یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

ارتباط ایران و ایرانیان با اساس مذهب شیعه

این سه مقاله اساس آرمانی احساسی و عقلی ایرانیان در بنیان شیعه گری را به وضوح نشان میدهند:
عبدالله بن سلام همان سلمان فارسی است
در احادیث کهن اسلامی از جبر (گبر، زرتشتی) نامی نام می برند که دکه داری مسیحی و عجمی در مروه در مکه بوده است و مصاحب و معلم محمد پیامبر اسلام به شمار می رفته است:
آیۀ 103سورهً نحل قرآن از شایعهً تعلیم قرآن توسط فرد عجمی (ایرانی) به محمد خبر میدهد که احادیث نام وی را جبر (گبر، مغ) و یا سلمان فارسی آورده اند. محمد پیامبر اسلام منکر این رابطه تعلیمی با آن عجمی نشده ولی صرفاً از برای توضیح افزوده است که :"ما میدانیم که آنها میگویند:«این آیات را انسانی به او تعلیم میدهد» در حالی که زبان کسی که این را به او نسبت میدهند عجمی (=غیرعربی) است، ولی این (قرآن) زبان عربی آشکار است". مطابق تفسیر طبری اصل ماجرا از این قرار است: «از عبدلله بن مسلم حضرمی آمده که خاندان او را دو غلام بود از اهل عیرالیمن [یعنی از کاروان یمن] که هر دو کودک بودند [ترجمۀ نادرست کلمه عیر به کودک]. یکی را یسار، دیگری را جبر (گبر) مینامیدند. این دو تورات میخواندند [یعنی از ایرانیان مسیحی یمنی و پدر و فرزند بودند] و پیامبر خدا(ص) گاهی کنار ایشان می نشست، کافران قریش گفتند، محمد آنجا مینشیند تا چیزی از آن دو کودک بیاموزد! در پاسخ اتهام ایشان خداوند تعالی این آیه را نازل نمود:"ما میدانیم که آنها میگویند:«این آیات را انسانی به او تعلیم میدهد» در حالی که زبان کسی که این را به او نسبت میدهند عجمی (=غیرعربی) است، ولی این (قرآن) زبان عربی آشکار است"» (تفسیر طبری، ذیل آیۀ103، سورۀ نحل).
این جبر (گبر) باید همان عبدالله بن سلام بن حارث یا سلمان بن اسلام (در اصل سلمان بن سلام) معروف به سلمان فارسی باشد. زیستن سلمان در محل فرمانروایش مدائن با قبایل یمنی گواه انتساب وی به ایرانیان یمنی (ابنای احرار، از جمله محکومین مسیحی سابق زندانهای انوشیروان) است. از این رو هم بوده که محل مهاجرت او (در واقع خانواده پدر وی) از جنوب ایران (از مقصد اصفهان، شیراز، خوزستان) متفاوت ذکر شده است. ابوریحان بیرونی در «الآثار الباقیه عن القرون الخالیه» می‌نویسد: «انجیل سبعین (بلامس) » نام انجیلی است که سلام پسر عبدالله سلام از زبان سلمان فارسی نوشته‌است. در این گفته ابوریحان بیرونی عبدالله سلام و سلمان فارسی به هم رسیده اند که گواه صادقی بر این همانی بودن ایشان است. جالب است که ضحاک مفسر نام دار به جای جبر خبر ابن اسحاق (در سیره ابن هشام، 2/43، تفسیر طبری،7/648) سلمان فارسی را معلم پیامبر اسلام ذکر کرده است که نشانگر مطابقت جبر (گبر، ایرانی)، قاضی شریح حارث کندی یمنی، سلمان فارسی و عبدالله بن سلام است.
این مطلب جالب در باب عبدالله بن سلام صاحب علم الکتاب را از «گلستان قرآن» آبان 1380 - شماره 87، پایگاه مجلات تخصصی نور می خوانیم:
در قسمتی‌ از آیه‌ 43 سوره‌ مائده‌ به‌ کسی‌ اشاره‌ شده‌ است‌ که‌ علم‌الکتاب‌ در نزد اوست‌. در بین‌ محققان‌ اختلاف‌ نسبتاً زیادی‌ وجود دارد، در خصوص‌ اینکه‌ این‌ شخص‌ کیست.
در این‌ مقاله‌ نویسنده‌ کوشیده‌ از میان‌ آرای‌ مختلف‌، سه‌ رأی‌ را مطرح‌ کند و مورد ارزیابی‌ قرار دهد.
«و یقول‌ الذین‌ کفروا لست‌ مرسلاً قل‌ کفی‌ بالله‌ شهیداً بینی‌ و بینکم‌ و من‌ عنده‌ علم‌ الکتاب‌» (رعد، 42).
کسانی‌ که‌ حق‌ را کتمان‌ می‌کنند و کفر می‌ورزند، ادعا می‌کنند که‌ تو از طرف‌ پروردگار فرستاده‌ نشده‌ای‌ و رسول‌ (پیامبر) او نیستی‌. تو نیز در جواب‌ بگوی‌ که: آگاهی‌ و گواهی‌ خدا که‌ رسالت‌ من‌ از سوی‌ اوست‌ برای‌ این‌ منظور کافی‌ است‌ و نیز گواهی‌ آن‌ کسی‌ که‌ علم‌الکتاب‌ در نزد او می‌باشد.
محوری‌ترین‌ بحث‌ آیه‌ که‌ دانشمندان‌ به‌ آن‌ پرداخته‌اند، بررسی‌ این‌ است‌ که‌ مراد از کسی‌ که‌ علم‌الکتاب‌ نزد اوست‌، چه‌ کسی‌ است‌ و عمدتاً ریشه‌ اختلاف‌ در دیدگاههای‌ مختلف‌، به‌ این‌ برمی‌گردد که‌ منظور از کتاب‌ در آیه‌ مورد نظر، چیست‌. در ادامه‌، از میان‌ آرای‌ مختلف‌، 3 رأی‌ عرضه‌ شده‌ و توضیحاتی‌ نیز داده‌ خواهد شد:
منظور از دارنده‌ علم‌ الکتاب‌، عبدالله‌ بن‌ سلام‌ است:
صاحبان‌ این‌ نظر، معتقدند که‌ منظور از الکتاب‌، کتب‌ آسمانی‌ پیشین‌ یعنی‌ تورات‌ و انجیل‌ می‌باشد. فلذا مراد از واجد علم‌الکتاب‌، دانشمندان‌ اهل‌ کتاب‌ و افرادی‌ همچون‌ عبدالله‌ بن‌ سلام‌ می‌باشند که‌ نشانه‌های‌ پیامبر(ص‌) را در کتب‌ آسمانی‌ پیشین‌ دیده‌ بودند و گواه‌ بر حقانیت‌ او می‌شدند. می‌گویند عبدالله‌ بن‌ سلام‌ یکی‌ از علمای‌ یهود بود که‌ به‌ حقانیت‌ و صدق‌ رسالت‌ پیامبر(ص‌) گواهی‌ می‌داد و چون‌ از عالمان‌ برجسته‌ اهل‌ کتاب‌ بود، طبیعتاً گواهی‌ او مهم‌ تلقی‌ می‌شده‌ است‌ بویژه‌ که‌ بر اساس‌ آن‌ آدرس‌دهی‌ تورات‌ به‌ این‌ امر اذعان‌ می‌کرد. بر اساس‌ این‌ دیدگاه‌، آگاهی‌ و گواهی‌ خدا برای‌‌شخص‌ پیامبراکرم‌(ص) که‌ در معرض‌ اتهام‌ بود می‌توانست‌ آرام‌بخش‌ و پشتوانه‌ معنوی‌ باشد و گواهی‌ و شهادت‌ یک‌ عالم‌ اهل‌ کتاب‌ نیز می‌توانست‌ راه‌گشا باشد برای‌ مؤمنین‌ به‌ پیامبران‌ قبل‌ و منتظران‌ موعود آخرین‌ و نهایتاً صدق‌ ادعای‌ حضرت‌ محمد(ص‌). در جایی‌ که‌ طبق‌ تصحیح‌ قرآن‌ مجید در آیه‌ ششم‌ از سوره‌ صف‌ (و اذ قال‌ عیسی‌ ابن‌ مریم‌ یا بنی‌ اسرائیل‌ انی‌ رسول‌ الله‌ الیکم‌ مصدقاً لما بی‌ یدی‌ من‌ التوریة‌ و مبشراً برسول‌ یأتی‌ من‌ بعدی‌ اسمه‌ احمد...) وعده‌ ظهور پیامبر اکرم‌(ص) در تعالیم‌ پیامبران‌ پیشین‌ آمده‌ بود و طبیعتاً، عالمان‌ آنها نسبت‌ به‌ این‌ مژده‌ و وعده‌ آگاه‌ بودند، لذا اعلام‌ نظر آنها کاملاً مقبول‌ و مورد نظر قرآن‌ است.
موضوع‌ استناد به‌ سخنان‌ عالمان‌ اهل‌ کتاب‌، منحصر به‌ این‌ آیه‌ نیست‌. بلکه‌ قرآن‌ و رسول‌الله‌ در مواضع‌ دیگر نیز به‌ ایشان‌ که‌ متعهدانه‌ به‌ پیامبر(ص) ایمان‌ آوردند، استناد می‌کند. من‌ جمله‌ در آیه‌ 94 سوره‌ یونس‌ آمده‌ است‌: فان‌ کنت‌ فی‌ شک‌ مما انزلنا الیک‌ فسئل‌ الذین‌ یقرؤون‌ الکتاب‌ من‌ قبلک‌ لقد جاءک‌ الحق‌ من‌ ربک‌ فلاتکونن‌ من‌ الممترین‌ (پس‌ هر گاه‌ شک‌ و ریبی‌ از آنچه‌ به‌ تو فرو فرستادیم‌ در دل‌ داری‌ از پیشینیان‌ خود علماء اهل‌ کتاب‌ بپرس‌ که‌ همانا این‌ کتاب‌ از جانب‌ خدای‌ تو آمده‌ و ابداً در حقانیت‌ آن‌ نباید شک‌ در دل‌ راه‌ دهی‌). همان‌طور که‌ دیده‌ می‌شود، صراحتاً سخن‌ عالمان‌ اهل‌ کتاب‌ مورد توجه‌ و استناد قرار گرفته‌ است‌. از این‌ آیه‌ که‌ جنبه‌ وسیعتری‌ از مصداق‌ را در بردارد، بگذریم‌ آیه‌ دهم‌ از سوره‌ احقاف‌، مسأله‌ را جزئی‌تر مورد توجه‌ قرار می‌دهد آنجا که‌ می‌فرماید: قل‌ ارایتم‌ ان‌ کان‌ من‌ عندالله‌ و کفرتم‌ به‌ و شهد شاهد من‌ بنی‌ اسرائیل‌ علی‌ مثله‌ فامن‌ و استکبرتم‌ ان‌ الله‌ لا یهدی‌ القوم‌ الظالمین (بگو، اگر قرآن‌ از جانب‌ خدا باشد و شما به‌ آن‌ ایمان‌ نیاورید چه‌ می‌کنید، در صورتی‌ که‌ یکی‌ از بنی‌اسرائیل‌ بدان‌ شهادت‌ داد و ایمان‌ آورد ولی‌ شما تکبر می‌ورزید، خداوند ستمکاران‌ را هدایت‌ نمی‌کند.) ‌‌این‌ شاهد بنی‌اسرائیلی‌، دانشمند معروف‌ یهود یعنی‌ همان‌ عبدالله‌ بن‌ سلام‌ می‌باشد. این‌ شأن‌ نزول‌ را حتی‌ بسیاری‌ از دانشمندان‌ که‌ واجد و حامل‌ علم‌الکتاب‌ را در آیه‌ 43 سوره‌ رعد عبدالله‌ بن‌ سلام‌ نمی‌دانند، قبول‌ دارند و اذعان‌ کرده‌اند که‌ آیه‌ اخیر (احقاف‌ 10) در مورد وی‌ است. همان‌طور که‌ ملاحظه‌ می‌شود محتوای‌ این‌ آیه‌ با آیه‌ محوری‌ بحث‌، نزدیکی‌ و همسانی‌ زیادی‌ دارد به‌ طوری‌ که‌ اگر کسی‌ بخواهد از این‌ تطابق‌ (با توجه‌ به‌ شأن‌ نزول‌ آیه‌ 10 سوره‌ احقاف‌) نتیجه‌ بگیرد که‌ منظور از دارنده‌ علم‌الکتاب‌ نیز عبدالله‌ بن‌ سلام‌ است‌، نمی‌شود ایراد جدی‌ بر وی‌ گرفت‌، به‌ شرطی‌ که‌ بتواند اثبات‌ کند که‌ منظور از الکتاب‌ در مورد مذکور، مطالب‌ مندرج‌ در تورات‌ و انجیل‌ باشد و نه‌ کتاب‌ آفرینش‌ و لوح‌ محفوظ‌ و یا قرآن‌ کریم‌ که‌ حاوی‌ حقایق‌ هستی‌ است از جمله‌ ایراداتی‌ که‌ به‌ این‌ دیدگاه‌ گرفته‌اند این‌ است‌ که‌: سوره‌ رعد مکی‌ است‌ در حالی‌ که‌ عبدالله‌ بن‌ سلام‌ در مدینه‌، اسلام‌ آورده‌ و صدق‌ ادعای‌ پیامبر(ص‌) را پذیرفت‌. از سعید بن‌ جبیر نقل‌ شده‌ که‌ وقتی‌ از او سؤال‌ کردند: آیا من‌ عنده‌ علم‌ الکتاب‌، عبدالله‌ بن‌ سلام‌ است‌؟ گفت‌: چگونه‌ می‌تواند او باشد در حالی‌ که‌ این‌ سوره‌ مکی‌ است. با مراجعه‌ به‌ منابع‌ موجود در می‌یابیم‌ که‌ موضع‌ مکی‌ بودن‌ سوره‌ رعد، یک‌ گزینه‌ و رأی‌ است‌ و در مقابل‌ آن‌ بسیاری‌ دیگر معتقدند که‌ این‌ سوره‌، مدنی‌ می‌باشد و در نتیجه‌ اشکال‌ مزبور را نیز مرتفع‌ می‌دانند. جالب‌ اینجاست‌ که‌ بعضی‌ از مفسران‌ با قبول‌ مکی‌ بودن‌ سوره‌ احقاف‌، شأن‌ نزول‌ آیه‌ دهم‌ آن‌ را، عبدالله‌ بن‌ سلام‌ می‌دانند، هرچند که‌ بعضاً این‌ اشکال‌ را با مدنی‌ یاد کردن‌ آیه‌ دهم‌، حل‌ می‌کنند.
در تدوین این صرفاً مقاله از منابع رایانه ای اسلامی به طور اخص از مجلات تخصصی نور و تفاسیر قرآن استفاده شد.
آیا شهربانو دختر هرمزان نبوده است؟
جناب آقای یاغیش کاظمی در صفحه فرهنگ و زبانهای باستانی ایران مطرح کردند: در کتابِ «کافی» ِ «شیخ کلینی»، اشاره ی جالبی وجود دارد درباره ی لفظی ناشی از انزجار به زبان ِ پهلوی؛ جایی که «شهربانو»، نگاهِ خیره ی «عمر» را به خود میبیند، میگوید: «أُفٍّ بِيرُوجْ بَادَا هُرْمُزْ» يا در بعضی نسخ: «اُفّ (حرف اندوه) بي روي (یا پیروز) باد هرمز» يا «آه ، بیروج باذا هرمز!». ظاهراً علی (ع) ، انزجار ِ[و اندوه] سنگین ِ پشتِ این لفظ را درمیابند و دختر (شهربانو) را در انتخابِ همسر، آزاد میگذارند:
«الْحُسَيْنُ بْنُ الْحَسَنِ الْحَسَنِيُّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام ، قَالَ : «لَمَّا أُقْدِمَتْ بِنْتُ يَزْدَجَرْدَ عَلى عُمَرَ ، أَشْرَفَ لَهَا عَذَارَى الْمَدِينَةِ ، وَ أَشْرَقَ الْمَسْجِدُ بِضَوْئِهَا لَمَّا دَخَلَتْهُ ، فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهَا عُمَرُ ، غَطَّتْ وَجْهَهَا ، وَ قَالَتْ : أُفٍّ بِيرُوجْ بَادَا هُرْمُزْ ، فَقَالَ عُمَرُ : أَ تَشْتِمُنِي هذِهِ ؟ وَ هَمَّ بِهَا ، فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : لَيْسَ ذلِكَ لَكَ ، خَيِّرْهَا رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ احْسُبْهَا بِفَيْئِهِ ، فَخَيَّرَهَا ، فَجَاءَتْ حَتّى وَضَعَتْ يَدَهَا عَلى رَأْسِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ، فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : مَا اسْمُكِ ؟ فَقَالَتْ : جَهَانْ شَاهُ ، فَقَالَ لَهَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام : بَلْ شَهْرَبَانُوَيْهِ.» (الكافي، جلد : 2 صفحه : 513)
نظر این جانب که یک نتیجه گیری از این گفتار یاغیش کاظمی است:
وجود نام هرمز در رابطه با عمر و شهربانو و علی در این نوشته این شک و شبهه را پیش می آورد که آیا از هرمز این عبارت منظور هرمزان سردار خوزستانی نیست که ویکیپدیا در موردش آورده: "هرمزان (قتل در سال ۲۳ هجری) حاکم خوزستان بود. در حمله اعراب به ایران زمان یزدگرد سوم عتبه سردار عرب بر وی غالب شد. او به ناچار به شوشتر رفت و به مقاومت پرداخت اما شوشتر نیز پس از ۱۸ ماه محاصره به دست مسلمانان افتاد (رجوع کنید به جنگ شوشتر) و هرمزان را به مدینه نزد عمر فرستادند." احمد مهدوی دامغانی هم در مقاله عالمانه خود "شاهدخت و الابتار شهربانو والده معظمه حضرت امام علی بن الحسین السجاد - علیهاالسلام -: گفتار درباره مادر گرامی و نژاد و شاه زاده حضرت امام علی بن الحسین السجاد علیهما السلام" هرمز این گفته شهربانو را همان هرمزان در نظر گرفته است. در این صورت رابطه پدر و فرزندی هرمزان و شهربانو مطرح میگردد که بنا به ملاحظات سیاسی (اتهام شرکت هرمزان در قتل عمر و غیره) جای وی در روایات اسلامی با یزد گرد سوم آخرین پادشاه ساسانی عوض شده است. طرفداری قاطعانه علی ابن ابی طالب از قصاص عبیدالله بن عمر (قاتل هرمزان) گواه صادق این نظر است.
چه بنا به ویکیپدیا: " هُرمُزان یکی از سرداران ایرانی بود که در جریان جنگ‌های اسلامی، فرمانده لشکر ایران در خوزستان بود. خاندان هرمزان که در برخی مآخذ به نام هرمیزان نیز آمده به یکی از هفت خاندان ممتاز دوره ساسانی تعلق دارد]۱[.
هرمزان (قتل در سال ۲۳ هجری) حاکم خوزستان بود. در حمله اعراب به ایران زمان یزدگرد سوم عتبه سردار عرب بر وی غالب شد. او به ناچار به شوشتر رفت و به مقاومت پرداخت اما شوشتر نیز پس از ۱۸ ماه محاصره به دست مسلمانان افتاد (رجوع کنید به جنگ شوشتر) و هرمزان را به مدینه نزد عمر فرستادند.
مطلب مهم در هنگام ورود هرمزان به مدینه پوشش لباس هرمزان بوده است. اعراب برای نشان دادن اهمیت پیروزی خود و نیز تحقیر هرمزان، تاج و زیورآلات را بر تنش کرده و او را نزد عمر بردند. دیدن این صحنه برای اعراب می‌توانست تداعی کننده‌ی گفته‌های عمر در ابتدای حمله به ایران باشد که با استناد به حدیث پیامبر اسلام در فتح گنج‌های خسرو، مسلمانان را به جنگ علیه ایرانیان تحریک کرده بود]٢[. گویند هرمزان پس از ورود به خلیفه آب خواست و در آشامیدن آبی که به‌دستش دادند درنگ کرد. عمر گفت تا این آب را ننوشیده‌ای در امانی. هرمزان فوراً آب را به زمین ریخت و عمر به‌ناچار قولش را حفظ کرد. سپس عمر، خلیهٔ مسلمان خطاب به هرمزان گفت:
به راستی که بخت از ایرانیان برگشته وگرنه غلبهٔ ما بر این ملت با عقل میسر نبود.
هرمزان به اسلام گروید و در امور ایران مشاور عمر بود. چون ابولولو عمر را زخم زد، عبیدالله بن عمر، بر سر هرمزان رفت و او را به‌کین پدر کشت. او به بهانه نشان دادن اسب های خود به هرمزان، او را به خانه خود دعوت کرد و در بین راه از پشت به او حمله کرد و او را از پای درآورد]٣]. قتل هرمزان تنها بدین سبب بود که عبدالرحمن بن عوف یا عبدالرحمن بن ابی بکر ادعا کرده بودند او را همراه با جفینه ترسا دیده‌اند در حالی که سلاح قاتل را در دست داشته‌اند. با این حال عموماً رفتار او را قتل شمرده‌اند و نه قصاص. زمانی که عبیدالله را بازداشت کردند، تهدید کرد که تمام اسیران خارجی مدینه و برخی از مهاجران و انصار را خواهد کشت]٤[.
پس از به خلافت رسیدن عثمان، وی پسر عمر را قصاص نکرد. علی ابن ابیطالب و دیگران به شدت به او اعتراض کردند و علی تهدید کرد اگر در موقعیت مناسبی قرار گیرد، حکم قصاص را درباره او اجرا خواهد کرد]٥]علی خطاب به عمر گفت: «این فاسق - اشاره به عبیدالله - را به خون‌خواهی هرمزان بکش که با کشتن مسلمانی بی گناه، مرتکب خطایی عظیم شده». این ناخشنودی در او وجود داشت تا نبرد صفین که عبیدالله از علی اجازهی ورود خواست و علی به او گفت: «آیا تو که هرمزان را به ناحق کشته‌ای با آنکه او به دست عموی من عباس اسلام آورده بود و پدر تو نیز از غنایم مسلمانان برای او دو هزار درهم وظیفه مقرر داشته بود، حالا انتظار داری که از دست من جان سالم به در بری؟» عبیدالله در پاسخ گفت: «سپاس خدای را که ما را در وضعی قرار داد که تو خون هرمزان را از من می‌خواهی و من خون امیرالمؤمنین عثمان را]٦ [». عبیدالله در نبرد صفین در کنار معاویه جنگید و کشته شد ]٧[."
دکتر احمد اقتداری در نقد سخن شفیعی کدکنی نکته سنجی جالبی در باره رابطه خانوادگی امام علی و هرمزان و شهربانو می نماید ولی به کنه این خویشاوندی راه نمی برد: "مقالتی در خصوص كتاب علی نامه در باب نقد و بررسی آن كتاب و تحسین نظرات آقای دكتر شفیعی كدكنی، دوست دانشمند و بسیاردان هوشمند و پركارمان، خاص استنتاج عالمانۀ ایشان در خصوص كشتن عبیدلله بن عمر هرمزان ایرانی و بهمن ( گویا برادرش) را و برآشفتن حضرت علی(ع) و اینكه آن حضرت به همسر عبیدلله فرموده اند مرا بر عبیدلله حقی است چه هرمزان از خاندان من بوده است و اینكه هرمزان در «سرای حسین» یعنی حسین بن علی (ع) كشته شده و این قرینه ای بر صحت روایات آنكه شهربانو دختر یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی همسر حسین بن علی (ع) بوده است كه بنا بر روایات سینه به سینۀ شاید غیرموثّق در آخرین جنگ اعراب با ایرانیان اسیر شده و به همسری حضرت سیدالشهداء در آمده و مادر حضرت علی بن الحسین امام زین العابدین حضرت سجاد (ع) بوده است. و اینكه هرمزان و بهمن برادرش (بنا بر استنتاج آقای دكتر شفیعی از علی نامه) بر سجادۀ نماز به دست عبیدلله بن عمر، فرزند خلیفه، كشته شده اند."(علی نامه و چند سؤال تاریخی از استاد شفیعی كدكنی).
اشاره به نسبت خونی (پدر و فرزندی/ برادر و خواهری) هرمزان و شهر بانو در علی نامه:
در کتاب علی نامه- که در اواسط قرن پنجم هجری به سبک شاهنامه سروده شده است- در باره کشته شدن عبیدالله بن عمر در جنگ صفین، در قریب هشتاد در قریب هشتاد بیت از امام حسین (ع) و شاهدخت شهربانو نیز نام می برد و در اینجا از کشته شدن هرمزان و برادرش (یا پسرش) به عنوان برادران شهربانو به دست عبیدالله بن عمر یاد می کند. یعنی این دو نفر که به خانه امام حسین تردد داشته اند خویشاوند خونی شهربانو بوده اند. لابد یکی پدر و دیگری برادر شهر بانو بوده است که به عمد یا به سهو ساده کرده و عنوان پدری هرمزان حذف و با عنوان برادری خوبروه (بهمن) جایگزین نموده اند:
چو زن را علی دید بنواختش
دلش داد و یک لخت بنواختش
بدو گفت زن چیست ای بوالحسن
از این حق یکی یادکن پیش من
علی گفت این کشته چون زنده بود
ز عمری و کوری بدی کرده بود
به وقتی که چون کشته آمد عُمَر
عمر بود این کشته ات را پدر
ز کین پدر کشته بود، غول وار
همی کرد کین پدر خواستار
ز خانه بیرون جست تیغ آخته
کرا دید می کشت نشناخته
سوی حجره شهربانو شتافت
چو مر دشمن خویشتن را بیافت
هنرمند هرمز شهِ در نماز
یکی با جهاندار می گفت راز
برادر بُدی شهربانوی را اوی
ابا آن دگر خوبروه نکوی
بیاورده اسلام وقت نَبی
ابا عورتان نزد رفته نزد علی
به نزدیک خواهر بودندی فراز
حسین شان همی داشت چون جان به ناز
رسید ابن عُمَر همچو دیوانه ای
به خان حسین شد چو بیگانه ای
در آمد ز در تیغ کین آخته
به کشت هر دو را او بنشناخته
کزین شهر بانو در آن روزگار
ز بهر برادر بود او سوگوار
با اندکی دقت می توان دریافت که خوبروه برادر و هرمزان پدر شهر بانو بوده است که در خانه امام حسین بوده اند. چه بسیار بعید است که در این سن خوبروه (بهمن) همراهِ هرمزان نه پسر وی بلکه برادر هرمزان بوده باشد که به خانه امام حسین رفت و آمد داشته است. اگر نام خوبروه را به معنی خوب روش و خوب منش بگیریم آن مترادف نام بهمن خبر منبع خبر شفیعی کدکنی میگردد که این خود یکی از دلایل صحت این روایت علی نامه است. مطابق اخبارالطّوال دینوری هرمزان دایی شیرویه پسر خسرو پرویز بوده است. یعنی هرمزان و دخترش خویشاوندی و همخونی با خاندان حکومتی ساسانی داشته اند. لابد دختر یزدگرد سوم و کسری نامیده شدن شهربانو به رسم توسعی بیشتر به منظور نشان دادن تعلق شهربانو به خاندان حکومتی ساسانی بوده است.
دوستمان مهدی فاطمی در باب خبر نسبت داییی هرمزان بر شیرویه به درستی تذکر دادند که مریم مادر شیرویه از روم شرقی و مسیحی بوده است؛ ولی آرتور کریستن سن در کتاب ایران در عهد ساسانیان به نقل از طبری آورده است که مادر هرمزان از خوزستان بوده و حکومت خوزستان موروثی بوده است. لذا خبر راوندی که هرمزان را داییِ شیرویه پسر خسرو معرفی کرده، در اساس نمی تواند صحت داشته باشد ولی به احتمال زیاد بنا به دلیلی چنین شایعه- خبر تاریخی از قدیم وجود داشته است. حتی یکی از اسامیی که برای شهربانو آورده اند (مقاله مریم دارا در باب بی بی شهربانو) نام مسیحی مریم است که به اعتبار شایعه- خبر راوندی نام عمه (در واقع عمه خوانده او) مریم (تلخ) دختر مئوریکیوس (تیره) امپراطور بیزانس و زن خسرو پرویز و مادر شیرویه است، شیرویه ای که در روایات (از جمله بحارالانوار) گاهی در مقام پدر شهربانو و گاهی به عنوان همسر مریم دختر قیصر روم ظاهر شده است؛ گر چه ابن اثیر در مورد اخیر اضافه می کند که مادر شیرویه دختر خاقان ترک بوده است. جالب است که نامها یا القاب شهربانو یعنی حلوه (شیرین)، سُلافه (شراب خوشگوار و ناب و شیرین) و سَلامه (صلح و صفا و آرامش)، خوله (آهوی ماده)، برّه (نیکو) و خلوه (پاک) در مجموع متضاد معنی نام مریم به معنی تلخ می باشند.
پایگاه اطلاع رسانی حوزه در این باب در باره خاستگاه شهربانو می آورد: " ب) گروهی دیگر در اینکه آیا توسط «حُرَیث بن جابر جُعفی» به اسارت در آمده و برای امام (ع) فرستاده شده است و یا در زمان حکومت عبداللّه بن عامر بن کُرَیز، پس از مرگ پدر، اسیر شد و یا در اثر خوابی که دید خود را در سِلک اسیران در آورد و واقعه ای شبیه به نرجس، شاهزاده رومی، برای او ذکر کرده اند."
از گزارش دوستی که کتاب عروس آل رسول تألیف حسین حلوائیان را؟ خوانده، و از متن این کتاب از مسلمان شدن شهربانو در خواب و فرارش به سمت روم شرقی و به اسارت مسلمانان افتادنش به اختیار خویش را- که با خبر فوق پایگاه اطلاع رسانی حوزه همخوانی دارد- به یاد دارد، معلوم میگردد که داستان اولیه منسوب به نرجس (به یونانی یعنی گل معطر و بیهوش کننده) مادر امام مهدی موعود در اساس ملهم از روایات متعلق به شهربانو و عمه خوانده اش مریم دختر مئوریکیوس امپراطور روم شرقی بوده است. امّا از مقابله شیرین یعنی نام همسر صابی- مسیحی خوزستانی خسرو پرویز با نرجس مادر مسیحی رومی مهدی موعود بدین نتیجه می رسیم که نام نرجس از ریشه سانسکریتی nir-yasa لفظاَ یعنی شیره درختان و گیاهان اخذ شده است؛ چون علی القاعده حرف "ی" سانسکریتی و اوستایی در زبان فارسی به حرف "ج" تبدیل شده است (نظیر تبدیل یمه به جم و یاتو به جادو). یعنی این نام سانسکریتی علی الاصول در ایران می توانست به صورت نِرجس و نَرجس تلفظ گردد.
در مجموع چنین معلوم میشود که داستان آوردن سه دختر اسیر یزدگرد سوم به پیش عمر در واقع مربوط به آوردن مریم و ندیمه هایش از روم شرقی به دربار خسرو پرویز بوده است که این خاطره بعداً با موضوع آوردن هرمزان و دخترش (یا دخترانش) به پیش عمر، همدیگر را تداعی گر شده و مخلوط گردیده است. این احتمال هم وجود دارد که پدر هرمزان به عنوان حاکم خوزستان با یکی از این ندیمه های بیزانسی مریم وصلت نموده و هرمزان نتیجه آن بوده باشد که از اینجا نسبت دایی شیرویه بودن به هرمزان داده شده است.
یحیی بن عمر،علوی انقلابی عهد تولد حسن عسکری، اساس تاریخی مهدی موعود است
خلاصه مطلب: پنج موردی که نشان میدهد اسطوره مهدی موعود از داستان زندگی المهدی قائم ابوالحسن یحیی بن عمر علوی انقلابی پیش از تولد حسن عسکری گرفته شده است:
1- یحیی یعنی زنده می ماند (جاودانی) و عمر (آبادگر یا معمر) مطابق جاودانی و معمر بودن و آبادگر بودن مهدی موعود شیعیان اثنی عشری می باشد. بنا به ابن اثیر و مسعودی بعضی از اصحابش شکست او را نپذیرفتند و گفتند: " او کشته نشد و او است که المهدی القائم (=استوت ارته زرتشتیان یعنی استوار دارنده آیین داد و عدل) می باشد و در آینده قیام خواهد کرد." 2- از خاندان علوی شاخه زید بن علی حسین بن علی ابی طالب است که حماسه قیام مساوات طلبانه او در سمت کوفه در عهد حسن عسکری زنده و محبوب شیعیان علوی بوده است.
3- کنیه مهدی ابوالحسنِ (پدرِ حسن، به کسرِ "ر") او به سادگی نزد ایرانیان علوی سمت کوفه می توانست به مهدی پسرِ حسن (پدر۫ حسن، به سکون "ر") تعبیر و تفسیر گردد.
4- مهدی قائم ابوالحسن در منطقه شاهی کوفه به قتل رسیده است و نام شاهی را چنانکه در نامهای شاخه کارون موسوم به شاهو (شاهور) و چاهو(چاهور) شاهد هستیم صورت عربی نام ایرانی چاهی به شمار رفته است. لذا این گفته که اصرار دارد مهدی قائم در چاه قایم شده است از همین فقره تاریخی قتل موعود شدن یحیی در منطقه چاهی عاید گردیده است.
5- مطابق تواریخ اسلامی معتبر حسن عسکری فرزندی نداشته است و نواب اربعه داستان مهدی موعود خود را بر اساس واقعه قتل حماسی مهدی ابوالحسن یحیی بن عمر علوی در منطقه شاهی (چاهی) ساخته اند که در عهد ایشان هنوز داستانی معروف و محبوب بوده است. یعنی داستان مهدی موعود پایه و اساسی دیگر داشته است که توسط نواب اربعه بدین شکل در آمده و در جای خالی فرزند حسن عسکری قرار گرفته است.
مطابق ویکیپدیا: "پس از فوت حسن عسکری امام یازدهم شیعه، سالها سردرگمی بزرگی برای نیم قرن در بین پیروان آنها پدید آمد که نویسندگان شیعه از آن تحت عنوان دوران حیرت نام می‌برند. در میان پیروان امامان شیعه بر سر سرنوشت اسرار آمیز فرزندی که برای حسن عسکری قائل بودند اختلاف بزرگی پدید آمد. گروهی از شیعیان چنین می‌پنداشتند که حسن عسکری اصولاً فرزندی نداشته ‌است و گروهی می‌گفتند حسن عسکری امام بدون فرزندی است که نمرده‌است و حسن عسکری همان مهدی غایب است که دارای دو دوره غیبت است. گروه دیگری عنوان می‌کردند که فرزند حسن عسکری پیش از فوت پدر در گذشته‌است. تنها گروهی که در آن زمان در اقلیت کوچکی بودند که اعتقاد داشتند که فرزند حسن عسکری همان مهدی است و در غیبت بسر می‌برد و در آخر الزمان ظهور خواهد کرد. دیدگاه این گروه به مرور به دیدگاه تمامی شیعیانی تبدیل شد که شیعیان دوازده امامی فعلی می‌باشند."
لابد در همین دوران حیرت شیعیان است که حماسه عدالت طلبانه ابوالحسن یحیی بن عمر علوی با زندگی حسن عسکری پیوند خورده است.
متن مقاله که همان است وقتی در سر کار متوجه آن شدم به خانه برگشتم و با وجود خستگی جسمانی با عجله و شتاب آن را فراهم کردم: در میان قیامهای مهم علویان قیام بزرگ یحیی بن عمر در کوفه با قیام مهدی موعود پیوند اساسی دارد چون معنی نام یحیی یعنی کسی که زنده می ماند و یا جاوانی فرزند عمر (به معنی رهبر معمر و آبادگر= مهدی منجی معمر) همراه با عنوان مهدی وی و کنیه اش یعنی ابوالحسن (پدر حسن که می توانست در نزد ایرانیان کسی که پدرش حسن است مفهوم گردد) در حالت تفسیر معکوس ایرانی آن ((پسر حسن)) نشان میدهد که نام و نشان و قیام حماسی و مردمی وی در پیدایی باور اسطوره ای مهدی موعود اساسی ترین نقش تاریخی را داشته است. این امام مهدی تاریخی عهد تولد حسن عسکری، ملقب به ابوالحسن از شاخه دیگر خاندان حسین بوده است و قیام مردمی نیرومندی در کوفه را به عمل آورده بود که از قیام اشرافی ناموفق حسین به مراتب با ارزش تر بوده است. در واقع شیون و زاری به گزافی که ایرانیان همه ساله برای کشته شدگان کربلا
(قادسیه= شهر مقدس واقع در جنوب شرقی کربلا) کرده و می کنند در اساس به یاد حادثه ناگوار شکست و اسارت تاریخی خودشان توسط اعراب در این منطقه بوده است. ولی همین واقعیت واقعه کشته شدن یحیی نیز نزذ شیعیان به نحو ناهنجاری قلب شده است و این فرد تاریخی با واژگون شدن کنیه ابوالحسن وی تبدیل به کودک در چاه حسن عسکری شده است. منظور از چاه همان منطقه شاهی (شاهور، چاهو، سرزمین چاه) در نزدیکی قادسیه است که یحیی در آنجا به قتل رسید. منابع کهن در این منطقه از شهری به نام بانقیا (محل بیرون کشیده شدن [فرزند از چاه]= شاوی) به عنوان موطن ابراهیم یاد می کنند. ابوالفرج اصفهانی به صراحت آنجا را محل قتل یحیی ذکر کرده و بدین سبب او را قتیل شاهی می نامد: "یحیى راه كوفه را پیش گرفت و به قصد كوفه به راه افتاد، وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختى با او كرد ولى در برابر یحیى تاب نیاورد گریخت ولى یحیى او را تعقیب نكرد. وجه فلس همچنان برفت تا به شاهى (سرزمین چاه) رسید و در آنجا به حسین ابن اسماعیل برخورد و با هم در آنجا به استراحت و عیش و نوش پرداختند و از دو لشكر آنها كه به هم رسیده بود سپاهى نیرومند تشكیل شد.
از آن سو یاران یحیى بن عمر او را وادار كردند تا هر چه زودتر به جنگ حسین بن اسماعیل برود. در میان آنها مردى به نام هیضم بن علاء عجلى بود كه با گروهى از خویشان و فامیل خود به یارى یحیى آمده بود ولى پیادگان و اسبان آنها به علت اینكه راه زیادى پیموده ، خسته بودند، و هنگامى كه جنگ شروع شد نخستین كسانى كه فرار كرد همین هیضم و همراهان او بودند.
و گفته اند: حسین بن اسماعیل این نقشه را كشیده بود و قبلا با هیضم قرار گذارده بود كه چون جنگ آغاز شد او و همراهان وى فرار كنند (تا دیگران نیز فرار نمایند.) ولى دسته دیگرى گفته اند: فرار آنها به خاطر همان خستگى و رنجى بود كه در راه دیده بودند.
و على بن سلیمان كوفى از پدرش روایت كرده كه (پس از قتل یحیى ) روزى من با هیضم در جایى بودیم ، سخن از جریان كار یحیى بن عمر به میان آمد، هیضم سوگند به طلاق همسرش خورد كه فرار من طبق نقشه و دسیسه اى نبود، بلكه یحیى در جنگ مردى بى باك و متهور بود به طورى كه یكه و تنها حمله مى كرد و میان لشكر دشمن مى رفت و دوباره بازمى گشت ، و من او را از این كار نهى كردم ولى نپذیرفت تا اینكه یك بار یك تنه حمله كرد و من نگاه كردم دیدم در میان لشكر دشمن به زمین افتاد و چون دیدم كه او كشته شد با همراهان خود از میدان بازگشتیم. ابن عمار - راوى حدیث - گوید: همین كه یحیى مشاهده كرد هیضم از میدان گریخت در جاى خود ایستاد و جنگید تا به قتل رسید، و سعد ضبابى سرش را جدا كرده به نزد حسین بن اسماعیل آورد، و در چهره اش به قدرى اثر شمشیر و زخم بود كه شناخته نمى شد."
از سوی دیگر اساس این واقعه کشته شدن یحیی در شاهی (سرزمین چاه) با محل سئوشیانت ایرانیان یعنی دریای کانس اویه (چاه آب، دریای کیش، خلیج فارس) مطابق میشده است که بنا به اعتقادات زرتشتی نطفه زرتشت که تبدیل به سئوشیانت خواهد شد در آن نگهداری میشود. این سئوشیانت (منجی و سودرسان) به نوبه خود اشاره به کورش سوم فرمانروای محبوب امپراطوری هخامنشیان بوده است که مقرهای حکومت مردمگرایانه اش در سمت پارس و بابل در ساحل خلیج فارس(دریای گود و پست) بوده است. قابل توجه است که در نامهای کارون (رود چاه) و شاخه مهمی از آن شاهو یا چاهو ، اسامی عربی و فارسی شاهو (شاوی) و چاهو در همین معنی چاه به هم می رسند: مطابق نویسندگان پورتال راسخون، قیام ((یحیى بن عمر)) (بن یحیى بن حسین بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام ) : كنیه او ((ابوالحسن)) بود. او در سال (250 ه‍) یعنی عهد تولد حسن عسکری در ایام خلافت ((مستعین )) در ((كوفه )) قیام كرد و مردى زاهد، متقى ، عابد، عالم (159) ، بسیار شجاع و جنگجو، و داراى بدنى محكم و قلبى قوى بود (160) . او قبل از زیارت قبر امام حسین علیه السلام رفت و زوار را از قصد خود آگاه كرد و آنگاه داخل ((كوفه )) شد و قیام خود را علنى كرد(161) .
برخى از مورخان علت قیام او را تنگدستى و مشقتى مى دانند كه از جانب ((متوكل )) و ((ترك ها)) به وى رسیده بود(162) . در حالى كه ((ابو الفرج اصفهانى )) در ((مقاتل الطالبیین ))خبرى را از او نقل مى كند كه به روشنى نشان مى دهد او فقط براى رضاى خداوند سبحان، قیام كرده و جز آن هدفى نداشته است (163). او در ((كوفه)) مردم را به ((رضاى آل محمد)) (صلوات الله علیهم) دعوت مى كرد، عده زیادى به او پیوستند و به او بسیار علاقه مند بودند. توده مردم ((بغداد)) او را به عنوان ((ولى)) برگزیدند، در حالى كه سابقه ندارد مردم ((بغداد))غیر او، كس دیگرى را به ولایت قبول داشته باشند. جمعى از اهالى سرشناس ((كوفه)) كه خردمند و با تدبیر بودند، با او بیعت كردند. ((حسین بن اسماعیل)) با او جنگید و این مرد بزرگ علوى را كشت و سرش را به ((سامرا)) براى ((مستعین)) فرستاد؛ او هم پس از مدتى آن را به ((بغداد)) فرستاد، تا در آنجا نصب شود و مردم مشاهده كنند، اما از ترس مردم چنین كارى صورت نگرفت (164) .
مردم در اثر عشق و علاقه اى كه به او داشتند در مرگش ضجه مى زدند و بزرگ و كوچك برایش اشك ریختند و در مصیبت او اشعار زیادى سرودند (165) تا آنجا كه ((ابو الفرج اصفهانى )) مى گوید: ((من نشنیده ام كه براى احدى عزادارى شده باشد و یا بیش از آن اندازه كه شعر در مصیبت او سروده شد درباره دیگرى سروده شده باشد(166).)) (منبع عصر غیبت (6) قیام های علویان از پور سید آقایی ، جباری ، عاشوری ، حکیم، پورتال راسخون).
مطابق کتاب مقاتل الطالبین ابوالفرج اصفهانی، على بن محمد بن جعفر علوى در رثاء یحیى بن عمر گوید:
تضوع مسكا جانب القبر ان ثوى
و ما كان لو لا شلوه یتضوع
مصارع اقوام كرام اعزه
ابیح الخیر فى القوم مصرع
1. قبر یحیى بوى مشك مى دهد چون او در آن آرمیده ، و اگر بدن او در آن قبر نبود بوى مشك نمى داد.
2. آرامگاه مردانى بزرگوار و عزیز در میان آنها آرامگاه یحیى آشكار است .
و نیز در رثا او گوید:
فان یك یحیى ادرك الحتف یومه
فما مات و هو كریم
و مامات حتى قال طلاب نفسه :
سقى الله یحیى انه لصمیم
فتى آنست بالروع و الباس نفسه
و لیس كمن لاقاه و هو سنوم
فتى غرة للیوم و هو بهیم
و وجه لوجه الجمع و هو عظیم
لعمرى ابنة الطیار اذنتجت به
له شیم لا تجتوى و نسیم
لقد بیضت وجه الزمان بوجهه
و سرت به الاسلام و هو كظیم
فما انتجت من مثله هاشمیة
و لا قبلته الكف و هو فطیم
1. اگر مرگ در آن روز به سراغ یحیى آمد و در حال بزرگوارى از این جهان رفت .
2. و از این جهان نرفت تا وقتى كه حتى دشمنانش گفتند: خدا یحیى را سیراب كند كه مردى پاك و بزرگوار بود. 3.جوانمردى كه جانش به سختى و هراس مانوس گشته بود و مانند مردان حیله گر نبود.
4. جوانمردى كه روشنى روزهاى تار مى بود و نیز بزرگ هر انجمن و شخص بزرگوارى بود.
5. قسم به جان خودم كه مادرش فرزند جعفر طیار، هنگام كه او را در شكم داشت داراى خصالى بود و بوى خوشى داشت كه ناخوش داشت در آنجا باشد.
6. راستى كه چهره روزگار را مادرش به چهره او روشن كرد و اسلام را به وجود او خشنود نمود و فرزند او خشم خود فرو برنده بود. 7. هیچ زن هاشمى مانند او را نزایید، و هیچ دستى مانند او را پرستارى نكرد تا از شیر بازگرفته شد. (منبع تارنگار غدیر- دوران). بنا به ابن اثیر و مسعودی بعضی از اصحابش شکست او را نپذیرفتند و گفتند: " او کشته نشد و او است که المهدی القائم (=استوت ارته زرتشتیان یعنی استوار دارنده آیین داد و عدل) می باشد و در آینده قیام خواهد کرد."
یحیی (قتیل شاهی) هم مثل حسن بن زید در تهیه خروج خویش دعوت به »الرضا من آل محمد« کرده بود و همچون وی در بیعت، غیر از الزام تمسک به کتاب و سنت:
اقامه عدل،
اعانت مستضعفان و
نصرت اهل بیت را
در اینجا مطالب کاملی را در باب یحیی بن عمر از سایت پژوهشکده باقر العلوم به عینه نقل می نمائیم:
عنوان : قیام یحیی بن عمر، نویسنده : سعیده سلطانی مقدم كلمات كلیدی : تاریخ، یحیی بن عمر، عمر بن فرج، كوفه، زیدیه، مستعین خلیفه عباسی، متوكل
"یحیی بن عمر بن یحیی بن حسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب"، که کنیه او "ابوالحسن" بود.[1] در سال 249 ه.ق. در کوفه قیام و ظهور کرد.[2]
یحیی در زمان "متوکل" در خراسان خروج کرد. "عبدالله بن طاهر"، حاکم خراسان او را دستگیر کرد. متوکل دستور داد او را به "عمر بن فرج" حاکم مدینه بسپارند؛[3] زیرا "عمر بن فرج" حاکم مدینه و سرپرست کارهای بنی¬هاشم نیز بود.[4]
یحیی اوضاع مالی مناسبی نداشت، از عمر درخواست پول كرد؛ اما عمر با او با درشتی صحبت كرد.[5] یحیی نیز پاسخش را داده و به او دشنام داد. عمر جریان را برای متوکل نوشت، متوکل دستور داد، او را در خانه "یحیی بن خاقان" (وزیر خود) زندانی کنند.[6] مدتی در آنجا ماند، تا آزاد شد و به «سامرا» رفت. در آنجا با "وصیف" كارگزار سامرا دیدار و از او تقاضا كرد كه مقرر‌ی برای وی تعیین كند؛ اما او نیز با یحیی با درشتی رفتار كرد.[7]
آشکار کردن قیام:
وقتی که یحیی تصمیم به قیام گرفت، نخست به زیارت قبر "امام حسین(ع)" آمد و برای زواری که در آنجا بودند، تصمیم خود را آشکار کرد و گفت من اکنون می¬خواهم، برای احقاق حق برخیزم، هر کس که با من قصد همکاری دارد، آماده شود. جمعی از زائران دعوت او را پذیرفتند و اطرافش را گرفتند.[8]
تصرف کوفه
یحیی با همراهان خود شبانه وارد کوفه شدند. همراهانش فریاد می¬زدند، ای مردم داعی حق را پاسخ دهید و دعوت او را بپذیرید. یحیی عده¬ای از مردم کوفه را با "شعار الرضا من آل محمد" به دور خود جمع کرد. سپس برای تأمین هزینه نهضت، بیت¬المال كوفه را به تصرف خود درآورد.[9] درب زندان‌ها را باز كرد و زندانیان را رها كرد و كارگزاران كوفه را از آنجا بیرون كرد.[10]
آنگاه به نزد صرافانی كه پول¬های حكومتی، نزد آنان بود، رفت و آن پولها را گرفت. سپس به محله «بنی¬حمان» که خانواده¬اش در آنجا بود، رفت[11] و در این هنگام خبر به "محمد بن عبدالله بن طاهر" والی بغداد رسید. او نیز به عامل خود "عبدالله بن محمود سرخسی" در «سواد» کوفه فرمانی نوشت و او را به جنگ با یحیی بن عمر فرستاد؛[12] اما "عبدالله بن محمود" شكست خورد و سپاهیان یحیی چارپایان و اموال او را گرفتند.
یحیی به سوی حومه كوفه رفت و گروهی از «زیدیه» نیز از او پیروی كردند.[13]
دستگاه خلافت و قیام یحیی بن عمر
چون خبر قیام یحیی بن عمر به بغداد رسید و "محمد بن عبدالله بن طاهر" والی بغداد عموزاده‌اش "حسین بن اسماعیل" را به سوی یحیی فرستاد و گروهی از سرلشگران خود را نیز با او همراه کرد که از آنجمله "خالد بن عمران،" "ابوالسناء غنوی"، "وجه فلس" و[14].... که آنها از روی کراهت پذیرفتند. چون مردم در دل متمایل به یحیی بن عمر بودند. هرگز سابقه نداشت كه بغدادیان جز او به كس دیگری از این خاندان (خاندان ابوطالب) گرایش پیدا كنند. به هر حال افراد مزبور به "حسین بن اسماعیل" پیوستند. حسین به دنبال ماموریت خود به کوفه آمد و چند روزی در آنجا ماند. آنگاه به قصد جنگ با یحیی حرکت کرد، تا به او رسید. چندی لشگریان حسین بن اسماعیل با یحیی روبه روی هم قرار داشتند؛ اما با هم جنگ نکردند. تا آن که یحیی به قصد «قسین » از آنجا کوچ کرد و هم¬چنان تا قریه¬ای به نام «بحریه» پیش رفت، در آن ناحیه متصدی امور مالیات "احمد بن اسکافی" بود. احمد اموال دولتی را برداشت و فرار کرد؛ اما فرمانده سپاه آن ناحیه که شخصی به نام "احمد بن فرج" بود به جنگ یحیی آمد؛ اما پس از مختصر جنگی تاب مقاومت نیاورد و فرار کرد.[15]
سرانجام یحیی
یحیی پس از جنگ با احمد بن فرج راه کوفه را پیش گرفت و به قصد کوفه به راه افتاد. وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختی با او کرد؛ ولی بلاخره از یحیی شکست خورد و گریخت. وجه فلس به «شاهی»[16] رفت و در آنجا به "حسین بن اسماعیل" که اردو داشت برخورد. با او در آنجا به استراحت پرداخت. حسین بن اسماعیل آن قدر در آنجا ماند که سپاه و اسبانش تجدید قوا کردند. از دو لشگری که به هم رسیده بود، سپاهی نیرومند تشکیل شد.[17] در شاهی نبرد سختی میان یحیی و سپاهیان اسماعیل و وجه فلس در گرفت. یاران یحیی وی را تنها گذاشتند و فرار كردند و یحیی در معركه، كشته شد و سرش نزد "محمد بن عبدالله بن طاهر" برده شد. محمد به این مناسبت جشنی بر پا كرد و مردم دسته دسته برای تهنیت نزد او آمدند، محمد نیز سر او را به درگاه "مستعین" فرستاد.[18]
ابن اثیر علت شكست یحیی را چنین ذكر كرده است: گروهی از «زیدیه» كه با جنگ و ستیز ناآشنا بودند، از یحیی خواستند كه در جنگ كردن شتاب كند و بر این خواسته خود پا فشاری كردند "هیضم عجلی"(از شیعیان و بزرگان) و جماعت دیگر و عده¬ای پیاده از اهل کوفه که نه مرد نبرد بودند و نه دلیر با او همراه بودند و شبانه به سمت لشگریان حسین بن اسماعیل لشگر کشیدند. صبح به نزد حسین بن اسماعیل كه استراحت كرده بود، رسیدند، یاران حسین برخاستند و سپاه یحیی را از پای درآوردند، هیصم عجلی نخستین كسی بود كه دستگیر شد. پیادگان كوفه بدون هیچ جنگ افزاری فرار كردند. سواران حسین هم آنها را زیر سم ستوران گرفتند و نابود کردند.[19]
خبر قتل یحیی بن عمر در کوفه و بغداد
مردم کوفه که قتل یحیی را باور نمی¬کردند، حسین بن اسماعیل، "ابوجعفر حسنی" معروف به «ادرع» را به نزد مردم کوفه فرستاد که خبر قتل یحیی را به آنها بدهد؛ ولی هنگامی ادرع به میان آنان آمد و خبر مزبور را داد. مردم یکسره او را دشنام دادند و سخنان ناهنجاری به او گفتند و به قصد جنگ با او برخواستند؛ تا جائیکه یکی از غلامان او را نیز کشتند. ادرع که چنین دید، یکی از برادران مادری یحیی را به نام "علی بن محمد صوفی" که از فرزندان علی بن ابی-طالب بود، را به نزد مردم کوفه فرستاد. او خبر قتل یحیی را به مردم رسانید و مردم کوفه با دیدن او یقین به قتل یحیی کردند و صداها را به گریه و شیون بلند کردند و به سوی شهر بازگشتند.
ولی هنگامی که سر یحیی وارد بغداد شد، مردم به نزد "محمد بن عبدالله طاهر" رفته و او را در این فتحی که نصیبش شده، تبریک گفتند و از جمله کسانی که در ظاهر برای تبریک به نزد "محمد بن عبدالله" آمد، "ابوهاشم داود بن قاسم بن جعفر" بود، که مردی صریح اللهجه و در اظهار عقیده¬اش باکی از مامورین حکومتی نداشت؛ به محمد بن عبدالله گفت ای امیر من آمده¬ام تا درباره چیزی به تو تبریک گویم که اگر رسول¬خدا زنده بود، آن حضرت را بدان تسلیت می¬دادند. محمد سخن وی را شنید؛ ولی هیچ پاسخی به او نداد.
محمد بن عبدالله پس از این واقعه به خواهر خود و زنانش دستور داد، به سوی خراسان حرکت کنند؛ زیرا سر یحیی به این شهر آمده است و تجربه ثابت کرده است، هر سری که از این خاندان به خانه¬ای آورده شود، خداوند نعمت و برکت را از آن خانه و خاندان سلب خواهد کرد.[20]
سرانجام اسیران لشگر یحیی بن عمر
پس از ورود حسین بن اسماعیل به بغداد، اسیران اصحاب یحیی را وارد بغداد کردند. تا به آن روز هیچ اسیری را بدان وضع رقت¬بار به شهر بغداد نیاورده بودند؛ زیرا آنها را با پای برهنه می¬دوانیدند و هر کدام عقب می¬ماندند، گردنش را می¬زدند. تا اینکه نامه "مستعین" که حاوی فرمان آزادی آنها بود، رسید و به دستور وی همه را آزاد کردند، جز مردی به نام "اسحاق بن جناح" که رئیس پلیس یحیی بود، را به زندان انداختند و در همان زندان از دنیا رفت.
پانوشته ها:
[1]. ابن اثیر، الکامل، ترجمه عباس خلیلی، به تصحیح مهیار خلیلی، تهران، شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران، بی تا، ج 11، ص 292.
[2]. ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، تهران، موسسه مطالعات وتحقیقات فرهنگی، 1364، چاپ اول، ج 2، ص 441.
[3]. اصفهانی، ابوالفرج؛ فرزندان ابوطالب، ترجمه فاضل، تهران، کتاب فروشی و چاپخانه علی اکبر علمی، 1329، ج 3ص 36.
[4]. تاریخ ابن خلدون، پیشین، ص 441.
[5]. طبری، محمدبن جریر؛ تاریخ طبری، ج14، ص 6129.
[6]. اصفهانی، ابوالفرج؛ مقاتل الطالبین، مترجم، سیدهاشم رسولی محلاتی، تهران، كتابفروشی صدوق، 1347، ص 529.
[7]. الکامل، پیشین، ص 292.
[8]. مقاتل الطالبین، پیشین، ص530.
[9]. طبری، پیشین، ص 6129.
[10]. محمد بن علی بن طباطبا (ابن طقطقی)، تاریخ فخری، ترجمه وحید گلپایگانی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1367، ص 332.
[11]. فرزندان ابو طالب، پیشین، ٌص 37.
[12]. تاریخ ابن خلدون، پیشین، ص 441.
[13]. ابن اثیر، الكامل، ترجمه حمید آژیر، تهران، انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1381، ج 10، ص 4191.
[14]. فرزندان ابوطالب، پیشین، ص 40.
[15]. طبری، پیشین، ص 6131.
[16]. شاهی نام جایی است كه در نزدیكی قادسیه. معجم البلدان، ص 478. [17]. مقاتل الطالبیین، پیشین، ص 531.
[18]. احمد بن ابی یعقوب، تاریخ یعقوبی، ترجمه دكتر محمد ابراهیم آیتی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ دوم، 1331،ج 2، ص 530. [19]. الکامل، پیشین، ص294.
[20] .فرزندان ابوطالب، پیشین، ص 42.

هیچ نظری موجود نیست: