نگارنده قبلاً این اسطوره را ساخته و پرداخته بعدی ها و بدون پشتوانهً تاریخی قابل توجه می دیدم. تا در روزهای اخیر به اهمیت و محبوبیت تاریخی این اسطوره در ایران باستان پی برده و متوجه چهار شکل مستقل این داستان شدم که ظاهراً ارتباطشان را از هم بریده و به صورت داستانهای مجزایی در ایران و اران ذکر شده اند. داستان "امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا"، "اران گشنسب"، "بهرام و گل اندام"، "رستم و بیژن" از همین منشأ بر خاسته اند. نگارنده قبلاً منشأ اصلی داستان امیر ارسلان رومی را از حماسهً فتح ملازگرد آلب ارسلان سلجوقی در مقابل رومیان می دیدم. ولی هیچ موضوع داستان عاشقانه ای برای اثابت آن نظر بدست نیاوردم.
خلاصه و ریشهً تاریخی داستان امیر ارسلان و فرخ لقا و داستانهای مرتبط با آن
"ارسلان، پسر "ملكشاه"، پادشاه روم، است. ملكه، همسر ملكشاه، هنوز ارسلان را در شكم دارد كه فرنگیان به روم می تازند و آنجا را تسخیر می كنند و ملكشاه را به قتل می رسانند. ملكه جامه ی كنیزان می پوشد و همراه اسیران جنگ در راه فرنگ به جزیره ای می افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصری، آشنا می شود. خود را به او معرفی می كند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمی آورد و به مصر می برد. ارسلان زاده می شود و به سرپرستی خواجه نعمان پرورش می یابد و تا سیزده سالگی چند زبان و علوم زمان را فرا می گیرد و در سواركاری و تیراندازی مهارت می یابد. در نوجوانی، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه می شود، روم را از چنگ فرنگیان بیرون می آورد و بر تخت سلطنت می نشیند و خواجه نعمان را وزیر خود می كند. در ماجرایی، تصویر "فرخ لقا"، دختر "پطرس شاه فرنگی"، را می بیند و دل به او می بازد و برای ازدواج با او راهی فرنگ، سرزمین دشمن، می شود.
ارسلان در فرنگ با دو برادر پیر، كه مانند او مسلمان اند، به نام های "خواجه كاووس" و "خواجه طاووس"، آشنا می شود. آنان تقیه می كردند و فرنگیان آنها را همكیش خود می پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه كاووس صاحب تماشاخانه ای است. خواجه كاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفی می كند و او، با نام مستعار "الیاس فرنگی"، در تماشاخانه خدمت می كند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاریكی شب به دیدار فرخ لقا می شتابد و در نهان به قصر او وارد می شود و در می یابد كه فرخّ لقا نیز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با یكدیگر ملاقات می كنند. ارسلان امیرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را می كشد. پطرس شاه به جستجوی این قاتل ناشناس برمی آید. او دو وزیر دارد: یكی "شمس وزیر" كه مسلمان و نیك سرشت است، امّا ناگزیر مسلمانی خود را پنهان می كند و دیگری "قمر وزیر" كه بدجنس، ریبكار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزیر خود عاشق فرّخ لقاست و این را هیچ كس نمی داند. او كه جادوگر است، فرخ لقا را طلسم كرده است تا او را به همسری خود در آورد. شمس وزیر با نیرنگ قمر وزیر به زندان می افتد. امیر ارسلان نمی داند كه شمس وزیر دوستدار و قمر وزیر رقیب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او می شناساند. قمر وزیر فرخ لقا را می رباید و پنهان می كند و ارسلان در جستجوی فرخ لقا بی قرار و غمگین رهسپار بیابان ها و سرزمین های عجیب و طلسم شده می شود. در ماجراهایی با جنیان و پریان رو به رو می شود، به قلعه سنگباران می رود، فولاد زره دیو را می كشد و چون در می یابد كه همه فتنه ها از جانب قمر وزیر است، با راهنمایی شمس وزیر قمر وزیر را می كشد و فرخ لقا را می یابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود می شود و دو دلداده با هم ازدواج می كنند و امیر ارسلان با همسرش به روم باز می گردد.
نقیب الممالک راوی دربار قاجاری داستان امیر ارسلان دو داستان دیگر هم به نامهای «داستانهای ملک جمشید» و «زرین ملک» دارد که نام اولی همان سپیتمه داماد و لیعهد آستیاگ حاکم ولایات جنوب قفقاز و دومی متعلق به پسر کوچک وی سپیتاک زریادر (زرین تن= زرتشت سپیتمان) است. معلوم میشود وی به منابع اساطیری کهن ویژه ای دسترسی داشته است. ارزش و اهمیت باستانی روایات منسوب بدین خانواده مغ سئورمتی- سکایی- مادی قفقاز از گفتار خارس میتیلنی معلوم میشود که خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران میگوید" ویشتاسپ و برادر کوچکترش زریادر از آدونیس (منظور سپیتمه جمشید) و آفرودیت آسمانی (منظور آمیتیدا- سنگهواک- دوغذو دختر آستیاگ) بوجود آمده بودند. داستان عاشقانه زریادر و آتوسا (دختر کورش/فریدون) آن قدر نزد مردم ارزش و اهمیت داشته است که بزرگان ایرانی مادی- پارسی دیوارهای خانه های خود را از تصاویر آنان منقوش می ساختند." کتسیاس مورخ و طبیب یونانی دربار پادشاهان میانی هخامشی هم در روایات تاریخی خویش به محبوبیت همین مگابرن ویشتاسپ و برادرش سپیتاک زرتشت (زریادر) اشاره مهمی دارد مبنی بر اینکه آستیاگ پادشاه ماد بعد شکستش و فتح شدن همدان توسط کورش در شهر قائم شده بود ولی چون نواده های محبوب مگابرن ویشتاسپ و سپیتاک زریادر را مورد شکنجه قرار دادند برای نجات ایشان از پناهگاه خارج شده و خود را تسلیم نمود. در واقع به خاطر محبوبیت همین دو نواده آستیاگ و مادر ایشان آمیتیدا بوده است که کورش مکان فرمانروایی ایشان از ولایات جنوب قفقاز و ماد سفلی (منظور کردستان و نیمه شرقی فلات آناتولی) به ترتیب به گرگان و سمت دربیکان بلخ منتقل نموده و مادر ایشان آمی تیدا را به عنوان مادر یا همسر ملکه دربار خود تعیین نمود. در اساطیر به همین جابجایی حکومت ایشان که گاهی تفسیر به قهر و گاهی تعبیر به زندانی شدن ایشان در دور دست گردیده است در مورد هر یک از این دو برادر ذکر شده است. در روایات بعدی ازدواج از جمله اخبار اوستایی همسر آتوسا (هوتس) دختر کورش را نه زریادر زرتشت بلکه برادر وی مگابرن ویشتاسپ معرفی میکنند. بر همین اساس اسطوره ویشتاسپ (گشتاسپ فرخزاد) و کتایون (ناهید)، بهرام (دشمن کش) و گل اندام و امیر ارسلان و ملکه فرخ لقا پدید آمده است. کتاب پهلوی شهرستانهای ایران بانی شهرستان آتورپاتکان (=اران، آگوانی یعنی سرزمین آتش) در سمت ولایت آتور پاتکان (محل نگهبانی آتشها یا سرزمین آتروپاتها) را تحت نام اران گشنسپ (فرمانروای شیروش) ذکر میکند که هم گویای اسامی و القاب زریادر زرتشت و هم برادر بزرگترش مگابرن ویشتاسپ است. این نام باید از ترجمهً نام ترکی ارانی امیر ارسلان عاید شده باشد. در روایت به بهرام و گل اندام، عنوان بهرام متعلق برادر بزرگتر است و عنوان حیدر (شیر درنده، یا "ای-در"= دانا ) متعلق به همان زریادر زرتشت می باشد که در سرزمین دور دست برای نجات برادر بزرگتر در بند خود می شتابد. در شاهنامه این موضوع به صورت داستان نجات بیژن از چاه دیار توران توسط رستم (پهلوان) بیان شده است. در واقع این دو برادر در حکومت عاجل سر کار آمده بر اساس شایعه خبر مرگ کمبوجیه بر مصر شریک بوده اند و به نیابت از بردیه ثقیل الجثه بر امپراطوری هخامنشی حکومت نموده اند. برادرش مگابرن ویشتاسپ حاکم گرگان بعد از ترور سپیتاک/زریادر (زریر- زرتشت- گائوماته) نبرد سختی با حاکم همنامش در پارت یعنی ویشتاسپ هخامنشی پدر داریوش نمود. در اوستای ارانی ده ده قورقود (=توتم بزکوهی؛ تورِ پدر) به درستی همسر آتوسا تحت عنوان چیچک بانو (گل اندام) همسر بامسی بئیرک (زرین و درخشان موی= زرتشت/زریادر/زئیری وئیری) یاد شده است. در اسطورهً کتایون و گشتاسپ نامهای بوراب آهنگر (=آهنگر)؛ هیشوی (هشیار)، الماس خان خان خزر، فاسقون (شریران)، سقیلا (قلعه سنگی، یا منسوب به فرد ثقیل الجثه= بردیه)، میرین (سرور نیک)، اهرن (بدکردار) و فرمانروای اساطیری-تاریخی روم (منظور جولیوس سزار) در داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه با خواجه کاووس؛ امیر هوشنگ، الماس خان؛ فولاد زره دیو، قلعه سنگباران، شمس وزیر و قمر وزیر و پطرس سزار روم (= جولیوس سزار) مطابقت می نمایند. حتی نام ملکشاه را در این باب می توان به صورت ملاخ شاه (شاه انگور و می در زبان آذری/ترکی ارانی) شمرد چه می دانیم که سپیتمه جمشید در اساطیر ایرانی با جام می و شراب انگور (هوم= می خوب) خود معروف بوده است.لابد عنوان اوستایی مگابرن ویشتاسپ (گشتاسپ کیانی) یعنی اراستی (مسلح به "شمشیر= سلم") از ترجمه نام مگا- برن به دارندهً شمشیر بُّرا بر خاسته است. این نام به ظاهرمی توانست همچنین به ببر بزرگ و مغ گوش بریده ترجمه گردد. لابد از روی همین وجه اشتقاق عامیانه دومی است که هرودوت میگوید سمردیس (گائوماته بردیه/سپیتاک زرتشت و یا برادر وی) گوش نداشت (ما- گوش).
داستان گشتاسپ و کتایون: گشتاسپ فرزند لهراسپ (سپیتمه جمشید تیز اسب) و نبیرهً کیکاوس (نبیره خشثریتی پادشاه ماد، در واقع منظور از احفاد وی از دختر آستیاگ) که چون پدر به تخت پادشاهی نشست به پدر بی اعتنایی میکرد.
که گشتاسپ را سر پر از باده بود
وزان کار، لهراسپ ناشاد بود
گشتاسپ روزی مست در بزم پدر حاضر شد و از پدر خواست تا تاج و تخت شاهی به وی دهد. اما لهراسپ این در خواست وی را نپذیرفت و گشتاسپ با سیصد سوار رهسپار هند شد که شاه آن سرزمین او را بدانجا دعوت کرده بود. لهراسپ زریر را به دنبال وی فرستاد؛ اما گشتاسپ شرط بازگشت خود را دستیابی به تاج ایران دانست. ولی در نتیجه اصرار زریر (زریادر) به ایران باز آمد و لهراسپ او را گفت:
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
اما گشتاسپ بدین بخشش پدر خوشنود نبود و می اندیشید که پدرش با کاوُسیان (خاندان پادشاهان ماد) بیشتر از او مهر می ورزد. بنابراین بار دیگر از نزد پدر گریخت و این بار به روم رفت (منظور محل فرمانروای وی در نیمه شرقی فلات آناتولی در عهد پدر و پدر بزرگ مادریش آستیاگ است) رفت و در آنجا خود را مردی دبیر معرفی کرد و به پایتخت روم شتافت. اما او را به دبیری قیصر نپذیرفتند زیرا که می اندیشیدند.
کزین، کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود
گشتاسپ که همه نقدینهً خودد را در باخته بود به ساربانی و چوپانی تن در داد ولی کاری به وی ندادند تا سر انجام به نزد آهنگری بوراب نام رفت تا در کارگاه او کار کند ولی چون اولین پتک را بر سندان کوبید از نیروی او سندان و پتک هر دو شکست و "بوراب" او را جواب کرد و گشتاسپ ناچار به روستایی رفت و مهتر ده که مردی فریدون نژاد (=هخامنشی) بود؛ او را پناه داد و گرامی داشت. تا آنکه قیصر به شیوهً دیرین خود در جستجوی شوهری برای دختر خویش بر آمد. چون در آن روزگار قیصر روم سه دختر ماهروی و شایسته داشت و آیین آنجا چنین بود که چون شاهزاده خانمی به سن زناشویی می رسید قیصر، بزرگان و نامداران کشور را به کاخ فرا می خواند و انجمنی می آراست و دختر، شوی دلخواه خود را از میان آن بزرگان برمی گزید. دختر بزرگ شبی در خواب خود جوان بیگانه ای را دیده بود که با قدی چون سرو و رویی چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او می پذیرد و کتایون همان زمان دل به آن جوان رویایی سپرده بود.
از آن سو قیصر انجمنی برپا کرد تا کتایون شوی دلخواه خود را از آنجا برگزیند و همه نامداران و بزرگان را در کاخ گرد آورد. آن پریچهر گل به دست همراه با ندیمه هایش در آن انجمن گشت و یک یک آن بزرگان نگاه کرد. ولی هیچ کدام را نپسندید و غمگین و گریان به سراپرده خود بازگشت. قیصر بار دیگر ضیافتی بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و کهتر به کاخ فراخواند تا مگر کتایون جفت شایسته ای برای خود بیابد. از سوی دیگر آن کدخدای خردمند نیز به گشتاسپ گفت تا از این گوشه نشینی دست بردارد و در آن انجمن شرکت جوید تا مگر زمانی سرش گرم و دلش شاد شود. گشتاسپ نیز پذیرفت و به کاخ رفت و در کناری نشست. کتایون با ندیمه هایش وارد انجمن شد و به هر سو نگریست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را که به خواب دیده بود به بیداری یافت و بی درنگ او را به شوهری برگزید. قیصر از این گزینش سخت به خشم آمد و بر خروشید که چنین «داماد بیگانه و بی اصل و نسبی مایه ننگ و سرافکندگی من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند این آیین نیاکان است و سرپیچی از آن خوش یمن نیست.
دادن قیصر کتایون را به گشتاسپ:
قیصر ناگزیر برای پیروی از آئین دیرین دختر را به گشتاسپ داد ولی بدون آنکه چیزی به کتایون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ که شگفت زده برجای مانده بود به کتایون گفت:«ای پرورده به ناز، چرا از میان این همه بزرگ و نامدار غریبی را به شوهری برگزیدی که از مال دنیا هیچ ندارد و نزد پدرت آبرویی کسب نمی کند.» ولی کتایون خرسند از یافتن شوهر دلخواهش به آسانی از تاج و گنج چشم پوشید و همراه شوی جوان به خانه ای که آن دهقان مهربان روستا برایشان فراهک کرده بود رفت و یکی از گوهرهای گرانمایه ای را که نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بایسته بود خریدند و تدبیر زندگی کردند و به شادمانی زیستند. گشتاسپ روزها به نخجیر می رفت و از این راه روزگار می گذراند و روزی از روزها که به شکار می رفت به هیشوی کشتی بان برخورد و با او دوستی آغاز کرد و چنان شد که هر روزه بخشی از نخجیر را به هیشوی می داد و بقیه را به خانه آن دهقان می برد و به این ترتیب همگی زندگی آرامی را طی می کردند.
خواستن میرین دختر دوم قیصر روم را:
در روم جوان سرفرازی بود بنام میرین که نژاد از سلم داشت و شمشیر سلم نیز نزد او بود. میرین خواستار دختر دوم قیصر بود ولی قیصر که از کتایون و شوی برگزیده او در خشم بود پیمان کرد که دختر دوم خود را فقط به دلاوری خواهد داد که گرگ بیشه فاسقون را که تنی چون اژدها و نیشی چون گراز داشت بکشد و از بین ببرد. میرین تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از این رو بسیار غمگین و اندیشناک شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خویش نگریست و در آنجا چنین دید که در فلان روزگار جوانی از ایران به روم خواهد آمد و دو کار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنکه داماد قیصر خواهد شد، دیگر آنکه دو جانور وحشی را که همگان از آنها به عذاب هستند خواهد کشت. چون میرین از کار کتایون آگاه بود دانست که آن جوان کسی جز گشتاسپ نمی تواند باشد. پس به دیدار هیشوی شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هیشو خواست تا به گشتاسپ بگوید که آن گرگ را برای وی بکشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجیر بازگشت و به دیدن هیشوی آمد و داستان خواستگاری میرین و پیمان قیصر را شنید و گفت این چگونه جانوری است که همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هیشوی میرین تعریف کردند که:«این نره گرگی است پیر که بلندیش به اندازه یک شتر و دو دندانش به بزرگی دندان فیل و چشمانش به سرخی آتش است و به هنگام خشم شاخهای چون آبنوسش از شکم دو اسب می گذرد و هر که تاکنون برای کشتن او رفته ناکام باز آمده».
گشتاسپ گفت:«شمشیر سلم و یک اسب تیز به من بدهید و آن گاه هنرم را ببینید.» میرین با شتاب به خانه رفت و با اسبی سیاه و شمشیر سلم و هدیه های بیشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولی گشتاپ از آن میان تنها اسب و شمشیر را برداشت و باقی را به هیشوی بخشید و خود خفتان پوشید و سوار شد و به سوی بیشه تاخت.
کشتن گشتاسپ گرگ را:
هیشوی و میرین تا لب بیشه همراه گشتاسپ رفتند و جای گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشیر به دست وارد بیشه شد و نام یزدان را بر زبان آورد و از او نیرو طلبید. گرگ در این هنگام با دیدن پهلوان غرشی کرد و زمین را به چنگ درید. گشتاسپ کمان را به زه کرد و آنچه می توانست بر او تیر بارید، جانور تیر خورده و خشمگین به اسب گشتاسپ یورش برد و با شاخهای نیرومندش شکم اسب را درید ولی مرد دلیر با شمشیر سلم چنان ضربه ای بر سر گرگ زد که او را از میان به دو نیم کرد و خود به نیایش کردگار ایستاد. آن گاه دندانهای گرگ را کند و شاد و پیروز نزد هیشوی و میرین بازگشت. آن دو از دیدن گشتاسپ شادمانیها کردند و میرین هدایای بیشماری به نزدش آورد که گشتاسپ تنها یک اسب از آن میان برگزید و نزد کتایون بازگشت ولی از ماجرای آن روز چیزی به او نگفت.
از آن سو میرین شاد و کامیاب نزد قیصر شتافت و به او مژده داد که گرگ بیشه فاسقون را با خنجر به دو نیم کرده است. قیصر بسیار شادمان شد و دستور داد تا چندین گاو و گردون ببرند و گرگ را که به کوهی شکافته از میان، می ماند بردارند و از بیشه بیرون بکشند و به پیروزی میرین بزمی آراست و از شادمانی دست زد و همانجا اسقف را پیش خواند و دختر را به میرین سپرد و او را به دامادی سرافراز کرد.
به زنی خواستن اهرن دختر سوم قیصر را:
خواستار دختر سوم قیصر، جوانی به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ زادگان روم بود که قیصر به او گفته بود:«من دیگر به رسم نیاکان دختر به شوی نخواهم داد. پیمان آن است که نخست هنری بنمایی و آن گاه به خواستگاری دخترم بیایی. اگر بتوانی اژدهایی را که در کوه سقیلا زندگی می کند و بلای جان مردم این دیار شده، از میان برداری تو را به دامادی سرافراز می کنم.» اهرن با سری پر اندیشه نزد میرین به چاره جویی رفت و از او در خلوت راهنمایی خواست. میرین پس از آنکه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را برای او بازگشود و آن گاه نامه ای به هیشوی نوشت تا تدبیری بیندیشد و اهرن را به کام دل خود برساند. هیشوی با مهربانی او را پذیرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجیر بازآمد و داستان خواستگاری اهرن و پیمان قیصر را به او باز گفت و از او خواهش کرد تا آن اژدهای غران را از میان بردارد. گشتاسپ پذیرفت و گفت:«برو نخجیر بلند بساز که بالایش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نیزه ای از آهن آبدیده استوار کن و با یک اسب و برگستوان و یک گرز به اینجا بیاور تا من به فرمان یزدان آن اژدهای دمان را نگون از درخت بیاویزم.
کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قیصر دختر خود را به اهرن:
اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوی کوه سقیلا تاختند. هیشوی کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره ای زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشین خود او را به سوی خویش کشید. گشتاسپ نیز چون تگرگ بر سر او تیره بارید و آهسته آهسته به هیولا نزدیک شد و نام یزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تیغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازیر شد و جانور سست و بی رمق بر زمین افتاد و گشتاپ چنان با شمشیر بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ریخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پیروز سپاسگزار از یزدان، نزد هیشوی و اهرن بازگشت. یاران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هدایای بسیار و اسبان آراسته به او پیشکش کرد ولی گشتاسپ جز یک اسب و یک کمان و چند تیر چیزی از آن میان برنداشت و شادان نزد کتایون بازگشت. اهرن نیز اژدها را با چندین گاو و گردون از کوه پایین کشید و خود سرافراز در پیشاپیش گردون به قصر قیصر آمد. مردم در سر راه او گرد می آمدند و
هر آنکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین زخم اهرمنست
نه شمشیر و نه نخجیر اهرن است
قیصر با شادی به پیشبازش آمد و به افتخار پیروزی او جشنی آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد.
هنر نمودن گشتاسپ در میدان:
قیصر از اینکه دو داماد پهلوان نصیبش شده، از شادمانی سر بر آسمان می سایید و پیروزی آن دو را به آگاهی همه نامداران می رساند تا آنکه روزی در برابر ایوانش میدانی آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائی در آن میدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمایی کردند و با هنر خود در چوگان و تیره و نیزه میدان قیصر را آراستند.
از آن سو کتایون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کی چنین اندوهگین به گوشه ای بنشینی و اندیشه کنی بلند شو و به میدان قصر به تماشای دو داماد پدرم برو و ببین این دو پهلوان که یکی گرگ را کشته و دیگری اژدها را، چه گردی برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنین می خواهی من حرفی ندارم ولی اگر پدرت که مرا از شهر بیرون کرده در آنجایم ببیند چه خواهد گفت.» با این همه گشتاسپ زین بر اسب گذاشت و به میدان رفت و چندی آنجا به نظاره ایستاد و آن گاه گوی و چوگان خواست و وارد میدان شد. او چنان هنری در بازی نشان داد که پای دیگر یلان سست شد و هنگامی که نوبت تیرو کمان رسید باز همه از او در شگفت ماندند. قیصر به اطرافیان خود گفت:«او را نزد من آورید تا بدانم کیست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از دیدگان راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه دانست که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصرپس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی چون او ندیده ام.» و چون او را نزد قیصر خواندند و قیصر از نام و نشانش پرسید گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بیگانه ای هستم که قیصر دخترش را به خاطر او از درگاه راند و هیشوی شاهد است که آن گرگ بیشه و آن اژدها نیز به دست من کشته شده اند. هیشوی با شتاب به خانه رفت و دندانهای گرگ و اژدها را آورد و نزد قیصر گذاشت و قیصر تازه داشت که ستمی بر گشتاسپ و کتایون رفته است.
ز اهرن و میرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهضت
و سوار بر اسب به پوزش نزد کتایون آمد و دختر فرزانه خود را دربر گرفت و از او و شویش دلجویی کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد.
قیصر پس از آنکه کتایون را برای گزینش شویی بدان سرافرازی ستود، از او پرسید که آیا از نام و نژاد شویش آگاهی دارد؟ و کتایون پاسخ داد:«بی گمان او از خاندان بزرگی است ولی تاکنون رازش را بر من نگشوده. من تنها می دانم که او نزد خود را فرخزاد می نامد و بیش از این چیزی به من نگفته.» قیصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشید و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند.
نامه قیصر بر الیاس و باژخواستن از او:
سرزمین خزر همسایه روم بود و قیصر نامه ای به الیاس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضای باژ کرد و پیام داد که:«اگر باژ و ساو مرا نپذیری و گرو گان به روم نفرستی، بدان که عمرت به سر آمده و خاک خزر زیر پای فرخزاد زیر و زبر خواهد شد.» الیاس در پاسخ نوشت که:«اگر به این یک تن سوار می نازید، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد که اگر کوه آهن هم باشد تنها یک تن است.»
اهرن و میرین که از پیام الیاس آگاهی یافتند به قیصر گفتند:«بهوش باش. الیاس، گرگ و اژدها نیست که با زهر و شمشیر کشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهیزی و از در آشتی درآیی.» قیصر از سخنان آنان پژمرده و نومید شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نیز تاب جنگ با الیاس را نداری زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانیم.» اما گشتاسپ که او را فرخزاد می نامیدند پاسخ داد که: «من از او باکی ندارم ولی پای میرین و اهرن نباید به میدان نبرد برسد که از آنها همه گونه کژی برمی آید.
بنیروی پیروزگر یک خدای
چو من اندر آیم به میدان ز جای
نه الیاس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگی نه تخت و کلاه
پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشکر به هامون آمدند. الیاس از دیدن یال و کوپال فرخزاد به شگفت آمد و غریب سواری نزدش فرستاد و به او پیام داد که:«اگر نزد ما آیی و یار و مهتر ما باشی گنج بی رنج یا بی و بهره بسیار.» ولی فرخزاد پاسخ داد که
نو کردی بر این داوری دست پیش
کنون بازگشتی زگفتار خویش
اکنون گفتار به کار نمی آید و باید آماده رزم شوی.
رزم گشتاسپ با الیاس:
چون خورشید برآمد، دو سپاه آراسته در برابر یکدیگر صف کشیدند و آوای بوق و کوس برخاست و چکاچاک شمشیرها گوش فلک را کر کرد و جوی خون از هر طرف جاری شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پیش الیاس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگیختند. نخست الیاس بر فرخزاد تیر بارید تا او را از میدان بدر کند ولی گشتاسپ نیزه اش را بر کشید و با چنان نیرویی بر جوشن الیاس زد که او را از اسب برزمین افکند؛ دستش را بست و کشان کشان نزد قیصر برد و آن گاه با لشکر بر سپاه دشمن تاخت و بسیاری از آنها را کشت و بقیه را به اسیری گرفت. همگان را شگفت زده بر جای گذاشت و سپس پیروز گردن افراشته نزد قیصر بازگشت. قیصر با شادی به پیشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذین بستند و آن پیروزی بزرگ را جشن گرفتند.
باژ خواستن قیصر از لهراسپ:
چندی گذشت تا آنکه قیصر که از پیروزی بر الیاس مغرور شده بود به این فکر افتاد که از لهراسپ نیز باژ بخواهد پس قالوس را که مردی خردمند بود با پیام نزد لهراسپ به ایران فرستاد تا به او بگوید که:«تاج و تخت تو به این پیمان بر سر جای خواهد ماند که فرمان مرا گردن نهی و باژ مرا بپذیری و گرنه سپاهی گران به سپهداری فرخزاد به سویت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ویران و آن را با خاک یکسان کند. «لهراسپ فرستاده را پذیرفت و چون از پیام قیصر آگاهی یافت از گستاخی او برآشفت اما خشم خود را آشکار نکرد و قالوس را چنان به نرمی نواخت و برایش بزم آراست که گویی پیام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسید که قیصر به دلگرمی کدام پشتیبان از همه باژ می خواهد و رزم می جوید؟ او که بیش از این چنین توانایی نداشت. راهنمایش در این نامجویی کیست؟
قالوس که سپاسگزار نوازش و پذیرایی گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلیر و شیر گیری نزد قیصر آمده که در پهلوانی و دلاوری افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شکار در شگفت اند قیصر او را به دامادی خود سرافراز کرده و سخت گرامیش می دارد.»
لهراسپ پرسید:«بگو بدانم چهره این دلاور به چه کسی مانند است.» و قالوس پاسخ داد که:«قد و بالا و چهره او با زریر چون سیبی است که به دو نیم شده باشد.» و لهراسپ دانست که آن دلاور کسی جز فرزندش گشتاسپ نیست. پس قالوس را با هدایای فراوان بازگرداند و به قیصر پیام داد که:«من آماده نبردم.»
بردن زریر پیغام لهراسپ به قیصر:
لهراسپ مدتی به فکر فرو رفت و سپس زریر را فراخواند و گفت:«بی گمان این فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ کنیم کار تباه خواهد شد و او همراه رومیان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهی و درفش کاویانی و زرینه کفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو که من پادشاهی را به او می سپارم.» زریر نیز با سپاهی آراسته و لشکری گزیده با نوادگان کاوس و گودرز و بهرام و ریونیز از خاندان و دو نواده گیو رو به سوی روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پیکی به درگاه قیصر شتافت. در بارگاه قیصر دو برادر یکدیگر را دیدند و شناختند اما هیچ آشکار نکردند. زریر نزد قیصر رفت و گفت:«این فرخزادی که چنین به او می نازی یکی از بندگان ماست که از درگاه شاه گریخته و نزد شما پایگاه یافته.» و آن گاه پیام لهراسپ را چنین به قیصر داد:«نه ایران خزر است و نه من الیاس که تو سر از آیین دیرین بپیچی و از من باژ بخواهی پس آماده نبرد باش.» قیصر نیز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.»
باز رفتن گشتاسپ با زریر به ایران و دادن لهراسپ تخت ایران او را:
روز دیگر. گشتاسپ به قیصر گفت من پیش از این در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا می شناسند و از هنرهای من آگاهی دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتنی ها را با آنها بگویم.
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همی گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درخشان کنم در جهان نام تو
قیصر نیز پذیرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهایی به سپاه ایران آمد. لشکریان ایران چون فرزند سرفراز لهراسپ را دیدند پیاده به پیشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زریر پیش آمد و دو برادر یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و زریر به برادر گفت:«پدرمان سخت پیر و خسته پیر و خسته شده است و توان پادشاهی ندارد. او می خواهد که پس از این تو پادشاه ایران باشی و این تاج را نیز برای تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و یاره را پیش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهی نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشکر کمر بسته در کنار تختش در کنار تختش برپای ایستادند.
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گشتاسپ سپس پیامی به قیصر فرستاد و گفت:«همه کارها چنان که خواست تو بود راست شده و زریر و سپاه آماده پیمانند و اگر زحمتی نیست و لشکر گاه ایرانیان بیا که زمانه به کام تو است.» قیصر نیز آن پیام را پذیرفت و رو به سوی لشکر گاه ایرانیان نهاد و چون به آنجا رسید گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قیصر نیز با شگفتی تمام گشتاسپ پوزش او را پذیرفت و او را کنار خود نشاند و به او گفت که شامگاهان کتایون را نزد وی روانه کند. قیصر نیز گنجها و نگین و طوق و دینار و دیبا بار شتران کرد و با غلامان بسیار همراه کتایون نزد گشتاسپ برد و شهریار جوان نیز باژ روم را به او بخشید و با کتایون و زریر و دیگر یلان رو به سوی ایران نهاد. قیصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ایران لهراسپ و بزرگان به پیشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمین را بوسید و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوی ایوان شاهی رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهی آفرین کرد و گشتاسپ با سپاس و ستایش به پدر گفت:
چو مهتر کنی من ترا کهترم
بکوشم که گرد ترا بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر