشتی زگفتار خویش
اکنون گفتار به کار نمی آید و باید آماده رزم شوی.
رزم گشتاسپ با الیاس:
چون خورشید برآمد، دو سپاه آراسته در برابر یکدیگر صف کشیدند و آوای بوق و کوس برخاست و چکاچاک شمشیرها گوش فلک را کر کرد و جوی خون از هر طرف جاری شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پیش الیاس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگیختند. نخست الیاس بر فرخزاد تیر بارید تا او را از میدان بدر کند ولی گشتاسپ نیزه اش را بر کشید و با چنان نیرویی بر جوشن الیاس زد که او را از اسب برزمین افکند؛ دستش را بست و کشان کشان نزد قیصر برد و آن گاه با لشکر بر سپاه دشمن تاخت و بسیاری از آنها را کشت و بقیه را به اسیری گرفت. همگان را شگفت زده بر جای گذاشت و سپس پیروز گردن افراشته نزد قیصر بازگشت. قیصر با شادی به پیشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذین بستند و آن پیروزی بزرگ را جشن گرفتند.
باژ خواستن قیصر از لهراسپ:
چندی گذشت تا آنکه قیصر که از پیروزی بر الیاس مغرور شده بود به این فکر افتاد که از لهراسپ نیز باژ بخواهد پس قالوس را که مردی خردمند بود با پیام نزد لهراسپ به ایران فرستاد تا به او بگوید که:«تاج و تخت تو به این پیمان بر سر جای خواهد ماند که فرمان مرا گردن نهی و باژ مرا بپذیری و گرنه سپاهی گران به سپهداری فرخزاد به سویت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ویران و آن را با خاک یکسان کند. «لهراسپ فرستاده را پذیرفت و چون از پیام قیصر آگاهی یافت از گستاخی او برآشفت اما خشم خود را آشکار نکرد و قالوس را چنان به نرمی نواخت و برایش بزم آراست که گویی پیام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسید که قیصر به دلگرمی کدام پشتیبان از همه باژ می خواهد و رزم می جوید؟ او که بیش از این چنین توانایی نداشت. راهنمایش در این نامجویی کیست؟
قالوس که سپاسگزار نوازش و پذیرایی گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلیر و شیر گیری نزد قیصر آمده که در پهلوانی و دلاوری افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شکار در شگفت اند قیصر او را به دامادی خود سرافراز کرده و سخت گرامیش می دارد.»
لهراسپ پرسید:«بگو بدانم چهره این دلاور به چه کسی مانند است.» و قالوس پاسخ داد که:«قد و بالا و چهره او با زریر چون سیبی است که به دو نیم شده باشد.» و لهراسپ دانست که آن دلاور کسی جز فرزندش گشتاسپ نیست. پس قالوس را با هدایای فراوان بازگرداند و به قیصر پیام داد که:«من آماده نبردم.»
بردن زریر پیغام لهراسپ به قیصر:
لهراسپ مدتی به فکر فرو رفت و سپس زریر را فراخواند و گفت:«بی گمان این فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ کنیم کار تباه خواهد شد و او همراه رومیان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهی و درفش کاویانی و زرینه کفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو که من پادشاهی را به او می سپارم.» زریر نیز با سپاهی آراسته و لشکری گزیده با نوادگان کاوس و گودرز و بهرام و ریونیز از خاندان و دو نواده گیو رو به سوی روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پیکی به درگاه قیصر شتافت. در بارگاه قیصر دو برادر یکدیگر را دیدند و شناختند اما هیچ آشکار نکردند. زریر نزد قیصر رفت و گفت:«این فرخزادی که چنین به او می نازی یکی از بندگان ماست که از درگاه شاه گریخته و نزد شما پایگاه یافته.» و آن گاه پیام لهراسپ را چنین به قیصر داد:«نه ایران خزر است و نه من الیاس که تو سر از آیین دیرین بپیچی و از من باژ بخواهی پس آماده نبرد باش.» قیصر نیز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.»
باز رفتن گشتاسپ با زریر به ایران و دادن لهراسپ تخت ایران او را:
روز دیگر. گشتاسپ به قیصر گفت من پیش از این در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا می شناسند و از هنرهای من آگاهی دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتنی ها را با آنها بگویم.
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همی گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درخشان کنم در جهان نام تو
قیصر نیز پذیرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهایی به سپاه ایران آمد. لشکریان ایران چون فرزند سرفراز لهراسپ را دیدند پیاده به پیشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زریر پیش آمد و دو برادر یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و زریر به برادر گفت:«پدرمان سخت پیر و خسته پیر و خسته شده است و توان پادشاهی ندارد. او می خواهد که پس از این تو پادشاه ایران باشی و این تاج را نیز برای تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و یاره را پیش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهی نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشکر کمر بسته در کنار تختش در کنار تختش برپای ایستادند.
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گشتاسپ سپس پیامی به قیصر فرستاد و گفت:«همه کارها چنان که خواست تو بود راست شده و زریر و سپاه آماده پیمانند و اگر زحمتی نیست و لشکر گاه ایرانیان بیا که زمانه به کام تو است.» قیصر نیز آن پیام را پذیرفت و رو به سوی لشکر گاه ایرانیان نهاد و چون به آنجا رسید گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قیصر نیز با شگفتی تمام گشتاسپ پوزش او را پذیرفت و او را کنار خود نشاند و به او گفت که شامگاهان کتایون را نزد وی روانه کند. قیصر نیز گنجها و نگین و طوق و دینار و دیبا بار شتران کرد و با غلامان بسیار همراه کتایون نزد گشتاسپ برد و شهریار جوان نیز باژ روم را به او بخشید و با کتایون و زریر و دیگر یلان رو به سوی ایران نهاد. قیصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ایران لهراسپ و بزرگان به پیشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمین را بوسید و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوی ایوان شاهی رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهی آفرین کرد و گشتاسپ با سپاس و ستایش به پدر گفت:
چو مهتر کنی من ترا کهترم
بکوشم که گرد ترا بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
خلاصه و ریشهً تاریخی داستان امیر ارسلان و فرخ لقا و داستانهای مرتبط با آن
"ارسلان، پسر "ملكشاه"، پادشاه روم، است. ملكه، همسر ملكشاه، هنوز ارسلان را در شكم دارد كه فرنگیان به روم می تازند و آنجا را تسخیر می كنند و ملكشاه را به قتل می رسانند. ملكه جامه ی كنیزان می پوشد و همراه اسیران جنگ در راه فرنگ به جزیره ای می افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصری، آشنا می شود. خود را به او معرفی می كند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمی آورد و به مصر می برد. ارسلان زاده می شود و به سرپرستی خواجه نعمان پرورش می یابد و تا سیزده سالگی چند زبان و علوم زمان را فرا می گیرد و در سواركاری و تیراندازی مهارت می یابد. در نوجوانی، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه می شود، روم را از چنگ فرنگیان بیرون می آورد و بر تخت سلطنت می نشیند و خواجه نعمان را وزیر خود می كند. در ماجرایی، تصویر "فرخ لقا"، دختر "پطرس شاه فرنگی"، را می بیند و دل به او می بازد و برای ازدواج با او راهی فرنگ، سرزمین دشمن، می شود.
ارسلان در فرنگ با دو برادر پیر، كه مانند او مسلمان اند، به نام های "خواجه كاووس" و "خواجه طاووس"، آشنا می شود. آنان تقیه می كردند و فرنگیان آنها را همكیش خود می پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه كاووس صاحب تماشاخانه ای است. خواجه كاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفی می كند و او، با نام مستعار "الیاس فرنگی"، در تماشاخانه خدمت می كند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاریكی شب به دیدار فرخ لقا می شتابد و در نهان به قصر او وارد می شود و در می یابد كه فرخّ لقا نیز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با یكدیگر ملاقات می كنند. ارسلان امیرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را می كشد. پطرس شاه به جستجوی این قاتل ناشناس برمی آید. او دو وزیر دارد: یكی "شمس وزیر" كه مسلمان و نیك سرشت است، امّا ناگزیر مسلمانی خود را پنهان می كند و دیگری "قمر وزیر" كه بدجنس، ریبكار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزیر خود عاشق فرّخ لقاست و این را هیچ كس نمی داند. او كه جادوگر است، فرخ لقا را طلسم كرده است تا او را به همسری خود در آورد. شمس وزیر با نیرنگ قمر وزیر به زندان می افتد. امیر ارسلان نمی داند كه شمس وزیر دوستدار و قمر وزیر رقیب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او می شناساند. قمر وزیر فرخ لقا را می رباید و پنهان می كند و ارسلان در جستجوی فرخ لقا بی قرار و غمگین رهسپار بیابان ها و سرزمین های عجیب و طلسم شده می شود. در ماجراهایی با جنیان و پریان رو به رو می شود، به قلعه سنگباران می رود، فولاد زره دیو را می كشد و چون در می یابد كه همه فتنه ها از جانب قمر وزیر است، با راهنمایی شمس وزیر قمر وزیر را می كشد و فرخ لقا را می یابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود می شود و دو دلداده با هم ازدواج می كنند و امیر ارسلان با همسرش به روم باز می گردد.
نقیب الممالک راوی دربار قاجاری داستان امیر ارسلان دو داستان دیگر هم به نامهای «داستانهای ملک جمشید» و «زرین ملک» دارد که نام اولی همان سپیتمه داماد و لیعهد آستیاگ حاکم ولایات جنوب قفقاز و دومی متعلق به پسر کوچک وی سپیتاک زریادر (زرین تن= زرتشت سپیتمان) است. معلوم میشود وی به منابع اساطیری کهن ویژه ای دسترسی داشته است. ارزش و اهمیت باستانی روایات منسوب بدین خانواده مغ سئورمتی- سکایی- مادی قفقاز از گفتار خارس میتیلنی معلوم میشود که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران میگوید" ویشتاسپ و برادر کوچکترش زریادر از آدونیس (منظور سپیتمه جمشید) و آفرودیت آسمانی (منظور آمیتیدا- سنگهواک- دوغذو دختر آستیاگ) بوجود آمده بودند. داستان عاشقانه زریادر و آتوسا (دختر کورش/فریدون) آن قدر نزد مردم ارزش و اهمیت داشته است که بزرگان ایرانی مادی- پارسی دیوارهای خانه های خود را از تصاویر آنان منقوش می ساختند." کتسیاس مورخ و طبیب یونانی دربار پادشاهان میانی هخامشی هم در روایات تاریخی خویش به محبوبیت همین مگابرن ویشتاسپ و برادرش سپیتاک زرتشت (زریادر) اشاره مهمی دارد مبنی بر اینکه آستیاگ پادشاه ماد بعد شکستش و فتح شدن همدان توسط کورش در شهر قائم شده بود ولی چون نواده های محبوب مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زریادر را مورد شکنجه قرار دادند برای نجات ایشان از پناهگاه خارج شده و خود را تسلیم نمود. در واقع به خاطر محبوبیت همین دو نواده آستیاگ و مادر ایشان آمیتیدا بوده است که کورش مکان فرمانروایی ایشان از ولایات جنوب قفقاز و ماد سفلی (منظور کردستان و نیمه شرقی فلات آناتولی) به ترتیب به گرگان و سمت دربیکان بلخ منتقل نموده و مادر ایشان آمی تیدا را به عنوان مادر یا همسر ملکه دربار خود تعیین نمود. در اساطیر به همین جابجایی حکومت ایشان که گاهی تفسیر به قهر و گاهی تعبیر به زندانی شدن ایشان در دور دست گردیده است در مورد هر یک از این دو برادر ذکر شده است. در روایات بعدی ازدواج از جمله اخبار اوستایی همسر آتوسا (هوتس) دختر کورش را نه زریادر زرتشت بلکه برادر وی مگابرن ویشتاسپ معرفی میکنند. بر همین اساس اسطوره ویشتاسپ (گشتاسپ فرخزاد) و کتایون (ناهید)، بهرام (دشمن کش) و گل اندام و امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا پدید آمده است. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران بانی شهرستان آتورپاتکان (=اران، آگوانی یعنی سرزمین آتش) در سمت ولایت آتور پاتکان (محل نگهبانی آتشها یا سرزمین آتروپاتها) را تحت نام اران گشنسپ (فرمانروای شیروش) ذکر میکند که هم گویای اسامی و القاب زریادر زرتشت و هم برادر بزرگترش مگابرن ویشتاسپ است. این نام باید از ترجمهً نام ترکی ارانی امیر ارسلان عاید شده باشد. در روایت به بهرام و گل اندام، عنوان بهرام متعلق برادر بزرگتر است و عنوان حیدر (شیر درنده، یا "ای-در"= دانا ) متعلق به همان زریادر زرتشت می باشد که در سرزمین دور دست برای نجات برادر بزرگتر در بند خود می شتابد. در شاهنامه این موضوع به صورت داستان نجات بیژن از چاه دیار توران توسط رستم (پهلوان) بیان شده است. در واقع این دو برادر در حکومت عاجل سر کار آمده بر اساس شایعه خبر مرگ کمبوجیه بر مصر شریک بوده اند و به نیابت از بردیه ثقیل الجثه بر امپراطوری هخامنشی حکومت نموده اند. برادرش مگابرن ویشتاسپ حاکم گرگان بعد از ترور سپیتاک/زریادر (زریر- زرتشت- گائوماته) نبرد سختی با حاکم همنامش در پارت یعنی ویشتاسپ هخامنشی پدر داریوش نمود. در اوستای ارانی ده ده قورقود (=توتم بزکوهی؛ تورِ پدر) به درستی همسر آتوسا تحت عنوان چیچک بانو (گل اندام) همسر بامسی بئیرک (زرین و درخشان موی= زرتشت/زریادر/زئیری وئیری) یاد شده است. در اسطورهً کتایون و گشتاسپ نامهای بوراب آهنگر (=آهنگر)؛ هیشوی (هشیار)، الماس خان خان خزر، فاسقون (شریران)، سقیلا (قلعه سنگی، یا منسوب به فرد ثقیل الجثه= بردیه)، میرین (سرور نیک)، اهرن (بدکردار) و فرمانروای اساطیری-تاریخی روم (منظور جولیوس سزار) در داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه با خواجه کاووس؛ امیر هوشنگ، الماس خان؛ فولاد زره دیو، قلعه سنگباران، شمس وزیر و قمر وزیر و پطرس سزار روم (= جولیوس سزار) مطابقت می نمایند. حتی نام ملکشاه را در این باب می توان به صورت ملاخ شاه (شاه انگور و می در زبان آذری/ترکی ارانی) شمرد چه می دانیم که سپیتمه جمشید در اساطیر ایرانی با جام می و شراب انگور (هوم= می خوب) خود معروف بوده است.لابد عنوان اوستایی مگابرن ویشتاسپ (گشتاسپ کیانی) یعنی اراستی (مسلح به "شمشیر= سلم") از ترجمه نام مگا- برن به دارندهً شمشیر بُّرا بر خاسته است. این نام به ظاهرمی توانست همچنین به ببر بزرگ و مغ گوش بریده ترجمه گردد. لابد از روی همین وجه اشتقاق عامیانه دومی است که هرودوت میگوید سمردیس (گائوماته بردیه/سپیتاک زرتشت و یا برادر وی) گوش نداشت (ما- گوش).
داستان گشتاسپ و کتایون: گشتاسپ فرزند لهراسپ (سپیتمه جمشید تیز اسب) و نبیرهً کیکاوس (نبیره خشثریتی پادشاه ماد، در واقع منظور از احفاد وی از دختر آستیاگ) که چون پدر به تخت پادشاهی نشست به پدر بی اعتنایی میکرد.
که گشتاسپ را سر پر از باده بود
وزان کار، لهراسپ ناشاد بود
گشتاسپ روزی مست در بزم پدر حاضر شد و از پدر خواست تا تاج و تخت شاهی به وی دهد. اما لهراسپ این در خواست وی را نپذیرفت و گشتاسپ با سیصد سوار رهسپار هند شد که شاه آن سرزمین او را بدانجا دعوت کرده بود. لهراسپ زریر را به دنبال وی فرستاد؛ اما گشتاسپ شرط بازگشت خود را دستیابی به تاج ایران دانست. ولی در نتیجه اصرار زریر (زریادر) به ایران باز آمد و لهراسپ او را گفت:
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
اما گشتاسپ بدین بخشش پدر خوشنود نبود و می اندیشید که پدرش با کاوُسیان (خاندان پادشاهان ماد) بیشتر از او مهر می ورزد. بنابراین بار دیگر از نزد پدر گریخت و این بار به روم رفت (منظور محل فرمانروای وی در نیمه شرقی فلات آناتولی در عهد پدر و پدر بزرگ مادریش آستیاگ است) رفت و در آنجا خود را مردی دبیر معرفی کرد و به پایتخت روم شتافت. اما او را به دبیری قیصر نپذیرفتند زیرا که می اندیشیدند.
کزین، کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود
گشتاسپ که همه نقدینهً خودد را در باخته بود به ساربانی و چوپانی تن در داد ولی کاری به وی ندادند تا سر انجام به نزد آهنگری بوراب نام رفت تا در کارگاه او کار کند ولی چون اولین پتک را بر سندان کوبید از نیروی او سندان و پتک هر دو شکست و "بوراب" او را جواب کرد و گشتاسپ ناچار به روستایی رفت و مهتر ده که مردی فریدون نژاد (=هخامنشی) بود؛ او را پناه داد و گرامی داشت. تا آنکه قیصر به شیوهً دیرین خود در جستجوی شوهری برای دختر خویش بر آمد. چون در آن روزگار قیصر روم سه دختر ماهروی و شایسته داشت و آیین آنجا چنین بود که چون شاهزاده خانمی به سن زناشویی می رسید قیصر، بزرگان و نامداران کشور را به کاخ فرا می خواند و انجمنی می آراست و دختر، شوی دلخواه خود را از میان آن بزرگان برمی گزید. دختر بزرگ شبی در خواب خود جوان بیگانه ای را دیده بود که با قدی چون سرو و رویی چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او می پذیرد و کتایون همان زمان دل به آن جوان رویایی سپرده بود.
از آن سو قیصر انجمنی برپا کرد تا کتایون شوی دلخواه خود را از آنجا برگزیند و همه نامداران و بزرگان را در کاخ گرد آورد. آن پریچهر گل به دست همراه با ندیمه هایش در آن انجمن گشت و یک یک آن بزرگان نگاه کرد. ولی هیچ کدام را نپسندید و غمگین و گریان به سراپرده خود بازگشت. قیصر بار دیگر ضیافتی بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و کهتر به کاخ فراخواند تا مگر کتایون جفت شایسته ای برای خود بیابد. از سوی دیگر آن کدخدای خردمند نیز به گشتاسپ گفت تا از این گوشه نشینی دست بردارد و در آن انجمن شرکت جوید تا مگر زمانی سرش گرم و دلش شاد شود. گشتاسپ نیز پذیرفت و به کاخ رفت و در کناری نشست. کتایون با ندیمه هایش وارد انجمن شد و به هر سو نگریست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را که به خواب دیده بود به بیداری یافت و بی درنگ او را به شوهری برگزید. قیصر از این گزینش سخت به خشم آمد و بر خروشید که چنین «داماد بیگانه و بی اصل و نسبی مایه ننگ و سرافکندگی من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند این آیین نیاکان است و سرپیچی از آن خوش یمن نیست.
دادن قیصر کتایون را به گشتاسپ:
قیصر ناگزیر برای پیروی از آئین دیرین دختر را به گشتاسپ داد ولی بدون آنکه چیزی به کتایون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ که شگفت زده برجای مانده بود به کتایون گفت:«ای پرورده به ناز، چرا از میان این همه بزرگ و نامدار غریبی را به شوهری برگزیدی که از مال دنیا هیچ ندارد و نزد پدرت آبرویی کسب نمی کند.» ولی کتایون خرسند از یافتن شوهر دلخواهش به آسانی از تاج و گنج چشم پوشید و همراه شوی جوان به خانه ای که آن دهقان مهربان روستا برایشان فراهک کرده بود رفت و یکی از گوهرهای گرانمایه ای را که نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بایسته بود خریدند و تدبیر زندگی کردند و به شادمانی زیستند. گشتاسپ روزها به نخجیر می رفت و از این راه روزگار می گذراند و روزی از روزها که به شکار می رفت به هیشوی کشتی بان برخورد و با او دوستی آغاز کرد و چنان شد که هر روزه بخشی از نخجیر را به هیشوی می داد و بقیه را به خانه آن دهقان می برد و به این ترتیب همگی زندگی آرامی را طی می کردند.
خواستن میرین دختر دوم قیصر روم را:
در روم جوان سرفرازی بود بنام میرین که نژاد از سلم داشت و شمشیر سلم نیز نزد او بود. میرین خواستار دختر دوم قیصر بود ولی قیصر که از کتایون و شوی برگزیده او در خشم بود پیمان کرد که دختر دوم خود را فقط به دلاوری خواهد داد که گرگ بیشه فاسقون را که تنی چون اژدها و نیشی چون گراز داشت بکشد و از بین ببرد. میرین تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از این رو بسیار غمگین و اندیشناک شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خویش نگریست و در آنجا چنین دید که در فلان روزگار جوانی از ایران به روم خواهد آمد و دو کار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنکه داماد قیصر خواهد شد، دیگر آنکه دو جانور وحشی را که همگان از آنها به عذاب هستند خواهد کشت. چون میرین از کار کتایون آگاه بود دانست که آن جوان کسی جز گشتاسپ نمی تواند باشد. پس به دیدار هیشوی شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هیشو خواست تا به گشتاسپ بگوید که آن گرگ را برای وی بکشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجیر بازگشت و به دیدن هیشوی آمد و داستان خواستگاری میرین و پیمان قیصر را شنید و گفت این چگونه جانوری است که همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هیشوی میرین تعریف کردند که:«این نره گرگی است پیر که بلندیش به اندازه یک شتر و دو دندانش به بزرگی دندان فیل و چشمانش به سرخی آتش است و به هنگام خشم شاخهای چون آبنوسش از شکم دو اسب می گذرد و هر که تاکنون برای کشتن او رفته ناکام باز آمده».
گشتاسپ گفت:«شمشیر سلم و یک اسب تیز به من بدهید و آن گاه هنرم را ببینید.» میرین با شتاب به خانه رفت و با اسبی سیاه و شمشیر سلم و هدیه های بیشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولی گشتاپ از آن میان تنها اسب و شمشیر را برداشت و باقی را به هیشوی بخشید و خود خفتان پوشید و سوار شد و به سوی بیشه تاخت.
کشتن گشتاسپ گرگ را:
هیشوی و میرین تا لب بیشه همراه گشتاسپ رفتند و جای گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشیر به دست وارد بیشه شد و نام یزدان را بر زبان آورد و از او نیرو طلبید. گرگ در این هنگام با دیدن پهلوان غرشی کرد و زمین را به چنگ درید. گشتاسپ کمان را به زه کرد و آنچه می توانست بر او تیر بارید، جانور تیر خورده و خشمگین به اسب گشتاسپ یورش برد و با شاخهای نیرومندش شکم اسب را درید ولی مرد دلیر با شمشیر سلم چنان ضربه ای بر سر گرگ زد که او را از میان به دو نیم کرد و خود به نیایش کردگار ایستاد. آن گاه دندانهای گرگ را کند و شاد و پیروز نزد هیشوی و میرین بازگشت. آن دو از دیدن گشتاسپ شادمانیها کردند و میرین هدایای بیشماری به نزدش آورد که گشتاسپ تنها یک اسب از آن میان برگزید و نزد کتایون بازگشت ولی از ماجرای آن روز چیزی به او نگفت.
از آن سو میرین شاد و کامیاب نزد قیصر شتافت و به او مژده داد که گرگ بیشه فاسقون را با خنجر به دو نیم کرده است. قیصر بسیار شادمان شد و دستور داد تا چندین گاو و گردون ببرند و گرگ را که به کوهی شکافته از میان، می ماند بردارند و از بیشه بیرون بکشند و به پیروزی میرین بزمی آراست و از شادمانی دست زد و همانجا اسقف را پیش خواند و دختر را به میرین سپرد و او را به دامادی سرافراز کرد.
به زنی خواستن اهرن دختر سوم قیصر را:
خواستار دختر سوم قیصر، جوانی به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ زادگان روم بود که قیصر به او گفته بود:«من دیگر به رسم نیاکان دختر به شوی نخواهم داد. پیمان آن است که نخست هنری بنمایی و آن گاه به خواستگاری دخترم بیایی. اگر بتوانی اژدهایی را که در کوه سقیلا زندگی می کند و بلای جان مردم این دیار شده، از میان برداری تو را به دامادی سرافراز می کنم.» اهرن با سری پر اندیشه نزد میرین به چاره جویی رفت و از او در خلوت راهنمایی خواست. میرین پس از آنکه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را برای او بازگشود و آن گاه نامه ای به هیشوی نوشت تا تدبیری بیندیشد و اهرن را به کام دل خود برساند. هیشوی با مهربانی او را پذیرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجیر بازآمد و داستان خواستگاری اهرن و پیمان قیصر را به او باز گفت و از او خواهش کرد تا آن اژدهای غران را از میان بردارد. گشتاسپ پذیرفت و گفت:«برو نخجیر بلند بساز که بالایش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نیزه ای از آهن آبدیده استوار کن و با یک اسب و برگستوان و یک گرز به اینجا بیاور تا من به فرمان یزدان آن اژدهای دمان را نگون از درخت بیاویزم.
کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قیصر دختر خود را به اهرن:
اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوی کوه سقیلا تاختند. هیشوی کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره ای زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشین خود او را به سوی خویش کشید. گشتاسپ نیز چون تگرگ بر سر او تیره بارید و آهسته آهسته به هیولا نزدیک شد و نام یزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تیغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازیر شد و جانور سست و بی رمق بر زمین افتاد و گشتاپ چنان با شمشیر بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ریخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پیروز سپاسگزار از یزدان، نزد هیشوی و اهرن بازگشت. یاران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هدایای بسیار و اسبان آراسته به او پیشکش کرد ولی گشتاسپ جز یک اسب و یک کمان و چند تیر چیزی از آن میان برنداشت و شادان نزد کتایون بازگشت. اهرن نیز اژدها را با چندین گاو و گردون از کوه پایین کشید و خود سرافراز در پیشاپیش گردون به قصر قیصر آمد. مردم در سر راه او گرد می آمدند و
هر آنکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین زخم اهرمنست
نه شمشیر و نه نخجیر اهرن است
قیصر با شادی به پیشبازش آمد و به افتخار پیروزی او جشنی آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد.
هنر نمودن گشتاسپ در میدان:
قیصر از اینکه دو داماد پهلوان نصیبش شده، از شادمانی سر بر آسمان می سایید و پیروزی آن دو را به آگاهی همه نامداران می رساند تا آنکه روزی در برابر ایوانش میدانی آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائی در آن میدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمایی کردند و با هنر خود در چوگان و تیره و نیزه میدان قیصر را آراستند.
از آن سو کتایون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کی چنین اندوهگین به گوشه ای بنشینی و اندیشه کنی بلند شو و به میدان قصر به تماشای دو داماد پدرم برو و ببین این دو پهلوان که یکی گرگ را کشته و دیگری اژدها را، چه گردی برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنین می خواهی من حرفی ندارم ولی اگر پدرت که مرا از شهر بیرون کرده در آنجایم ببیند چه خواهد گفت.» با این همه گشتاسپ زین بر اسب گذاشت و به میدان رفت و چندی آنجا به نظاره ایستاد و آن گاه گوی و چوگان خواست و وارد میدان شد. او چنان هنری در بازی نشان داد که پای دیگر یلان سست شد و هنگامی که نوبت تیرو کمان رسید باز همه از او در شگفت ماندند. قیصر به اطرافیان خود گفت:«او را نزد من آورید تا بدانم کیست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از دیدگان راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه دانست که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصرپس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از درگاه راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه داشت که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فرزانه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصر پس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی ستود، از او پرسید که آیا از نام و نژاد شویش آگاهی دارد؟ و کتایون پاسخ داد:«بی گمان او از خاندان بزرگی است ولی تاکنون رازش را بر من نگشوده. من تنها می دانم که او نزد خود را فرخزاد می نامد و بیش از این چیزی به من نگفته.» قیصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشید و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند.
نامه قیصر بر الیاس و باژخواستن از او:
سرزمین خزر همسایه روم بود و قیصر نامه ای به الیاس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضای باژ کرد و پیام داد که:«اگر باژ و ساو مرا نپذیری و گرو گان به روم نفرستی، بدان که عمرت به سر آمده و خاک خزر زیر پای فرخزاد زیر و زبر خواهد شد.» الیاس در پاسخ نوشت که:«اگر به این یک تن سوار می نازید، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد که اگر کوه آهن هم باشد تنها یک تن است.»
اهرن و میرین که از پیام الیاس آگاهی یافتند به قیصر گفتند:«بهوش باش. الیاس، گرگ و اژدها نیست که با زهر و شمشیر کشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهیزی و از در آشتی درآیی.» قیصر از سخنان آنان پژمرده و نومید شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نیز تاب جنگ با الیاس را نداری زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانیم.» اما گشتاسپ که او را فرخزاد می نامیدند پاسخ داد که: «من از او باکی ندارم ولی پای میرین و اهرن نباید به میدان نبرد برسد که از آنها همه گونه کژی برمی آید.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چو من اندر آیم به میدان ز جای
نه الیاس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگی نه تخت و کلاه
پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشکر به هامون آمدند. الیاس از دیدن یال و کوپال فرخزاد به شگفت آمد و غریب سواری نزدش فرستاد و به او پیام داد که:«اگر نزد ما آیی و یار و مهتر ما باشی گنج بی رنج یا بی و بهره بسیار.» ولی فرخزاد پاسخ داد که
نو کردی بر این داوری دست پیش
کنون بازگشتی زگفتار خویش
اکنون گفتار به کار نمی آید و باید آماده رزم شوی.
رزم گشتاسپ با الیاس:
چون خورشید برآمد، دو سپاه آراسته در برابر یکدیگر صف کشیدند و آوای بوق و کوس برخاست و چکاچاک شمشیرها گوش فلک را کر کرد و جوی خون از هر طرف جاری شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پیش الیاس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگیختند. نخست الیاس بر فرخزاد تیر بارید تا او را از میدان بدر کند ولی گشتاسپ نیزه اش را بر کشید و با چنان نیرویی بر جوشن الیاس زد که او را از اسب برزمین افکند؛ دستش را بست و کشان کشان نزد قیصر برد و آن گاه با لشکر بر سپاه دشمن تاخت و بسیاری از آنها را کشت و بقیه را به اسیری گرفت. همگان را شگفت زده بر جای گذاشت و سپس پیروز گردن افراشته نزد قیصر بازگشت. قیصر با شادی به پیشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذین بستند و آن پیروزی بزرگ را جشن گرفتند.
باژ خواستن قیصر از لهراسپ:
چندی گذشت تا آنکه قیصر که از پیروزی بر الیاس مغرور شده بود به این فکر افتاد که از لهراسپ نیز باژ بخواهد پس قالوس را که مردی خردمند بود با پیام نزد لهراسپ به ایران فرستاد تا به او بگوید که:«تاج و تخت تو به این پیمان بر سر جای خواهد ماند که فرمان مرا گردن نهی و باژ مرا بپذیری و گرنه سپاهی گران به سپهداری فرخزاد به سویت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ویران و آن را با خاک یکسان کند. «لهراسپ فرستاده را پذیرفت و چون از پیام قیصر آگاهی یافت از گستاخی او برآشفت اما خشم خود را آشکار نکرد و قالوس را چنان به نرمی نواخت و برایش بزم آراست که گویی پیام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسید که قیصر به دلگرمی کدام پشتیبان از همه باژ می خواهد و رزم می جوید؟ او که بیش از این چنین توانایی نداشت. راهنمایش در این نامجویی کیست؟
قالوس که سپاسگزار نوازش و پذیرایی گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلیر و شیر گیری نزد قیصر آمده که در پهلوانی و دلاوری افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شکار در شگفت اند قیصر او را به دامادی خود سرافراز کرده و سخت گرامیش می دارد.»
لهراسپ پرسید:«بگو بدانم چهره این دلاور به چه کسی مانند است.» و قالوس پاسخ داد که:«قد و بالا و چهره او با زریر چون سیبی است که به دو نیم شده باشد.» و لهراسپ دانست که آن دلاور کسی جز فرزندش گشتاسپ نیست. پس قالوس را با هدایای فراوان بازگرداند و به قیصر پیام داد که:«من آماده نبردم.»
بردن زریر پیغام لهراسپ به قیصر:
لهراسپ مدتی به فکر فرو رفت و سپس زریر را فراخواند و گفت:«بی گمان این فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ کنیم کار تباه خواهد شد و او همراه رومیان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهی و درفش کاویانی و زرینه کفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو که من پادشاهی را به او می سپارم.» زریر نیز با سپاهی آراسته و لشکری گزیده با نوادگان کاوس و گودرز و بهرام و ریونیز از خاندان و دو نواده گیو رو به سوی روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پیکی به درگاه قیصر شتافت. در بارگاه قیصر دو برادر یکدیگر را دیدند و شناختند اما هیچ آشکار نکردند. زریر نزد قیصر رفت و گفت:«این فرخزادی که چنین به او می نازی یکی از بندگان ماست که از درگاه شاه گریخته و نزد شما پایگاه یافته.» و آن گاه پیام لهراسپ را چنین به قیصر داد:«نه ایران خزر است و نه من الیاس که تو سر از آیین دیرین بپیچی و از من باژ بخواهی پس آماده نبرد باش.» قیصر نیز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.»
باز رفتن گشتاسپ با زریر به ایران و دادن لهراسپ تخت ایران او را:
روز دیگر. گشتاسپ به قیصر گفت من پیش از این در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا می شناسند و از هنرهای من آگاهی دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتنی ها را با آنها بگویم.
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همی گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درخشان کنم در جهان نام تو
قیصر نیز پذیرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهایی به سپاه ایران آمد. لشکریان ایران چون فرزند سرفراز لهراسپ را دیدند پیاده به پیشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زریر پیش آمد و دو برادر یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و زریر به برادر گفت:«پدرمان سخت پیر و خسته پیر و خسته شده است و توان پادشاهی ندارد. او می خواهد که پس از این تو پادشاه ایران باشی و این تاج را نیز برای تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و یاره را پیش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهی نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشکر کمر بسته در کنار تختش در کنار تختش برپای ایستادند.
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گشتاسپ سپس پیامی به قیصر فرستاد و گفت:«همه کارها چنان که خواست تو بود راست شده و زریر و سپاه آماده پیمانند و اگر زحمتی نیست و لشکر گاه ایرانیان بیا که زمانه به کام تو است.» قیصر نیز آن پیام را پذیرفت و رو به سوی لشکر گاه ایرانیان نهاد و چون به آنجا رسید گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قیصر نیز با شگفتی تمام گشتاسپ پوزش او را پذیرفت و او را کنار خود نشاند و به او گفت که شامگاهان کتایون را نزد وی روانه کند. قیصر نیز گنجها و نگین و طوق و دینار و دیبا بار شتران کرد و با غلامان بسیار همراه کتایون نزد گشتاسپ برد و شهریار جوان نیز باژ روم را به او بخشید و با کتایون و زریر و دیگر یلان رو به سوی ایران نهاد. قیصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ایران لهراسپ و بزرگان به پیشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمین را بوسید و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوی ایوان شاهی رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهی آفرین کرد و گشتاسپ با سپاس و ستایش به پدر گفت:
چو مهتر کنی من ترا کهترم
بکوشم که گرد ترا بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹
ریشهً مصری اسطورهً کیومرث و گاو اوکدات
نگارنده قبلاً با توجه به پیدایی مجسمه های گلی کوچک گیلگامش از نواحی شمال غرب ایران، به جستجوی ریشهً بابلی اسطوره کیومرث در مجاورت جنوب غربی این نواحی، در اسطورهً بابلی گیلگامش بر آمدم و این تأثیر را صرفاً در پلنگینه پوش بودن کیومرث و هیئت گاوتمثالی همزاد وی گاو اوکدات (گاو نخستین) دیدم. چون در اساطیر گیلگامش (پیرمرد هنوز جوان) و انکیدو (مخلوق خدای خرد انکی/ائا) دارای تنی نیمه انسانی و نیمه حیوانی توصیف میشوند. ولی گیلگامش پهلوانی بی باک و فعال ولی کیومرث (گیه مرتن= موجود جاندار لاغر مردنی) موجودی نحیف و سست و دارای خوابهای سالیانه کاملاً ناهمخوانی دارد. ولی در این مقابلهً آفرینش همزادان کیومرث و گاو نخستین با گیلگامش و انکیدو به موضوع هم رسیدن خدای خالق خرد و زمین بابلی انکی/ائا با اهورامزدا و در خود اسطورهً کیومرث وجود پوست پلنگ (حیوان توتمی پارسیان= به لغت سکایی یعنی مردم منسوب به پلنگ و ببر) را بسیار قابل یافتم. مسلماً آشنایی نزدیک ایرانیان با تمدن مصری توسط میتانیان (مادهای غربی؛ قوم پادشاهان پیشدادی) صورت گرفت که به صورت بازوی نظامی اسب سوار در اتحادیه قبایل هیکسوس (پادشاهان شبان) به مصر حمله بردند و آنجا 150سال در تصرف خود داشتند. ریشهً مصری بکر و بایر اسطوره کیومرث و گاو اوکدات وقتی بروز نمود که تمثال گاوی الههً آسمان شب مصری نوث (لیل، شب) و همسرش گب (لاغر مردنی؛ نحیف بنیه) ایزد زمین با توتم گاو را با توجه به معانی لفظی ایشان مورد بررسی قرار دادم. آشکار است اینهمانی اصل اینان در همان نخستین نگاه آشکار میگردد. می دانیم که مطابق روایات کتب پهلوی اهورامزدا، کیومرث درخشان و همزاد گاو تمثال وی یعنی گاو اوکدات را همزمان در دو سوی رود دائیتی (رود ارس) خلق می نماید. در مقابل در اساطیر مصری اینان خود از خدا-الهه های بزرگ مصری فرزندان ایزد شو (برخاستن؛ پیدایی) ایزد هوا و الهه تفنوت (فوت و تف) الههً خلأ آسمان به شمار رفته اند. نظر به اسامی زوج خدا-الهه انلیل (ایزد هوا- آسمان) و نین لیل (ملکه هوا- آسمان) پیوندی به نظر میرسد کلمه سامی لیل (شب) اساس این خدایان بابلی و خدایان مصری مذکور را به هم پیوند داده است. حتی پای اساس اسطوره عاشقانه معروف عرب یعنی لیلی و مجنون (در هیئت مکنون، یعنی پنهان داشته شده) به میان کشیده میشود. چون مطابق اسطورهً نوث (لیل) و گب (نزار) همنشین غاز: "گب به دست شو از نوت (نائوت؛ محتملاً ریشه کلمه نات=شب در زبانهای اروپایی)، خواهر-همسر خویش جدا شده بود و از آن زمان به بعد ، تسلی ناپذیر گشت و شبانه روز شکوایه هایش به گوش می رسید..." می دانیم در هندوستان نیز پریتوی (الههً زمین) و دیاووس (ایزد آسمان) – با جابجایی جنسیتی نسبت به معادلهای مصری شان- نماد ماده گاو و ورزاو ایزد و الههُ همزاد باروری و پدر و مادر خدایان و انسانها به شمار رفته اند.
معرفی نوت از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
تجسم مصری الههً آسمان نوت به شکل گاو نخستین
نوت (به انگلیسی : Nut) از ایزدان ۹ گانه مصر باستان (هلیوپولیتانها) میباشد. یونانیان او را گاه با رئا (به انگلیسی : Rhea) یکی میگرفتند. او ایزد بانوی آسمان بود، اما در این نکته بحث هست که در اعصار تاریخی برای او آیین ویژهای وجود داشتهاست یا نه. او خواهر همزاد گب بود و میپنداشتند که به رغم ارادهٔ راع، پنهانی با او ازدواج کرد. راع خشماگین به واسطهٔ شو این زوج را سرسختانه از هم جدا کرد و آن گاه فرمان داد که نوت نباید در هیچ ماهی از سال فرزندی به دنیا آورد. بنا به گفته پلو تارک، توث بر او دل سوزاند و با ماه به نوعی بازی شطرنج پرداخت و در طول چند بازی توانست هفتاد و دومین بهر نور ماه را به چنگ آورد که از آن پنج روز نو پدید آمد. از ان جایی که این پنج روز افزوده، جزو گاه شمار رسمس سی صد و شصت روزهٔ مصر به شمار نمیرفت، نوت توانست به ترتیب پنج فرزند به دنیا آورد : آزیس، هارئریس (هوروس)، ست، ایزیس و نفتیس.[۱]
ظاهر نوت: ایزدبانوی آسمان اغلب به گونهٔ زنی با بدن کشیده نشان داده میشود که با نوک پاها و سرانگشتان زمین را لمس میکند، در حالی که شکم ستاره گونش به وسیلهٔ شو بالا نگه داشته شده، طاق آسمان را تشکیل میدهد. او همچنین گاهی به پیکر ماده گاوی ظاهر میشود و در این شکل است که به فرمان نو، راع را در آسمان میزاید و پس از آن تصمیم به ترک اعمال شورش گرانهٔ خود میگیرد. ماده گاو وظیفه شناس، فرمان بردارانه بر پاهای خویش بلند میشود، آن گاه بلند تر و بلند تر میشود تا حالت گیجی به او دست میدهد. لازم بود برای هر یک از پاهایش ایزدی بگمارد تا آنها را مستحکم نگاه دارند. این پاها خود به چهار ستون آسمان مبدل شدند. با وجود این، شو شکم او را نگاه داشت، که بعدها به آسمان مبدل شد و راع، ستارگان و صورت فلکی را بر ان نصب کرد تا بر زمین بتابند.
نگاهبان مردگان: وقتی که نوت را به شکل چهرهای زنانه تصویر میکردند، اغلب گل دان مدوری بر سرش میگذاردند که معنی نگار نامش بود. او نگاه بان مردگان بود و بارها میبینیم که سرنوشت مردگان به دست اوست. بدن ستاره گونش درون تابوت سنگی (و زیر درپوش) طوری نقش گردیده که روی شخص مومیایی قرار میگیرد و نگاهی مادرانه بدو میدوزد.
نوت، ایزدبانوی آسمان، بر فرا زمین و همهٔ باشندگان آن تاقی حفاظتکننده بستهاست
گب (کیومرث، مجنون) با سمبل غاز نشسته بر سرش
.
معرفی نوت از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
تجسم مصری الههً آسمان نوت به شکل گاو نخستین
نوت (به انگلیسی : Nut) از ایزدان ۹ گانه مصر باستان (هلیوپولیتانها) میباشد. یونانیان او را گاه با رئا (به انگلیسی : Rhea) یکی میگرفتند. او ایزد بانوی آسمان بود، اما در این نکته بحث هست که در اعصار تاریخی برای او آیین ویژهای وجود داشتهاست یا نه. او خواهر همزاد گب بود و میپنداشتند که به رغم ارادهٔ راع، پنهانی با او ازدواج کرد. راع خشماگین به واسطهٔ شو این زوج را سرسختانه از هم جدا کرد و آن گاه فرمان داد که نوت نباید در هیچ ماهی از سال فرزندی به دنیا آورد. بنا به گفته پلو تارک، توث بر او دل سوزاند و با ماه به نوعی بازی شطرنج پرداخت و در طول چند بازی توانست هفتاد و دومین بهر نور ماه را به چنگ آورد که از آن پنج روز نو پدید آمد. از ان جایی که این پنج روز افزوده، جزو گاه شمار رسمس سی صد و شصت روزهٔ مصر به شمار نمیرفت، نوت توانست به ترتیب پنج فرزند به دنیا آورد : آزیس، هارئریس (هوروس)، ست، ایزیس و نفتیس.[۱]
ظاهر نوت: ایزدبانوی آسمان اغلب به گونهٔ زنی با بدن کشیده نشان داده میشود که با نوک پاها و سرانگشتان زمین را لمس میکند، در حالی که شکم ستاره گونش به وسیلهٔ شو بالا نگه داشته شده، طاق آسمان را تشکیل میدهد. او همچنین گاهی به پیکر ماده گاوی ظاهر میشود و در این شکل است که به فرمان نو، راع را در آسمان میزاید و پس از آن تصمیم به ترک اعمال شورش گرانهٔ خود میگیرد. ماده گاو وظیفه شناس، فرمان بردارانه بر پاهای خویش بلند میشود، آن گاه بلند تر و بلند تر میشود تا حالت گیجی به او دست میدهد. لازم بود برای هر یک از پاهایش ایزدی بگمارد تا آنها را مستحکم نگاه دارند. این پاها خود به چهار ستون آسمان مبدل شدند. با وجود این، شو شکم او را نگاه داشت، که بعدها به آسمان مبدل شد و راع، ستارگان و صورت فلکی را بر ان نصب کرد تا بر زمین بتابند.
نگاهبان مردگان: وقتی که نوت را به شکل چهرهای زنانه تصویر میکردند، اغلب گل دان مدوری بر سرش میگذاردند که معنی نگار نامش بود. او نگاه بان مردگان بود و بارها میبینیم که سرنوشت مردگان به دست اوست. بدن ستاره گونش درون تابوت سنگی (و زیر درپوش) طوری نقش گردیده که روی شخص مومیایی قرار میگیرد و نگاهی مادرانه بدو میدوزد.
نوت، ایزدبانوی آسمان، بر فرا زمین و همهٔ باشندگان آن تاقی حفاظتکننده بستهاست
گب (کیومرث، مجنون) با سمبل غاز نشسته بر سرش
.
پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹
ریشه نام جندی شاپور
جندی شاپور: اشتقاق نام جندی شاپور از جنتا شاپیرتا آرامی یعنی باغ بهشتی به سوی یقین می رود چون نامهای بیت بلابا (محل پر آب)، بیت بیل (محل آبیاری شده) و بیت لاپات (لا-پات)، به جایگزینی از بیت ناپات (محل گیاهان) یا لا- آو- پات (محل میان منطقه آبیاری شده) درستی این وجه اشتقاق را تأیید می کنند.
یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹
تحقیقی در باب نام و نشان چرکس ، لزکی و آبخاز
نام چرکس را در زبان بومیان قفقاز غربی به معنی مردم کوهستانی گرفته اند. این نام به صورت گئیرکاس یا کئیر کاس در زبان اوستایی نیز به همین مفهوم یا به مفهوم پرستندگان بزکوهستانی (قوچ وحشی) است. نام سرزمین کنونی ایشان در قفقاز یعنی آدیغه را نیز به معنی منسوب سرزمین بلند آورده اند که نشانگر کوهستانی و چراگاهی بودن نام کهن آنجا یا پرستش توتم قوچ وحشی از سوی ایشان است. نامی هم که استرابون به صورت کرکت برای چرکسها آورده در زبانهای ایرانی به همین حیوان توتمی کوهستانی و یا سرزمین چراگاهی است. باز نام گروه بزرگ ایشان کابارد در زبان ترکی به همین معنی مردم ارتفاعات هستند. ایشان اما واژه چر بدین هیئت خود در زبان اوستایی اشاره به چراگاه و چرنده و در زبان ترکی اشاره به سرباز جنگجو یا قوچ وحشی دارد که هر دو مورد مفهوم قابل تعمقی را همراه دارند. چون اولی متناسب با شرایط اقلیمی و طبیعی سرزمین چرکسها در قفقاز و مفهوم دومی و حتی اولی هم یاد آور عنوان مردم کوزاک (قوچاق، جنگی) است که نام چرکسها با این نام قرین است. حال باید دید که در این باب چگونه اصل فرع را از هم جدا کرد. خانم هموطنی به نام نسرین در وبلاگ خود مراقی ها (یا مراغی های قزوین) را از تبار چرکسها سنجیده و مقایسه نموده است. اگر این نظر درست باشد در این صورت کلمه چراگاه معادل مراغی (مرغزاری و چراگاهی) از این میان اساسی تر است. گرچه این مفهوم خود مترادف و همنشین نام کوهستانهای چراگاهی است. ایشان به نقل از دهخدا از طبقه پشه ای (لابد از ریشه پاشایی و پادشاهی) و وورق (جنگجو، قوچاق؛ کوزاک)؛ آزادلی (آزادشدگان) در میان ایشان یاد کرده و می افزاید که "مراغیان الموت دارای دو شاخصه مهم هستند: ۱-اعتقاد به تناسخ و بازگشت ارواح در قالبهای جسمی متناسب.۲- احساس شدید به پاک نگهداشتن آب و محیط زندگی و حتی المقدور زیستن درکنار رودخانه ها.عارف قزوینی شاعر دوران مشروطیت از مراقی ها بوده است." پایه استدلال سخن وی بر این مبنااست که مراقیان/ مراغیان کسانی را که به کیش و آیین آنها نباشند پشه ای گویند که این نام طبقه بالادست حکومتی در نزد چرکسها است. نظر این بانو درست می نماید چون وجه اشتراک تاریخی قومی بین ما مراغه ای ها و مراغیان قزوین جز در تشابهه اسمی وجود ندارد و این خود منشأ غیر مراغه ای ولی به اعتباری مترادف مراغه ای بودن ایشان را متضمن است. اگر ایشان از مراغیان قدیم بودند باید سنن نیرومندی از زرتشتی گری را در فرهنگ خود به میراث می داشتند که عملاً چنین نیست. نام ایشان به احتمال قریب به یقین از نام گروه اجتماعی جنگجویان وروق گرجی (علی القاعده همان موروقها، موروقی ها، مراقی ها) اخذ شده است. در مورد مهاجرت داده شدن چرکس به سمت شرق آذربایجان و سایر نقاط ایران در نوشته علی پور صفر قصابینژاد می خوانیم: "چرکس ها و مشایخ صفوی:در نیمه دوم قرن نهم، بارها به جنگ با چركسها پرداختند و هزاران برده چركسی را با خود به اردبیل آوردند (فضلاللّه بن روزبهان، ص 268ـ270؛ باربارو، ص 99؛ سفرنامه بازرگان ونیزی در ایران ، ص 401). غلامان و كنیزان چركس مورد توجه شاهان صفوی بودند. مادر پری خان خانم (دختر شاه طهماسب اول) و مادر شاه سلیمان اول از كنیزان چركس بودند (كمپفر، ص 25ـ26، 55، 61؛ تتوی و همكاران، ص700؛ دالساندری ، ص 441). جنگ با چركسها در اواسط سلطنت شاه طهماسب اول، بار دیگر صورت گرفت (نویدی، ص 96؛ باكیخانوف، ص 96). چركس ها در رقابت خونین طرفداران حیدر میرزا و اسماعیل میرزا (پسران شاه طهماسب اول) و قتل حیدر میرزا نقش اساسی داشتند (اسكندر منشی، ج 1، ص 208ـ209؛ روملو، ج 3، ص 1507). بعضی از غلامان چركس، نظیر فرهاد بیگ چركس و بهبودخان چركس، صاحب مقامات عالی شدند (اسكندر منشی، ج 2، ص 967 ،789، 955).غلامان چركس یكی از گروههای اصلی ارتش شاه عباس اول و جانشینان او بودند .تعداد غلامان مملوک، اعم از چركس و گرجی و ارمنی، در دوره شاه سلیمان اول بین پانزده تا هجده هزار نفر و شمار چركسها و گرجیان و داغستانیهای اصفهان در همان زمان حدود سی هزار نفر بود (دلاواله ، ص 344ـ346؛ كمپفر، ص 89، 197). در عصر صفوی، صدها خانوار چركس در بلوك دِزْكرد فارس اسكان یافتند. روستای چركس در بلوك دِزكرد فارس یادگار همین مردم است (فسائی، ج 2، ص 1318، 1618؛ دومورینی، ص 56).
گروهی از چركسها در محله ماهنو و اطراف بقعه مقام حسین در شوشتر سكونت داشتند. حكومت شوشتر در سالهای سلطنت شاه صفی (حك: 1038ـ1052)، مدتی در اختیار شبلی سلطان چركس و خاندان او بود (جزایری، ص 21، 46ـ47). "
در شبکه اطلاع رسانی استان قزوین در باب مراغیان می خوانیم به توتم بزکوهی قفقازی ایشان بر خورد می کنیم که به صورت کله بزی (بز کوهی سروران) بر جای مانده است: "مراغی ها یا کلهبزىها: در استان قزوین، و به ویژه در منطقهٔ رودبار، گروهى مشهور به «مراغی» یا «کلهبزی» نیز زندگى مىکنند که گویش، نوع پوشش، آداب و رسوم و وابستگى قومى آنان بسیار جالبتوجه و درخور توجه ویژه است. در زیر به خصوصیات این گروه اجتماعى به اجمال اشاره مىکنیم:
دربارهٔ اصل و تبار این گروه، تاکنون هیچگونه تحقیق و بررسى علمى صورت نگرفته است. پژوهشهاى پراکندهاى که دربارهٔ این قوم انجام شدهاند همگى بر آناند که این مردم پس از فتح مراغه به دست سپاهیان اسلام در ۱۲۰۰ سال پیش، مراغه را رها کرده و به این منطقه مهاجرت کردهاند و به همین دلیل نیز به مراغىها معروف هستند. این گروه، خارج از مناسبات قومى خود، به «پشهای» نیز معروف هستند که وجه تسمیهٔ آن نیز مشخص نیست. این گروه بیشتر در منطقهٔ رودبار الموت اسکان دارند و بیشتر به کار کشاورزى مىپردازند. اما در مورد وجه تسمیهٔ «کلهبزىها» روایت است که گویا وقتى یکى از بزرگان مراغىها به ناحیهٔ رودبار سفر مىکند و ریش سفیدانِ مراغى با یک کل بز به پیشواز او مىروند، آن شخص به همراهان خود مىگوید : «کلبزىها آمدند.» از آن تاریخ به بعد، مراغىها به کلهبزىها نیز معروف شدهاند. در چند روستای بخش « رودبار الموت » و« رودبار شهرستان » مردمانی با زبان و اعتقادات خاص زندگی می کنند . گفته میشود آنها مهاجرانی هستند که از منطقه « مراغه » به این مکان کوچ کرده اند..
در مجموع بیشتر دلایل در باب وجه اشتقاق نام چرکس دال بر آن است که ایشان نیز نظیر سکاها و چچن ها و اینگوشهای قفقاز به نام توتم بزکوهی شان نامگذاری شده بوده اند. جالب است که نام بومیان دیرین آذربایجان یعنی گوتیان را نیز در وجه اشتقاق گو- تی(کوهی) می توان به معنی دارندگان توتم بزکوهی گرفت. نگارنده قبلاً این نام را غالباً با توجه به معنی اسلاوی و مازندرانی کوتی آن به معنی سگپرست گرفته ام و حال از این با توجه به سنت کهن فراگیر بزکوهی پرستی مردمان قفقازی کفه سنگین را به نفع توتم بزکوهی می بینم.
در مورد لزکی ها برپایه نام توتم کهن ایشان می توان به واژهً لزگی لاز-گی (لاز-گی-ایل، عقاب سفید دریایی سفید سر) توجه نمود چه در درفش ملی ایشان تصویر همین پرنده عقاب دریایی نقش بسته است. بر این اساس به نظر میرسد سرزمینی نه چندان بزرگ و معتبری که در قرون وسطی به نام لاچین (به ترکی یعنی سرزمین شاهین وعقاب) در جوار ایران نام برده شده همین سرزمین لزگیها در قفقاز بوده است. حتی می توان نام ریشه نام مردم قفقاز تبار لاز در غرب قفقاز را بر این پایه از ریشه همین ریشه لاز (مردم دریایی یا عقاب دریایی) به معنی مردم دریانورد گرفت. چون منابع کهن لازها هار متصف نموده اند به اینکه "ایشان در دریانوردی مهارتی تام دارند". گرچه در وجه غالب معنی نام لاز همان معنی چچنی آن یعنی مترادف با گرجستان و کلخید به معنی مردم شخم زن و کشاورز است.
بر این اساس مقابله نام لزگی با لولوبی یعنی نام بومیان کهن آذربایجان در این مسیر به بیراهه رفتن است. چه معنی کلمه فارسی لاغ (علی القاعده صورتی از کلمه لاو، به معنی گیسوی بافته؛) نام مردم لولوبی را گیسو بافتگان نشان میدهد. می دانیم که در لوح نارام سین لولوبیان بومیان دیرین آذربایجان با گیسوهای بافته نشان داده شده اند. از سوی دیگر میدانیم توتم اعقاب ایشان تات (کاتوزی، کادوسی یعنی پرستندگان سگ نر ونیرومند) سگ بوده است. اما در زبان چچنی قفقاز واژه لیچگاه به معنی مخفی و پوشیده و سری برای نام لولوبیان مناسب می افتد. اگر فعل فارسی لو دادن (افشاء راز کسی کردن) و لولو (موجود کوهستانی مرموز و ترسناک) و یا به عبارت بهتر هر سه مفهوم را توأم با هم اساس بگیریم، در این صورت به نام بومیان دیرین لولوبی آذربایجان و اران عهد باستان می رسیم. شاید بر همین اساس باشد که در اساطیر کهن ایرانی نام همسر هوشنگ (دانا= ماد= بودها/بوذا) نیای اساطیری ایرانیان گوزگ (پنهان و مخفی و سّری) معرفی گردیده است. این بدان معنی است که گوتیان باستانی پرستندهً بزکوهی-سگ اساطیری بز شاخ زوج قبیلهً لولوبیان قفقازی تبار به شمار میرفته اند. شکل ترکیبی سگ- بزکوهی همین توتم این مردمان نشانگر آن است که حیوان توتمی لولوبیان سگ بوده است. اینکه مطابق خبر هرودوت و تصاویر کتیبه های آنوبانینی سلطان لولوبی و نارامسین البسه لولوبیان شبیه لباس سگپرستان کاسپی-کادوسی بوده است؛ به وضوح گویای سگپرستی همین مردم و هم تباری اینان با همدیگر است. لذا تاتها (اخلاف کادوسیان) هم از اعقاب همان بومیان لولوبیان قفقازی-زاگروسی تبار بوده اند که به تدریج ملیت ایرانی پذیرفته اند.
مورد سوم یعنی نام آبخاز با توجه به ریزشگاه معروف رود اتیگوری آنجا که بزرگترین سد قفقاز نیز بر روی آن احداث شده است و همچنین صور اسامی کهن آن از جمله آپسو (آب شیرین) و آباسگی (جریان سریع آب رودخانه) که در منابع کهن بدان استناد شده است؛ باید اشاره به همین رود ریزشگاهی و آبشاری اتیگوری آنجا در زبانهای ایرانی قدیم بوده باشد. یعنی در اساس این نام تأکید بر خیز برداشتن و سرعت سریع جریان آب رودخانه "اتیگوری (به ظاهر مرکب از ایتی= به ترکی یعنی سریع و کلمه کور یعنی رودخانه) است.
عنایت الله رضا در دایرة المعارف بزرگ اسلامی (دبا) چنین معلوماتی را از نام و نشان آبخاز در اختیار ما میگذارد:
ابخاز، جلد: 2،شماره مقاله: 609: اَبْخاز، یا ابخازیه، سرزمینی در شمال غرب قفقاز و کرانۀ شرقی دریای سیاه که نام کنونی آن جمهوری شوروی سوسیالیستی خودمختار ابخاز است و 600‘8 (آکینر، 222) یا 700‘8 کم 2 («مردم قفقاز» ، II/373) وسعت و 000‘521 نفر جمعیت (آمار 1984م) دارد که در هر کم 2 حدود 60 نفر زندگی میکنند. این جمهوری بخشی از جمهوری شوروی سوسیالیستی گرجستان و شامل مناطقی از ارتفاعات رشتهکوههای قفقاز تا کرانۀ دریای سیاه است که از ناحیۀ گاگرا در شمال تا مصب رود اینگوری در جنوب، امتداد دارد. مرکز این جمهوری شهر سوخوم (بنابر گویش محلی: سوخومی) است که در کنار دریای سیاه واقع شده است و 000‘124 نفر جمعیت (آمار 1984م) دارد (آکینر، همانجا). نام ابخاز در زبان محلی و زبان روسی به صورت ابخازیا (همو، 221؛ «مردم قفقاز»، همانجا) و در متون فارسی و عربی به صورت ابخازیه آمده است. گاه این نام را ابخازستان نیز نوشتهاند . (TA, I/74) ساکنان شبه جزیرۀ آناتولی قوم ابخاز را آبازا مینامیدند (همان، I/14). در مآخذ آشوری و دیگر مآخذ عهد باستان از جمله مآخذ یونانی از نیاکان مردم ابخازیه که در سواحل دریای سیاهِ قفقاز سکنی داشتند، یاد شده است که خود را آپسوا مینامیدند. در نوشتههای مورخان باستان از جمله آریان و پلینیوس نام ابخاز به صورت آباسکوی و اباسگی آمده است (بارتولد، II(1)/861). ابخاز در نوشتههای پروکوپیوس مورخ سدۀ 6 م به صورت اباسگی ذکر شده است (II/533). این نام در تألیفات مورخان و جغرافینویسان سدههای نخست اسلامی به چند صورت آمده است: ابن خردادبه، (ص 123) ، اصطخری (ص 187)، مسعودی (1/226) و یاقوت (1/78، 858، 2/58) ابخاز آوردهاند؛ طبری ابخز (2/101) و ابوالفداء (ص 374) ابخاس نوشته است؛ ابن حوقل آن را به دو صورت اللایجان و الابخاز آورده است (2/348)؛ در احسن التقاسیم به صورت الابخان نوشته شده که احتمالاً حاصل خطای کاتب است (مقدسی، 374)؛ ابن رسته آن را به صورت «لوغر» آورده (ص 139). مارکوارت بر این عقیده است که لوغر نگارش تحریف شدهای از «اَوْغَز» و «اَوْغَزیّه» و درواقع همان ابخاز و ابخازیه است (ص 176)؛ بلاذری این نام را به صورت افخاز و افخاد ذکر کرده است (ص 197)؛ ابوالفداء گذشته از نام قوم و سرزمین به وجود شهری به نام ابخاس (ابخاز) نیز اشاره کرده و نوشته است که «این شهر کوهستانی بر ساحل دریای قِرِم (دریای سیاه) بر خلیجی پیشرفته در خشکی در مشرق شهر سوخوم با اندک میلی به شمال قرار گرفته است» (ص 338)....
گروهی از چركسها در محله ماهنو و اطراف بقعه مقام حسین در شوشتر سكونت داشتند. حكومت شوشتر در سالهای سلطنت شاه صفی (حك: 1038ـ1052)، مدتی در اختیار شبلی سلطان چركس و خاندان او بود (جزایری، ص 21، 46ـ47). "
در شبکه اطلاع رسانی استان قزوین در باب مراغیان می خوانیم به توتم بزکوهی قفقازی ایشان بر خورد می کنیم که به صورت کله بزی (بز کوهی سروران) بر جای مانده است: "مراغی ها یا کلهبزىها: در استان قزوین، و به ویژه در منطقهٔ رودبار، گروهى مشهور به «مراغی» یا «کلهبزی» نیز زندگى مىکنند که گویش، نوع پوشش، آداب و رسوم و وابستگى قومى آنان بسیار جالبتوجه و درخور توجه ویژه است. در زیر به خصوصیات این گروه اجتماعى به اجمال اشاره مىکنیم:
دربارهٔ اصل و تبار این گروه، تاکنون هیچگونه تحقیق و بررسى علمى صورت نگرفته است. پژوهشهاى پراکندهاى که دربارهٔ این قوم انجام شدهاند همگى بر آناند که این مردم پس از فتح مراغه به دست سپاهیان اسلام در ۱۲۰۰ سال پیش، مراغه را رها کرده و به این منطقه مهاجرت کردهاند و به همین دلیل نیز به مراغىها معروف هستند. این گروه، خارج از مناسبات قومى خود، به «پشهای» نیز معروف هستند که وجه تسمیهٔ آن نیز مشخص نیست. این گروه بیشتر در منطقهٔ رودبار الموت اسکان دارند و بیشتر به کار کشاورزى مىپردازند. اما در مورد وجه تسمیهٔ «کلهبزىها» روایت است که گویا وقتى یکى از بزرگان مراغىها به ناحیهٔ رودبار سفر مىکند و ریش سفیدانِ مراغى با یک کل بز به پیشواز او مىروند، آن شخص به همراهان خود مىگوید : «کلبزىها آمدند.» از آن تاریخ به بعد، مراغىها به کلهبزىها نیز معروف شدهاند. در چند روستای بخش « رودبار الموت » و« رودبار شهرستان » مردمانی با زبان و اعتقادات خاص زندگی می کنند . گفته میشود آنها مهاجرانی هستند که از منطقه « مراغه » به این مکان کوچ کرده اند..
در مجموع بیشتر دلایل در باب وجه اشتقاق نام چرکس دال بر آن است که ایشان نیز نظیر سکاها و چچن ها و اینگوشهای قفقاز به نام توتم بزکوهی شان نامگذاری شده بوده اند. جالب است که نام بومیان دیرین آذربایجان یعنی گوتیان را نیز در وجه اشتقاق گو- تی(کوهی) می توان به معنی دارندگان توتم بزکوهی گرفت. نگارنده قبلاً این نام را غالباً با توجه به معنی اسلاوی و مازندرانی کوتی آن به معنی سگپرست گرفته ام و حال از این با توجه به سنت کهن فراگیر بزکوهی پرستی مردمان قفقازی کفه سنگین را به نفع توتم بزکوهی می بینم.
در مورد لزکی ها برپایه نام توتم کهن ایشان می توان به واژهً لزگی لاز-گی (لاز-گی-ایل، عقاب سفید دریایی سفید سر) توجه نمود چه در درفش ملی ایشان تصویر همین پرنده عقاب دریایی نقش بسته است. بر این اساس به نظر میرسد سرزمینی نه چندان بزرگ و معتبری که در قرون وسطی به نام لاچین (به ترکی یعنی سرزمین شاهین وعقاب) در جوار ایران نام برده شده همین سرزمین لزگیها در قفقاز بوده است. حتی می توان نام ریشه نام مردم قفقاز تبار لاز در غرب قفقاز را بر این پایه از ریشه همین ریشه لاز (مردم دریایی یا عقاب دریایی) به معنی مردم دریانورد گرفت. چون منابع کهن لازها هار متصف نموده اند به اینکه "ایشان در دریانوردی مهارتی تام دارند". گرچه در وجه غالب معنی نام لاز همان معنی چچنی آن یعنی مترادف با گرجستان و کلخید به معنی مردم شخم زن و کشاورز است.
بر این اساس مقابله نام لزگی با لولوبی یعنی نام بومیان کهن آذربایجان در این مسیر به بیراهه رفتن است. چه معنی کلمه فارسی لاغ (علی القاعده صورتی از کلمه لاو، به معنی گیسوی بافته؛) نام مردم لولوبی را گیسو بافتگان نشان میدهد. می دانیم که در لوح نارام سین لولوبیان بومیان دیرین آذربایجان با گیسوهای بافته نشان داده شده اند. از سوی دیگر میدانیم توتم اعقاب ایشان تات (کاتوزی، کادوسی یعنی پرستندگان سگ نر ونیرومند) سگ بوده است. اما در زبان چچنی قفقاز واژه لیچگاه به معنی مخفی و پوشیده و سری برای نام لولوبیان مناسب می افتد. اگر فعل فارسی لو دادن (افشاء راز کسی کردن) و لولو (موجود کوهستانی مرموز و ترسناک) و یا به عبارت بهتر هر سه مفهوم را توأم با هم اساس بگیریم، در این صورت به نام بومیان دیرین لولوبی آذربایجان و اران عهد باستان می رسیم. شاید بر همین اساس باشد که در اساطیر کهن ایرانی نام همسر هوشنگ (دانا= ماد= بودها/بوذا) نیای اساطیری ایرانیان گوزگ (پنهان و مخفی و سّری) معرفی گردیده است. این بدان معنی است که گوتیان باستانی پرستندهً بزکوهی-سگ اساطیری بز شاخ زوج قبیلهً لولوبیان قفقازی تبار به شمار میرفته اند. شکل ترکیبی سگ- بزکوهی همین توتم این مردمان نشانگر آن است که حیوان توتمی لولوبیان سگ بوده است. اینکه مطابق خبر هرودوت و تصاویر کتیبه های آنوبانینی سلطان لولوبی و نارامسین البسه لولوبیان شبیه لباس سگپرستان کاسپی-کادوسی بوده است؛ به وضوح گویای سگپرستی همین مردم و هم تباری اینان با همدیگر است. لذا تاتها (اخلاف کادوسیان) هم از اعقاب همان بومیان لولوبیان قفقازی-زاگروسی تبار بوده اند که به تدریج ملیت ایرانی پذیرفته اند.
مورد سوم یعنی نام آبخاز با توجه به ریزشگاه معروف رود اتیگوری آنجا که بزرگترین سد قفقاز نیز بر روی آن احداث شده است و همچنین صور اسامی کهن آن از جمله آپسو (آب شیرین) و آباسگی (جریان سریع آب رودخانه) که در منابع کهن بدان استناد شده است؛ باید اشاره به همین رود ریزشگاهی و آبشاری اتیگوری آنجا در زبانهای ایرانی قدیم بوده باشد. یعنی در اساس این نام تأکید بر خیز برداشتن و سرعت سریع جریان آب رودخانه "اتیگوری (به ظاهر مرکب از ایتی= به ترکی یعنی سریع و کلمه کور یعنی رودخانه) است.
عنایت الله رضا در دایرة المعارف بزرگ اسلامی (دبا) چنین معلوماتی را از نام و نشان آبخاز در اختیار ما میگذارد:
ابخاز، جلد: 2،شماره مقاله: 609: اَبْخاز، یا ابخازیه، سرزمینی در شمال غرب قفقاز و کرانۀ شرقی دریای سیاه که نام کنونی آن جمهوری شوروی سوسیالیستی خودمختار ابخاز است و 600‘8 (آکینر، 222) یا 700‘8 کم 2 («مردم قفقاز» ، II/373) وسعت و 000‘521 نفر جمعیت (آمار 1984م) دارد که در هر کم 2 حدود 60 نفر زندگی میکنند. این جمهوری بخشی از جمهوری شوروی سوسیالیستی گرجستان و شامل مناطقی از ارتفاعات رشتهکوههای قفقاز تا کرانۀ دریای سیاه است که از ناحیۀ گاگرا در شمال تا مصب رود اینگوری در جنوب، امتداد دارد. مرکز این جمهوری شهر سوخوم (بنابر گویش محلی: سوخومی) است که در کنار دریای سیاه واقع شده است و 000‘124 نفر جمعیت (آمار 1984م) دارد (آکینر، همانجا). نام ابخاز در زبان محلی و زبان روسی به صورت ابخازیا (همو، 221؛ «مردم قفقاز»، همانجا) و در متون فارسی و عربی به صورت ابخازیه آمده است. گاه این نام را ابخازستان نیز نوشتهاند . (TA, I/74) ساکنان شبه جزیرۀ آناتولی قوم ابخاز را آبازا مینامیدند (همان، I/14). در مآخذ آشوری و دیگر مآخذ عهد باستان از جمله مآخذ یونانی از نیاکان مردم ابخازیه که در سواحل دریای سیاهِ قفقاز سکنی داشتند، یاد شده است که خود را آپسوا مینامیدند. در نوشتههای مورخان باستان از جمله آریان و پلینیوس نام ابخاز به صورت آباسکوی و اباسگی آمده است (بارتولد، II(1)/861). ابخاز در نوشتههای پروکوپیوس مورخ سدۀ 6 م به صورت اباسگی ذکر شده است (II/533). این نام در تألیفات مورخان و جغرافینویسان سدههای نخست اسلامی به چند صورت آمده است: ابن خردادبه، (ص 123) ، اصطخری (ص 187)، مسعودی (1/226) و یاقوت (1/78، 858، 2/58) ابخاز آوردهاند؛ طبری ابخز (2/101) و ابوالفداء (ص 374) ابخاس نوشته است؛ ابن حوقل آن را به دو صورت اللایجان و الابخاز آورده است (2/348)؛ در احسن التقاسیم به صورت الابخان نوشته شده که احتمالاً حاصل خطای کاتب است (مقدسی، 374)؛ ابن رسته آن را به صورت «لوغر» آورده (ص 139). مارکوارت بر این عقیده است که لوغر نگارش تحریف شدهای از «اَوْغَز» و «اَوْغَزیّه» و درواقع همان ابخاز و ابخازیه است (ص 176)؛ بلاذری این نام را به صورت افخاز و افخاد ذکر کرده است (ص 197)؛ ابوالفداء گذشته از نام قوم و سرزمین به وجود شهری به نام ابخاس (ابخاز) نیز اشاره کرده و نوشته است که «این شهر کوهستانی بر ساحل دریای قِرِم (دریای سیاه) بر خلیجی پیشرفته در خشکی در مشرق شهر سوخوم با اندک میلی به شمال قرار گرفته است» (ص 338)....
اشتراک در:
پستها (Atom)